بغض کردم.
-حق نداری اینجوری با من حرف بزنی!
جلوتر آمد و در نیم قدمیام توقف کرد.
-تو کسی نیستی که بتونی راجع به حق داشتن یا نداشتن من حرف بزنی. تو دختریه فضول و خودشیرین حق حرف زدن نداری. تنها کاری که باید بکنی اینه که تخت داداشمو گرم کنی و صداتو بِبَری وگرنه بدجوری دردسر میشم برات… بعداً نگی نگفتی!
دهانم باز ماند و آنقدر شوکه شده بودم که حتی کلمهای هم برای گفتن پیدا نمیکردم.
اشکم بیاراده چکید و نالیدم:
-چی داری میگی گندم؟ چرا… چرا با من اینجوری حرف میزنی؟!
چشمانش غرق اشک شد اما با بغض و نفرت ادامه داد.
-تعجب کردی؟ چرا؟ مگه دروغ میگم؟ تویی که جلو روم خودتو دختر موجهی نشون میدادی اما پشت سرم یواشکی با برادرم عقد میکنی، از چی ناراحت میشی؟ از اینکه میگم باید تختشو گرم کنی و تو کار بقیه دخالت نکنی؟!
پر از بغض و ناراحتی شده بودم و آنقدر از اینکه همچین حرف هایی را از زبان گندم میشنیدم شوکه و غمگین بودم که حتی نمیتوانستم جوابش را دهم.
اصلاً باید چه میگفتم…؟!
به کسی که یک روز حکم بهترین دوست و خواهرم را داشت و حال اینچین تیشه به ریشهام میزد، اینچین زیر پاهایش خُردم میکرد، چه باید میگفتم؟!
-تو… تو حالت خوش نیست. نمیفهمی چی داری میگی. نمیخوام الآن باهات حرف بزنم.
تا یک قدم برداشتم سریع بازویم را گرفت و با دندان هایی که از حرص زیاد روی هم میسایید، مقابل صورتم غرید:
-خوب گوشاتو باز کن ببین چی بهت میگم شمیم خانوم، بخاطر تو، بخاطر اشک تمساح ریختن های تو، بخاطر اَدا و اطوارهای تو، بخاطر ناراحتی تو امیر با من حرف نمیزنه. چرا؟ چون فکر میکنه من در حقت نامردی کردم. دروغ گفتم و تو رو قربانی کردم. ولی من اینجوری فکر نمیکنم. حتی یه ذره هم نسبت بهت عذاب وجدان ندارم. میدونی چرا؟ چون هر اتفاقی افتاد بخاطر فضولی کردنای خودت بود! بخاطر خفه خون نگرفتنات! اِنقدر کنجکاوی کردی، اِنقدر تو زندگیم سرک کشیدی که منو سگ کردی. دیوونم کردی. عصبیم کردی و باعث شدی رامبدو از دست بدم و من در قبال همهی فضولی کردنای مزخرفت هیچی نگفتم. سکوت کردم. ساکت موندم چون فکر میکردم تو این مدت درستو گرفتی اما امروز دوباره دم دراوردناتو دیدم. دوباره قدمای گنده گنده برداشتناتو دیدم و برای اولین بار و آخرین بار دارم بهت هشدار میدم، پاتو از زندگی من و آدمایی که به من مربوط میشن بکش بیرون. اگر برادرمو دوست داری و میخوای تو زندگیش بمونی، اگر واقعاً عاشقشی، عقب بمون. دور وایسا و تو هیچی دخالت نکن. وگرنه قسم میخورم هر کاری از دستم بربیاد میکنم تا تو رو از زندگیمون پرت کنم بیرون… فهمیدی یا نه؟!
-…
-هان راستی دیگه هیچوقت نمیخوام وقتی نگاهمون بهم میخوره یه جوری رفتارکنی که انگار خیلی آدم معصومی هستی و من زندگیتو از بین بُردم! از این به بعد روز و شب با خودت تکرار کن که تو فقط و فقط یه خدمتکار بیارزش بودی که از شانس خوبت گیر یه خانواده خوب و باشعور مثل ما افتادی و اِنقدر بختت بلند بود که تونستی رئیستو، یه مرد همه چی تموم مثل امیرخان رو عاشق خودت کنی و ما هیچوقت بهت بدی نکردیم و هر بلایی سرت اومد، بخاطر فضولی کردنات تو زندگی من بود! درستو بگیر. عقب وایسا و شکرگذار موقعیتت باش تا بذارم اینجا بمونی.
دقیقاً همانطور که آمده بود شبیه طوفان از کنارم گذشت و من با پلکی که میپرید، مغزی که داخل دهانم بود و با نفسی که حبسی شده بود، به سرعت از پله ها پایین رفتم و به سمت در ورودی خانه دویدم.
نازنین و زیبا صدایم زدند اما گویا صدایشان از ته غاری بزرگ به گوش میرسید و چشمانم چنان اشکی شده بودند که هیچ جا را نمیدیدم.
دوان دوان از ایوان گذشتم و به سمت پشت باغ رفتم.
نفهمیدم چقدر گذشت اما وقتی به خود آمدم که در یک مکان سرسبز و پردار و درخت تنهای تنها بودم و نمای ساختمان برایم کوچک شده بود.
میدانستم هنوز در محوطه پشتی خانه هستم اما با این حال وقتی خیالم از نبود هیچ بنری بشری راحت شد، کنار یک درخت بزرگ سُر خوردم و صدای گریه هایم بلند شد.
قلبم داشت از غصه میترکید و هیچ جوره نمیتوانستم شنیده هایم را هضم کنم.
با وجود همه تجربیات تلخ چند وقت اخیر اینکه همچین حرف هایی را از زبان گندم بشنوم، به شدت برایم سخت و غیرقابل تحمل بود.
غیرقابل باور و غیرقابل پذیرش…!
درست بود که بعد از فهمیدن دروغ هایش حس دوست داشتنم را نسبت به او از دست داده بودم اما هرگز حرمتش را زیر سوال نبردم! هرگز به خاطراتمان، به کودکیمان، به حرمت حس خواهرانهای که زمانی بینمان وجود داشت اهانت نکردم. ناراحتش نکردم و او چطور میتوانست اِنقدر نسبت به من ناحقی کند…؟!
با وجود اینکه هردویمان میدانستیم بخاطر فیلم بازی کردن هایش من بیچاره چند ماه جهنمی را گذراندم، چطور میتوانست همچین حرف هایی را بزند؟!
مگر من جز اینکه به خیال خود سعی کرده بودم چشمش را روی حقایق باز کنم، چه بدی به او کرده بودم؟!