رمان شالوده عشق پارت ۶۷

4.6
(16)

 

 

 

 

 

 

 

خیلی زود آمبولانس رسید و سوگل با التماس همراه شمیم شد.

 

 

-آقا… آقا بذارید من رانندگی کنم.

 

فریاد زد؛

 

-بـده من سوئیچو

 

-ب..بفرمایید.

 

پشت فرمان نشست و با تمام وجود پدال گاز را فشرد.

 

هیبت مردانه‌اش با دیدن موهای خونی شمیم منقلب شده و گاهی قوی ماندن چقدر سخت است.

 

حرصی دستش را روی بوق می‌کوباند و هر چه از دهانش در‌می‌آمد را بار دیگر ماشین‌ها می‌کرد.

 

هیچکس نمی‌توانست بفهمد که چه اوضاع سختی را می‌گذراند.

 

هیچکس نمی‌توانست بفهمد وقتی یک زن هم جانت است و هم جرمش خیانت است، یک مرد چه حال و هوایی پیدا می‌کند!

 

آن هم مردی شبیه او…!

 

کسی نمی‌توانست بفهمد وقتی در حد مرگ دلتنگ بوی معشوقت هستی اما هر روز صبح و شب مجبور به دیدن خواهری هستی که از زندگی بریده، مجبور به دیدن امانتی هستی که پدرت او را به تو سپرده و تنها خواهرت بخاطر زنی که تو دوستش داری با یک مُرده‌ی واقعی فرقی ندارد، چه حال و روزی پیدا می‌کنی…!

 

با آن سرعتی که داشت خیلی زود به بیمارستان رسید و مثل یک حیوان دَرنده زخمی اینطرف و آنطرف می‌رفت و وقتی که پرستار اجازه نداد تا وارد اتاق معاینه دکتر شود، فریادهایش کل بیمارستان را برداشت.

 

-دارم میگم زنمه… یعنی چی که نمی‌تونم برم تو؟!

 

-آقا آروم باشید. اجازه بدین یه لحظه الآن خود دکتر صداتون می‌کنه.

 

خیلی نگذشت که صدایش کردند و وقتی مرد گفت:

 

-اگر مشکلی باشه تو عکس مشخص می‌شه اما باید برای بخیه زدن یه قسمتی از موهای پشتی رو قیچی کنیم.

 

انگار کسی یک مشت محکم به قلبش وارد کرد و لب هایش خشک شدند.

 

آن آبشار مشکی و پرپشت خوشبو را می‌گفت؟!

چطور دلشان می‌آمد؟!

چطور باید به همچین چیزی اجازه می‌داد؟!

 

 

 

-چـی؟ نـه نمی‌شه موهاشو قیچی کنید، همینطوری بخیه بزنید.

 

حتی از گفتن کلمه‌ی بخیه دلش ریش شد.

 

مگر شمیمش‌ چقدر تاب و توان داشت؟!

اصلا مگر چقدر از در رفتن دستش می‌گذشت که حال همچین بلایی هم سرش آمده بود؟!

 

-شرمنده اما ما این و نگفتیم که ازتون اجازه بگیریم. مجبوریم اما اونطوری نیست که خیلی هم مشخص باشه نگران نباشید.

 

با حرص و عصبانیت نفسش را تکه تکه بیرون داد تا محکم بر دهان‌ مرد نکوبد‌.

 

حیف… حیف که شمیم حال و روز خوبی نداشت وگرنه نشانش می‌داد که برای هر مسئله‌ی کوچک و بزرگی درمورد همسرش باید از او اجازه بگیرند…!

 

دقیقه‌های بعدی وقتی به زور خودش را داخل اتاق انداخت و شاهد کوتاه شدن آن آبشار و بخیه زدن سر شمیم شد، برایش مثل یک عذاب الهی بود. اما چون دلش نمی‌آمد دخترک بی‌‌حس و حالش را در همچین شرایطی تنها بگذارد، خودش را مجبور کرد که تا آخر بایستد و آن عذاب را تحمل‌ کند.

 

شمیم با بی‌حالی چشم بسته و خداراشکر که زیاد درحال خودش نبود تا به کوتاه شدن موهایش خرده بگیرد.

 

کارشان که تمام شد سریع دنبال پرستار رفت و سوگل‌ هم مثل جوجه اردک به دنبالش روانه شد.

 

آرام غرید:

 

-سوگل تو کار و زندگی نداری هی همه جا دنبال من میفتی؟!

 

سوگل ناراحت با و بینی کیپ‌ شده گفت:

 

-خیلی ناراحتم آقا شرمنده هیچ نمی‌دونم دارم چیکار می‌کنم.

 

-لااله‌الاالله بیا برو بشین اونجا، برو بشین رو اون صندلی‌ها اِنقدر جلو دست و پای من نباش.

 

-چشم

 

برای این‌که سوگل نفهمد کمی جلو رفت و پرستار را صدا زد؛

 

-ببخشید خانوم؟

 

-بامنید؟ بفرمایید جانم؟

 

-بله… می‌شه اون موهارو بدید به من؟

 

پرستار متعجب به نایلونی که داخلش موهای قیچی شده‌ی آن دختر قرار داشت نگاهی انداخت.

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
karina
1 سال قبل

عاخی چ قشنگ😢🙃

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x