خیلی زود آمبولانس رسید و سوگل با التماس همراه شمیم شد.
-آقا… آقا بذارید من رانندگی کنم.
فریاد زد؛
-بـده من سوئیچو
-ب..بفرمایید.
پشت فرمان نشست و با تمام وجود پدال گاز را فشرد.
هیبت مردانهاش با دیدن موهای خونی شمیم منقلب شده و گاهی قوی ماندن چقدر سخت است.
حرصی دستش را روی بوق میکوباند و هر چه از دهانش درمیآمد را بار دیگر ماشینها میکرد.
هیچکس نمیتوانست بفهمد که چه اوضاع سختی را میگذراند.
هیچکس نمیتوانست بفهمد وقتی یک زن هم جانت است و هم جرمش خیانت است، یک مرد چه حال و هوایی پیدا میکند!
آن هم مردی شبیه او…!
کسی نمیتوانست بفهمد وقتی در حد مرگ دلتنگ بوی معشوقت هستی اما هر روز صبح و شب مجبور به دیدن خواهری هستی که از زندگی بریده، مجبور به دیدن امانتی هستی که پدرت او را به تو سپرده و تنها خواهرت بخاطر زنی که تو دوستش داری با یک مُردهی واقعی فرقی ندارد، چه حال و روزی پیدا میکنی…!
با آن سرعتی که داشت خیلی زود به بیمارستان رسید و مثل یک حیوان دَرنده زخمی اینطرف و آنطرف میرفت و وقتی که پرستار اجازه نداد تا وارد اتاق معاینه دکتر شود، فریادهایش کل بیمارستان را برداشت.
-دارم میگم زنمه… یعنی چی که نمیتونم برم تو؟!
-آقا آروم باشید. اجازه بدین یه لحظه الآن خود دکتر صداتون میکنه.
خیلی نگذشت که صدایش کردند و وقتی مرد گفت:
-اگر مشکلی باشه تو عکس مشخص میشه اما باید برای بخیه زدن یه قسمتی از موهای پشتی رو قیچی کنیم.
انگار کسی یک مشت محکم به قلبش وارد کرد و لب هایش خشک شدند.
آن آبشار مشکی و پرپشت خوشبو را میگفت؟!
چطور دلشان میآمد؟!
چطور باید به همچین چیزی اجازه میداد؟!
-چـی؟ نـه نمیشه موهاشو قیچی کنید، همینطوری بخیه بزنید.
حتی از گفتن کلمهی بخیه دلش ریش شد.
مگر شمیمش چقدر تاب و توان داشت؟!
اصلا مگر چقدر از در رفتن دستش میگذشت که حال همچین بلایی هم سرش آمده بود؟!
-شرمنده اما ما این و نگفتیم که ازتون اجازه بگیریم. مجبوریم اما اونطوری نیست که خیلی هم مشخص باشه نگران نباشید.
با حرص و عصبانیت نفسش را تکه تکه بیرون داد تا محکم بر دهان مرد نکوبد.
حیف… حیف که شمیم حال و روز خوبی نداشت وگرنه نشانش میداد که برای هر مسئلهی کوچک و بزرگی درمورد همسرش باید از او اجازه بگیرند…!
دقیقههای بعدی وقتی به زور خودش را داخل اتاق انداخت و شاهد کوتاه شدن آن آبشار و بخیه زدن سر شمیم شد، برایش مثل یک عذاب الهی بود. اما چون دلش نمیآمد دخترک بیحس و حالش را در همچین شرایطی تنها بگذارد، خودش را مجبور کرد که تا آخر بایستد و آن عذاب را تحمل کند.
شمیم با بیحالی چشم بسته و خداراشکر که زیاد درحال خودش نبود تا به کوتاه شدن موهایش خرده بگیرد.
کارشان که تمام شد سریع دنبال پرستار رفت و سوگل هم مثل جوجه اردک به دنبالش روانه شد.
آرام غرید:
-سوگل تو کار و زندگی نداری هی همه جا دنبال من میفتی؟!
سوگل ناراحت با و بینی کیپ شده گفت:
-خیلی ناراحتم آقا شرمنده هیچ نمیدونم دارم چیکار میکنم.
-لاالهالاالله بیا برو بشین اونجا، برو بشین رو اون صندلیها اِنقدر جلو دست و پای من نباش.
-چشم
برای اینکه سوگل نفهمد کمی جلو رفت و پرستار را صدا زد؛
-ببخشید خانوم؟
-بامنید؟ بفرمایید جانم؟
-بله… میشه اون موهارو بدید به من؟
پرستار متعجب به نایلونی که داخلش موهای قیچی شدهی آن دختر قرار داشت نگاهی انداخت.
عاخی چ قشنگ😢🙃