رمان شالوده عشق پارت ۶۶

4.7
(27)

 

 

 

 

 

 

خانه خلوت بود و فقط سوگل و سیما حضور داشتند.

 

تا وارد آشپزخانه شدم، سیما تشر زد؛

 

-به به عروس خانوم این روزا اصلاً نمی‌شه تو خونه پیداتون کرد!

 

-دلتنگم شدی سیما جان؟

 

پوزخند زد؛

 

-دلتنگی؟ آره خب خیلی می‌شه دلتنگ یکی مثل تو شد!

 

-…

 

-فقط خداروشکر می‌کنم که خان فهمید گل گندیده رو کسی انگولک نمی‌کنه!

 

چشمان سوگل از تعجب گرد شد و من بی‌توجه برای خود کمی آب ریختم و پشت میز نشستم.

 

-چی داری می‌گی سیما؟ تو دیوونه شدی؟ اگر یه کلمه از حرفاتو به امیرخان بگه صددرصد اخراجی دختره‌ی احمق!

 

-سوگل؟ خیر باشه؟ نکنه واقعاً باورت شده که این برای خودش کسی شده؟ بیدارشو از خواب غفلت بابا این وقتی کُلفَت بود ارج و قرب بیشتری داشت تا الآن!

 

ابرو بالا انداختم.

جمله‌اش زیادی حق نبود…؟!

 

ایستادم و آرام گفتم:

 

-راست می‌گه سوگل سیما خانوم خیلی از تو حواس جمع‌تره، خوب می‌دونه برای کی دُم تکون بده برای کی نه!

 

ناگهان سیما دیوانه و به سمتم حمله‌ور شد.

 

-چه زری زدی؟ من برای کی دُم تکون دادم که خودم خبر ندارم؟!

 

تا خواستم جواب دهم دستش را محکم به شانه‌ام زد و تعادلم بهم خورد.

 

شاید فقط یک لحظه طول کشید تا از پشت زمین بخورم و سرم خیلی محکم به سنگ‌های آشپزخانه کوبیده شود.

 

 

 

چشمانم داشت سیاهی می‌رفت که با جیغ خیلی بلند سوگل هوشیار شدم و به زور پلک هایم را باز نگه داشتم.

 

-خـاک بـر سرم چی شد؟ چیکار کردی سیما چیــکـــار کـردی؟!

 

-من… من نمی‌خواستم من…

 

سوگل گفت:

 

-شمیم… شمیم جونم خوبی ت..توروخدا بگو خوبی!

 

گرمی چیزی را پشت سرم حس می‌کردم و به گمانم خون بود که سوگل و سیما با دیدنشان رنگ از رخشان پرید و سوگل سریع گفت:

 

-ب..باید به آقا زنگ بزنم خودش… خودش بیاد باید به آمبو..آمبولانس هم زنگ بزنیم.

 

-نه نمیشه نباید به خان بگیم توروخدا سوگل اگر امیرخان بفهمه من بیچاره می‌شم!

 

-هان اون موقع که جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت بود؟؟ بهت می‌گم با زن آقا درست حرف بزن برمی‌گردی میگی نه که نه این کُلفَت بود ارزش بیشتری داشت، پس چرا الآن خودتو قهوه‌ای کردی سیما خانوم؟!

 

سیما بلند زیر گریه زد و سوگل کنارم نشست.

از یک طرف با سیمایی که مثل دیوانه‌ها بالا و پایین می‌پرید بحث می‌کرد و از طرفی می‌خواست مرا بلند کند اما نمی‌توانست و کم مانده بود اشکش درآید.

 

-سو..سوگل

 

-جانم عزیزم خیلی درد داری؟!

 

دست و پاهایم لَمس شده و سرم انگار به اندازه‌ی یک کوه بزرگ شده و چشمانم نیز مدام می‌خواستند به استقبال خواب بروند.

 

-ک..کمکم کن ب..بلندشم.

 

-باشه… باشه اما نه نه صبر کن اول زنگ بزنم ب..به آقا

 

تا این را گفت سیما محکم بر صورت خود کوبید.

 

-چه آقایی؟ چه آقایی سوگل توروخــدا اگه آقا بفهمه م…

 

-چـه خـبـره ایـنـجـا؟!

 

با آمدن صدای خشمگین و حیرت‌زده امیرخان تازه توانستم نفس راحتی بخاطر نجات پیدا کردن از دست این دیوانه‌ها بِکِشَم و پلک‌های دردناکم را ببندم.

 

 

 

امیرخان:

 

 

 

از ماشین پیاده شد و اخمالود به سمت خانه راه افتاد.

 

این روزها همه چیز درهم شده و هر طرف را که می‌گرفت از جای دیگر هدف قرارش می‌دادند.

 

پیدا شدن یک رقیب کاری جدید که در ظاهر مثل یک پولدار احمق بود که فقط می‌خواست ثروتش را به رخ دنیا بکشد و در باطن هزار مکر و حیله در کارهایش خوابیده بود هم از طرفی دیگر اعصابش را به هم می‌ریخت.

 

در نیمه باز ورودی را که هول داد، صدای هراسان سیما به گوشش رسید.

 

-چه آقایی؟ تو رو خدا سوگل اگه آقا بفهمه…

 

جلو رفت و با دیدن تصویر روبه‌رویش مردک چشمانش درشت شد و شوک تمام مغزش را گرفت.

 

آن دختری که مثل یک پری روی زمین افتاده و خون دورتادور سرش را گرفته، جدی جدی شمیمش بود…؟!

 

 

-چـه خـبـره ایـنجـا؟!

 

-آق..آقا شما… شما کِی اومدین؟!

 

سوگل مثل ابر بهار گریه می‌کرد.

 

-آقا توروخدا کمک کنید.

 

ناخواسته فریاد زد؛

 

-شد یه بار از این خراب شده برم بیرون و وقتی برگشتم شماها یه کوفت نذارید جلوی من؟ شــــد؟!

 

-آقا… آقا ما…

 

دستش که از عصبانیت و نگرانی می‌لرزید را مقابل سوگل گرفت و کنار شمیم نشست.

 

-شمیم؟ شمیم؟ چشماتو باز کن شمیم…سیما زنگ بزن اورژانس منتظر چی وایسادی مثل مجسمه خشک شدی اونجا آخــه؟!

 

-چ..چشم آقا همین الآن

 

می‌ترسید با تکان دادن دخترک حالش خراب شود و با نگاهی ناباور به آن سرخ ها که از لابه‌لای موهای سیاه رنگ شمیم خودنمایی می‌کرد خیره بود و گویی در حال دیدن مرگش است!

 

دست سفید و ظریف او را در دست بزرگ و مردانه خود گرفت و دقیقاً تاوان چه چیزی را پس می‌داد…؟!

 

با آنکه همیشه سعی می‌کرد به هر قیمتی که شده حتی به قیمت بد شدن خودش در نگاه زن های زندگی‌اش از آن ها محافظت کند، پس چرا هر بار به همین صورت امتحان می‌شد…؟!

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x