رمان شالوده عشق پارت ۶۴

4.5
(20)

 

 

 

 

 

 

-تو زن اون مرتیکه‌ای؟ اِنقدر بی‌غیرت شده که تورو واسه جاسوسی فرستاده اینجا؟ ببین دخترجون برو به اون شوهرت بگو من بیدی نیستم که با این بادا بلرزم. فکر کرده با ببو‌گلابی‌ طرفه که زن لاغر مردنیشو فرستاده اینجا؟ تو فکر کردی می‌تونی از دهن آق اتابک حرف بکشی بیرون؟!

 

تنم لرزید.

لعنتی چرا فکرش را نکرده بودم؟!

 

خیلی واضح است که وقتی من توانستم به این مرد دسترسی پیدا کنم، صد در صد که چه عرض کنم هزار درصد هم امیرخان توانایی این کار را دارد!

 

-اجازه بدید یه لحظه اونجوری که فکر می‌کنید نیست. امیرخان حتی خبر نداره که من اومدم اینجا اگه بفهمه که تیکه بزرگم‌ گوشمه!

 

-آره آخه منم پشت گوشام مخملیه ضعیفه!

 

ناراحت از بی‌احترامی‌هایش که تمامی نداشتند ناخودآگاه صدایم بلند شد.

 

-بسه دیگه هی هرچی از دهنتون درمیاد و بار من می‌کنید. ادعای مردونگیتون تا همین حده؟ یه نفر که اومده بخاطر حفظ زندگیش از شما کمک بخوادو با فحش راهی می‌کنید و بخاطر این‌که کتکش نزدید سرش منت می‌ذارید؟ واقعاً براتون متاسفم!

 

درچشمانش‌ رگه‌های سرخ پدید آمد و با آن‌که شاید بلبل زبانی اوضاعم را خراب‌تر می‌کرد اما نمی‌توانستم‌ اجازه دهم دامنه‌ی بی‌احترامی‌هایش بیشتر از این گسترده شود.

 

-من از طرف امیرخان نیومدم. اگه یه ذره شناخته باشیدش، اگه برادرزاده‌تون رامبد فقط یکی از برخوردهاش‌‌رو براتون تعریف کرده باشه، می‌فهمید که امیرخان یه شخصیه بدتر از شما! بمیره هم زنش‌رو برای جاسوسی این طرف و اون‌طرف نمی‌فرسته!

 

با اخم‌های به هم پیوسته و جدا نشدنی به نقطه‌ی کور خیره شده بود و زمانم مدام کمتر می‌شد.

 

هر لحظه ممکن بود امیرخان زنگ بزند و هنوز هیچ‌چیز دستگیرم نشده بود‌!

 

عصبانی چشمانش‌ را باز و بسته کرد.

 

-…

 

-شما از چیزی خبر ندارید. نمی‌دونم از کجا، از کدوم نقطه باید شروع کنم و

بهتون توضیح بدم اما فقط در همین حد بدونید که زندگی من و امیر البته

 

شاید بیشتر گفت زندگی من، خیلی تو این موضوع دخیل شده. خیلی‌ها

 

بخاطر چیزهایی که حتی ازش خبر نداشتن منو گناهکار دونستن و برای من

 

الآن حیاتی‌ترین چیز اینه که همه‌ی حقایق رو بدونم. شاید اون موقع بتونم خودم‌رو تبرئه بکنم!

