رمان شالوده عشق پارت ۶۹

4.1
(30)

 

 

 

 

 

حرصی چرخیدم تا کفش‌هایم را پیدا کنم که سریع کمرم را گرفت و ثابت نگهم داشت.

 

روی تخت نشسته و پاهایم‌ آویزان بود و او دقیقاً رخ به رخم ایستاده و دستان مردانه‌اش کل پهلو و کمرم را پوشانده بودند.

 

-برو کنار

 

انگشت شصتش‌ را آرام زیر پلکم کشید و پچ‌پچ وار گفت:

 

-درد داری؟

 

-…

 

-پرسیدم درد داری؟

 

-آره

 

دستش‌ بالاتر آمد و چتری هایم را به هم ریخت.

 

-پس یعنی بخاطر درد داری گریه می‌کنی دیگه؟ بخاطر موها نیست؟!

 

درآن واحد چشمانم پر شد و درحالی که داشتم خودم را فحش‌کش می‌کردم و منتظر قهقهه‌‌ی بلند امیرخان بودم، سرم را جلو کشید و به گودی گردن خود چسباند.

 

چیزی نمی‌گفت. فقط بالاتنه‌ام را در آغوش گرفته و خیلی لطیف تار به تار موهایم را نوازش می‌کرد.

 

شوکه نفسم در سینه حبس شد و اشک های گرمم تند و پشت سرهم روی گردن برنزه و قطورش می‌ریخت و عطر تنش همه‌ی دل‌تنگی‌ها را به یادم آورد.

 

چقدر دلتنگ بودم…!

دلتنگ آغوش‌هایی یکهویی و بوسه‌‌های زورکی که به سختی از صورت و لب‌هایم می‌گرفت.

 

دستانم را مشت کرده بودم تا یک وقت با متقابلن‌ در آغوش گرفتنش بیشتر از این چراغ سبز نشانش ندهم.

 

و چرا با وجود همه‌ی تحقیرها و بدی‌هایش تنها یک حرکت محبت‌آمیزش‌ تا این حد نرمم می‌کرد…؟!

 

باید لقب احمق‌ترین دختر دنیا را برایم ثبت می‌کردند.

 

عقب که کشیدم، اخم‌هایش درهم رفت و سریع فاصله گرفت.

 

 

 

 

این‌که چقدر درحال جنگیدن با خودش است واضح بود.

 

حسش را می‌فهمیدم.

 

گمان می‌کرد با در سبز نشان دادن به من در حق خانواده‌اش بدی بزرگی کرده و برای همین مدام هم با احساسات خودش می‌جنگید و هم با کناره‌گیری از من می‌خواست عذاب وجدانش را خاموش کند.

 

از من که گذشت اما کاش گندم ارزش این جنگ روانی که برادرش بخاطرش می‌کشید را داشته باشد…!

 

-کمک می‌خوای؟

 

-نه برو خودم الآن میام.

 

سرتکان داد و تقریباً می‌شد گفت که از اتاق فرار کرد.

 

صورتم را با دستمال پاک کردم و بند کفش‌هایم را محکم کردم.

 

با قدم های آرام از اتاق بیرون زدم و بعد از صحبت با دکتر از بیمارستان بیرون زدیم.

 

امیرخان که برای آوردن ماشین رفت سریع بازوی سوگل را گرفتم.

 

-چی شد؟ سرت گیج رفت؟

 

-امیرخان فهمید چطوری افتادم؟!

 

-نه هنوز هیچی نپرسیده اما می‌دونم می‌پرسه…اونوقت باید چیکار کنیم؟!

 

-تو چرا ترسیدی تو که کاری نکردی.

 

-این امیرخانه اصلاً حال و هواش معلوم نیست. اما خب بیشتره ترسم برای سیما گناه داره خرج مادر پیرشو می‌ده. کجارو می‌خواد پیدا کنه که هم اِنقدر حقوق خوبی بهش بدن هم هواشو داشته باشن؟ تازه اگه شانس بیاره و خان فقط به اخراجش رضایت بده!

 

امیرخان رسید و مجبوراً سکوت کردم.

 

نتوانستم مخالفت کنم و به زور مرا روی صندلی‌های عقب خواباند.

 

 

 

این توجه ها را نشان می‌داد و بعد می‌گفت منتظر روزی است که تاوان هایم را پس دهم و بعد جدا شویم!

 

باید دم خروسش را باور می‌کردم یا قسم هایش را…؟!

 

سوگلی که جلو نشسته بود، هر چند دقیقه یک‌بار برمی‌گشت و معذب از من و امیرخان عذرخواهی می‌کرد.

 

با وجود نفس های خشمگین امیر و نگاه های حرصی که به سوگل می‌انداخت، نتوانستم ساکت بمانم و صدای خنده‌‌ی آرامم بلند شد.

 

نگاه امیرخان که از آینه قفل لبخندم شد، نیشم را بست و با دَم عمیقی که گرفت با لحن خیلی جدی به سوگل گفت؛

 

-زنگ بزن به سیما!

 

-ب..برای چی آقا؟!

 

نیم نگاه کجی خرج دختر ترسیده مقابلش کرد.

 

-چون قراره بریم مهمونی سوگل جان بگو حاضرباشه!

 

جمله‌اش چنان خونسردی ترسنامی داشت که حتی حال مرا هم خراب کرد چه رسد به سوگلی که می‌دانستم بخاطر سال ها همکار بودن با سیما او را مثل خواهر نداشته‌اش دوست دارد.

 

-چ..چ..چشم

 

-بگو بیاد تو کلبه به کسی‌ام چیزی نگه.

 

سوگل دیگر عملاً با گچ دیوار فرقی نداشت.

 

مضطرب لب گزیدم.

باید چه کار می‌کردیم؟ کار درست چه بود؟!

 

سوگل دیوانه چنان با ترس و لرز به سیما گفت حاضر باشد که عملاً یک مهر تایید به شَک درون چشم های امیرخان زد.

 

خیلی نگذشت که رسیدم و آقانجمی جلوی در ایستاده بود.

 

-آقا خوش اومدین؟ به خیر گذشت دیگه به امیدخدا آره؟

 

-حله نگران نباش به کسی که چیزی نگفتی؟

 

-هیچی خیالتون راحت.

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x