-امروز برام این عروسکه رو خرید. میبینی چقدر خوشگله؟
-وای شمیم نمیدونی چیکار کرد، فکر کن جلوی همهی دوستاش من و نشوند رو به روی خودش شروع کرد به بافتن موهام! هی وسطش سرمو بوس میکرد و قوربون صدقهم میرفت. یعنی قشنگ از خجالت آب شدم.
-شمیم امروز یه پسره داشت بهم آمار میداد، وای فقط باید رامبد و می دیدی داشت دیوونه میشد. یعنی قشنگ مُردم براش!
جملات گندم در سرم چرخ میخورد و تناقض زیادی که میان حرفهای گندم و این مرد وجود داشت، یک سرگیجه و سردرد عجیب را برایم به ارمغان آورد.
-شما… شما اینارو به امیرخان هم گفتید؟!
اخمآلود گفت:
-هرچقدر هم بد باشم در این حد شعورم میرسه به مردی که غیرت زیاد داره
خفهش میکنه و فکر میکنه رکب خورده، نگم خواهر خودش آویزون ما
بوده. اون روزم که اومد سراغم به جز تهدید هیچی نگفت. جریان خودکشی
اون دخترو هم الآن دارم از تو میشنوم وگرنه اینارو به خودشم میگفتم بلکه
بره کلاهشرو بندازه بالاتر و از برادرزادهی ما بکشه بیرون…دیگه هم مزاحم
من نشید که حال و حوصلهتون رو ندارم. رامبد اگه اومد خاستگاری دختر شما نه رضایت من پشتش بود و نه حتی خبر دار بودم، یه توافقی بود بین خودشون و اون زردنبو!
توافق بوده است؟
ازدواجش با گندم توافق بوده…؟!
دقیقا شبیه کسانی بودیم که بستگانشان مردهاند و حال هرکس یک قصه از سرگذشت آن ها میگفت.
معلوم نبود کدام دروغ است کدام حقیقت…!
هیچ مشخص نبود که چه کسی پیاز داغ ماجرا را زیاد میکند و چه کسی در حرفهایش کم و کاستی وجود دارد.
موبایلهایم از زنگ های پی در پی امیرخان داغ کرده و اطلاعات عجیب وارد
شده به مغزم، به قدری زیاد بودند که دیگر توان نشستن نداشتم.
تا ایستادم مرد گفت:
-درضمن اون گردنبندی که میگی…
دستم را مقابل لب هایش گرفتم.
-میدونم ا..الآن دیگه خوب میدونم کی اون گردنبندو برداشته!
راه افتادم و به زمزمههایش توجهی نکردم.
چه فکری میکردم و چه شد.
این کلاف را آنقدر درهم پیچانده بودند که باز کردنش به این آسانیها ممکن نبود.
آنقدر فکرم مشغول شده بود که هیچ نفهمیدم چطور، چندین خیابان را طی کردم و وقتی چهرهی نجمی را دیدم که از ماشین پیاده شده و با استرس درحال تلفن صحبت کردن بود، به خود آمدم.
مثل مرغ سرکنده اینطرف و آن طرف میرفت و کم مانده بود محکم بر سرخود بکوبد.
-آقا نجمی.
تا مرا دید جوری با ذوق و شوق به فرد پشت خط که به احتمال زیاد امیرخان بود، گفت:
-آقا مژدگونی بدید پیداش کردم.
که انگار سال ها از گم شدنم گذشته است!
-خانوم کجا بودید آخه؟ نصفه مغازههارو دنبالتون گشتم.
تلفن را به دستم داد.
نفهمیدم امیرخان چه گفت و نفهمیدم خودم چه جوابی دادم.
داخل ماشین نشستم و چشم بستم.
فقط یک جمله برایم پررنگ بود.
جملهای که صبح باورش نکردم و حال به خوبی برایم باور پذیر شده بود.
جملهای که سوگل گفت…!
زنگ صدایش وقتی که آرام و با ترس زمزمه کرد؛
-به احتمال خیلی زیاد فکر میکنم، یعنی تقریباً مطمئنم که گندم…گندم گردبند آذربانو رو برداشته!
مثل طوفان در سرم میپیچید و میپیچید.
عالیه