-من نگران گندم چطوری ب…
هنوز حرفم تموم نشده بود که یک پرستار آمد و گفت که روانپزشکشان میخواهد با آذربانو و امیرخان صحبت کند.
بعد از رفتن آنها آراسته خانوم دوباره اصرار کرد، اما قبول نکردم.
اگر میرفتم یعنی قبول کرده بودم که من هم در بدی حال گندم بیتقصیر نیستم!
کمی بعد صدای فریاد امیرخان بلند شد.
از اتاق بیرون زد و چند نفر سعی کردند کنترلش کنند.
بیآنکه خم به ابرو بیاورد، همه را به عقب هل داد و فریاد زد؛
-بـریـد کـنـار بـبـیـنـم… یـعنـی چـی تـا خـودش نـخـواد خـوب نـمـیشـه؟ خـراب مـیکـنـم کـه مـن ایـنـجارو رو سـر تـک تـکـتون.
-آقای محترم خودتونو کنترل کنید اینجا بیمارستانه کلی مریض هستن که…
-خب اَلـکـی ایـنـجا خـوابـیدن. بـیخـود دارن وقـت تـلـف مـیکنـن. بیـمارسـتانـی که دکـتراش بـگن مـا کـاری از دستمون سـاخـته نـیسـت، مـریـضـتون تـا وقـتـی خودش نـخواد مـثل یـه تیـکه گوشت مـیافـته یـه گـوشـه، بـه چـه دردی مـیخـوره؟ هـمـه پـاشن بـرن تـو خـونـه هاشون خودشـونو درمـان کـنـن.
به شدت فریاد میزد و چیزی نمانده بود تا رگ گردنش پاره شود. نبض پیشانیاش میزد و
خشمش همه را ترسانده بود.
از انتهای راهرو نگهبانان در حال دویدن به این سمت بودند و آذربانو تا بیهوشی، فاصلهای نداشت.
آراسته خانوم سریع سمت خواهرش و من به سمت امیرخان رفتم.
-امیرخان لطفاً آروم باش…الآن نگهبانا میان دردسر درست نکن.
بیتوجه به بال بال زدنهایم هنوز در حال جنگ و جدال بود و نگهبان ها چند قدم بیشتر با ما فاصله نداشتند.
یک لحظه صداها در سرم پیچید و چشمانم سیاهی رفت.
یکی از مردان متوجه حال خرابم شد و تا گفت؛
-برادر من آروم باش ببین حال خانومتم داره بد میشه.
انگار دکمهی خاموش امیرخان را زدند.
ساکت شد و سریع پهلویم را گرفت.
…
نگهبان ها همراه یک مرد شیک پوش رسیدند و همین که مرد گفت:
-آقا شما چه خبرته؟ یه تنه کل بیمارستانو گذاشتی رو سرت…مگه اینجا…
امیرخان تیز به سمتش برگشت و هر دو خیره به هم شوکه شدند.
-امیر…
-شاهین
-تو اینجا چیکار میکنی؟
-خودت اینجا چیکار میکنی؟
-من رئیس این بیمارستانم.
امیرخان دندان روی هم سایید و یک قدم به مرد نزدیکتر شد و غرید؛
-اسمشو میذاری بیمارستان؟ چقدر خوب!
آراسته خانوم خیلی فرز بلند شد و بینشان ایستاد.
-امیرخان، پسرم به خودت بیا حاله خواهرت خوب نیست. مامانت انگار تو یه دنیای دیگهس و این دختر بیچاره هم که همینجوری داره میلرزه. صاحب خانوادت دربیا پسرم…مثل همیشه پشتشون باش، کوهشون باش. بعداً هر چقدر خواستی میزنی میشکنی خراب میکنی اما الآن وقتش نیست.
لحظهای بعد امیرخان با قدم های بلند از سالن بیرون زد و مرد هم بعد از مرخص کردن نگهبانها به دنبالش رفت.
-وااای یارو دیوانهست.
-خدا نصیب نکنه فقط بیچاره خانوادهاش…!
مردم در حال پچپچ کردن بودند.
چه بلایی سرمان آماده بود؟!
آراسته خانوم با کمک یکی از پرستارها آذربانو را برای سرم زدن برد و من به سختی خودم را تا سرویس رساندم.
شیر آب سرد را باز کرده صورتم را شستم.
لرز داشتم اما بدتر از حال جسمیام حال روحیام بود.
خدایاچرا امیرخان نگاهم نمیکرد…؟!
چه بلایی سر گندم آمده بود…؟!
دو روز بعد…
-امیر لطفاً آروم باش، بذار حرف آقایون تمومشه بعد هر چی خواستی بگو.
امیرخان در حالی که پایش را مدام تکان تکان میداد، حرصی دستی به گوشهی لبش کشید.
-میشنوم.
این دو روز با غش کردن های آذربانو و فریادهای تموم نشدنی امیرخان گذشته بود.
اجازه دیدن گندم را از من گرفته بودند اما به زور خودم را به اینجا رساندم. آنقدر نگران بودم که هیچ تندی نمیتوانست منصرفم کند.
میخواستند مرخصش کنند و من هم حق داشتم که از حال بهترین دوستم باخبر شوم.
دکتری که روز اول امیرخان بود با او دعوا کرد، مخاطبم قرار داد.
-همونطور که بهتون گفتم الآن گندم خانم از نظر جسمی سالمن. شکستگی کوچک رو سرشون، بخیههاشون وضعیت خوبی داره و معدشون هم شستشو داده شده. از نظر جسمی سالمن خیالتون بابته این قضیه راحت باشه.
آذربانو با گریه گفت:
-پس دختر من بخاطر چی به این ح..حال افتاده؟ نه ر..راه میره نه غذا میخوره و نه ح..تی یه کلمه حرف میزنه. این کجاش سالمه آقای دکتر؟!
-ناراحتی و کلاً مشکلات اعصاب و روان تاثیری مستقیمی روی جسم دارن اما نه در این حد.
-پس..
دکتر روانپزشک ادامه داد؛
-چون کوچکترین همکاری با ما نمیکنن، قطعی نظر دادن سخته اما به احتمال زیاد این حالشون ناشی از یه شوکه عصبیه. با چیزی روبهرو شده که خیلی فراتر از حد طاقت و توانش بوده، نتونسته تحمل کنه و تنها راه نجات خودشو توی خودکشی دیده. حالا هم که به هوش اومده، چون از زنده بودنش ناراحتهبا سکوت کردن، با راه نرفتن میخواد خودشو تنبیه کنه و میشه گفت انگیزهای هم برای ادامه دادن نداره!
-چقدر لذت بخش… توضیح کاملی بود! چه حرفای جدیدی زدین. اینارو ول کن دکـتـر…ول کـــن اینارو. تـو بهمون بگو چیکار کنیم هـــان؟ چیـکار کنیم که حالش خـوب بشه. ایــنـوبـگووو!
شاهین مرد مهربانی که فهمیده بودم در گذشته همکلاسی و یک جورهایی رقیب امیرخان بوده، سریع بازویش را گرفت تا این مرد سوزان دوباره شعله نکشد.
یاخدا