 

-ببین دختر، اطلاعاتی‌ که به تو و شوهرت دادن همه غلطه. رامبد امانتی

 

 

داداش خدابیامرزمه‌. داداشم‌ حق پدری به گردن من داشت واسه همونم بعد

 

 

فوتش‌ هرکاری کردم که این پسرو زیر پر و بال خودم بگیرم. می‌خواستم

 

 

دِینی که رو گردنم مونده بود اَدا کنم اما رامبد نمی‌خواست. هیچ خوشش نمیاد کسی براش تصمیم بگیره. هربار رفتم سراغش پسم زد. می‌خواست

 

 

خودش باشه و خودش مادر خدابیامرزمش وقتی رامبد دو سالش بود رفت

 

 

اون دنیا و این بچه از اول تنها بزرگ شد. بعد

مرگ داداشمم‌ تنهاتر شد اما من‌رو به عنوان خان عموش‌ قبول نکرد. فاصله‌ی

 

 

سنی کممون هم به جای این‌که اونو بهم نزدیک‌تر کنه دور‌تر کرد. هیچوقت

 

 

نتونست منو مثل عضوی از خانواده‌ش ببینه حتی وقتی اومد خاستگاری اون

 

 

 

دختره‌ی زردنبو هم من خبر نداشتم!

 

 

 

موبایلم ویبره می‌رفت و پشت سرهم اسم امیرخان روی صفحه نقش می بست.

 

-پس یعنی شما از هیچی خبر نداشتید؟!

 

-از خاستگاری نه اما اون دختر رو می‌شناختم، رامبد همیشه ازش می‌نالید.

 

چشمانم گرد شد.

 

-چی؟!

 

-این خوارشوَر (خواهرشوهر) تو خیلی گیر بود. هرچی این بچه دوری می‌کرد، باز فرداش بلند می‌شد میومد انگار نه انگار!

 

شوکه سرم را به چپ و راست تکان دادم.

 

 

-فکر‌ نمی‌کنم این حرف درست باشه به جز تعریف‌هایی که گندم همیشه از

 

 

قرارهای رویاییش با برادرزاده‌ی شما می‌کرد، ایشون قبل رفتنش یه نامه برای

 

 

گندم فرستاده. توش نوشته بود همیشه می‌خواستم بهت بگم تورو به عنوان

 

 

دوست می‌بینم اما نتونستم. این یعنی هیچوقت مستقیم به گندم نگفته

 

 

نمی‌خوامت. یعنی هیچوقت رو بازی نکرده و به جاش دختر مردم‌رو بازی

 

 

داده بعدشم خیلی راحت گذاشته و رفته!

 

یک دفعه روی میز کوبید و با صدای خیلی بلندی گفت:

 

-برادرزاده‌ی من هرچی هم باشه، پست فطرت نبود و نیست. نمی‌ذارم کسی

 

 

پشت سرش این شرو ورارو بگه. رامبد خیلی سال بود که دنبال کارای رفتنش

 

 

می‌دویید. نمی‌تونست اینجا بمونه. ولی از همون اول شاهد بودم که با خوارشووَر جنابعالی چطوری رفتار می‌کرد. خودم با چشمام دیدم که چقدر

 

 

اون دختره‌ی احمق و پس می‌زد و اون کودن فردا روز با یه دسته گل اندازه

 

 

هیکل خودش در خونه‌ی رامبد سبز می‌شد و ازش می‌خواست که مثل یه

دوست قبولش نکنه. من با رامبد زندگی نمی‌کردم حتی نفهمیدم یهو کدوم

 

 

گورستونی گذاشت رفت اما بارها شاهد بودم که اون دختره‌ی خر

 

می‌خواست مثل یه دوست عادی هم که شده کنارش بمونه!

 

باورم نمی‌شد. اصلاً نمی‌توانستم باور کنم.

 

زبانم بند آمد و شوک زیاد لالم کرده بود.

 

دستی به گلوی دردناکم کشیدم.

 

این حرف‌ها نمی‌توانستند حقیقی باشند.

 

حتی اگر آن نامه را فاکتور می‌گرفتیم، تعریفات‌ همیشگی گندم از قرارهای فوق‌العاده‌اش با رامبد با آن‌ها باید چه کار می‌کردم؟!

 

صدایش در گوشم‌هایم پیچید و در پس ذهنم همه‌ی صحبت‌هایش تداعی شد.

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x