رمان شالوده عشق پارت ۶۰

4.7
(21)

 

 

 

 

 

عصبانی و آرام غریدم:

 

-دارم‌ می‌گم نمی‌ترسم مگه بچه‌م از همچین چیزی بترسم؟!

 

سکوت و صورتش که به رو به رو خیره بود، حرصم را بیشتر کرد.

 

-اووف اصلاً هرچی تو فکر کن می‌ترسم چه اهمیتی داره؟!

 

حرفم را زدم و تا خواستم دوباره نگاهی به دختر بچه بی‌اندازم، امیرخان سریع چانه‌ام را گرفت و سرم را به طرف خود چرخاند.

 

-نترس، هرکاری هم کرده باشی هیچوقت تورو با ترسات‌ تنها نمی‌ذارم‌!

 

غرق معنای جمله‌اش بودم که با آمدن صدایی شبیه جا افتادن استخوان و جیغ فرابنفش دختربچه دلم لرزید و در خودم جمع شدم.

 

دکتر سریع گفت:

 

-تموم شد، تموم شد پرنسس

 

دختربچه به شدت گریه می‌کرد و مدام می‌گفت؛

 

-دکتل بد… دکتل بد!

 

پدرش سریع بلند شد و بعد از تشکر و عذرخواهی، با بندانگشتی میان بازوهایش از اتاق بیرون رفت و من متلاشی شده بودم.

 

جمله‌ی خاص امیرخان، صدای گریه دختربچه که ناشی از ترس بود، حرکت دست امیر و این‌که چانه‌ام را گرفت تا در آن لحظه به دختر نگاه نکنم و نترسم و دردی که از هر طرف محاصره‌م کرده بود…!

 

-بفرمایید نوبت شماست.

 

با کمک امیرخان بلند شدم و روی صندلی بیمار نشستم.

 

قلبم در دهان می کوبید و می‌دانستم رنگ و رویم به شدت پریده.

 

-اوه اوه مثل این‌که حال شما خیلی بدتره از حال اون دختره، نگران نباشید درد داره اما فقط برای یه لحظه‌س و بعد راحت می‌شید.

 

به سختی سرتکان دادم.

 

لب‌هایم خشکِ خشک شده بودند.

 

-نه خوبم من خوبم.

 

دکتر دستکش را عوض کرد و امیرخان همانطور که موهای افتاده روی پیشانی‌ام را عقب می‌زد، آرام پچ زد:

 

-آروم باش و در عوض هرچیزی که خواستی ازم بخواه!

 

سریع و ناخودآگاه پرسیدم؛

 

-دانشگاه؟!

 

نفسش را کلافه بیرون داد.

 

-می‌تونی بری‌!

 

 

 

شوکه طرف دکتر چرخیدم و مرد میانسال همانطور که خیلی عادی در حال صحبت از روزمره‌ها بود، مچم را گرفت و با یک‌دفعه‌ای و محکم جا انداختن استخوان‌ها کنار هم وحشتناک‌ترین درد جسمی که تا به حال کشیده بودم را نشانم داد.

 

سعی کردم آرام باشم و بخاطر هدفم که شده جیک نزنم. اما چشمانم روی هم آمد و از پشت در آغوش امیر خان افتادم.

 

-شمیم؟ شمیم چیشدی؟!

 

-نترس پسرم فقط درد زیاد بی حالش کرده. بذار پرستارو صدا کنم یه سُرم بهش بزنن خوب می‌شه.

 

امیرخان روی تخت خواباندم و مدام با نگرانی از دکتر سوال می‌پرسید.

 

همه چیز را می‌فهمیدم و می‌شنیدم اما توان باز کردن چشم‌هایم را نداشتم که نداشتم.

 

 

 

 

این بار که چشم باز کردم، پرستار درحال بیرون کشیدن سرمم بود و امیرخان و دکتر هم کنار ورودی در ایستاده بودند.

 

-خانومتون نسبتاً بنیه ضعیفی داره، اون تقویتی هایی که نوشتم رو استفاده کنه و وعده های غذاییش‌ رو درست و کامل مصرف کنه. مراقب دستش هم باشید که طی یکی دو روز اول هیچ ضربه‌ای بهش نخوره. برای اطمینان عکسش هم چک کردم خیلی خیلی شانس آوردید که نشکسته.

 

-حتماً ممنون خسته نباشید.

 

-زنده باشی جوون بیدار که شد می‌تونید برید.

 

آرام نشستم و از پرستار تشکر کردم‌‌.

 

امیرخان کنارم آمد.

 

-بهتری؟

 

-آره؟

 

-بریم پس

 

کمکم کرد کفش‌هایم را بپوشم.

 

از این تغییر رفتارش ابروهایم بالا پریده و پایین نمی‌آمد.

 

یعنی حتماً باید بلایی سرم می‌آمد که بخواهد درست و مهربان رفتار کند…؟!

 

البته همیشه همین بود از چه تعجب می‌کردم؟

 

در گذشته هم اکثر وقت‌ها با شیطنت هایش اذیتم می‌کرد و تا زمانی که ناراحت نمی‌شدم دست از مسخره بازی برنمی‌داشت.

 

تا از بیمارستان بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم با جدیت پرسید:

 

-اونجا چیکار داشتی؟

 

صاف نشستم.

 

آروم باش شمیم، آروم باش.

 

-کار داشتم.

 

-چیکار؟

 

-کار شخص…

 

یک‌دفعه فریاد زد و روی فرمان کوبید.

 

-ازت پرسیدم چه کار مهمی داشتی که بخاطرش صبح جمعه پاشدی رفتی بیرون؟ چه کار مهمی داشتی که بخاطرش خودتو درب و داغون کردی و مچ دستتو سرویس کردی؟!

 

-…

 

-دِ آخه تورو چه به اونجور محله‌ها رفتن‌‌؟!

 

رگ پیشانی‌اش بیرون زده و چنان فریاد می‌زد که انگار چندین ساعت متوالی قبل را کنار هم نبودیم‌.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x