رمان شالوده عشق پارت ۷۰

4.3
(26)

 

 

 

-خوبه فعلاً کسی مزاحم ما نشه کار دارم.

 

-چشم فقط مثل این‌که آندره مریض شده. چند روزه هیچی نمی‌خوره.

 

امیرخان کمک کرد که پیاده شوم.

 

-یعنی چی؟ چرا مریض شده؟!

 

-والله نمی‌دونم خوتون یه سر بهش می‌زنید؟

 

-خیلی‌خب.

 

با دلتنگی به کلبه نگاه می‌کردم.

چقدر دلم برای در اینجا ماندن تنگ شده بود. برای استقلال کوچک و دوست داشتنی‌ام‌.

 

امیرخان نگاهش را بین من و کلبه چرخاند. ناراحت بود و یا من اینطور حس می‌کردم؟!

 

-برید تو منتظر بشینید تا بیام.

 

-باشه

 

تا مرا به سوگل سپرد و همراه نجمی رفت، چشمان دردناکم را باز و بسته کردم و سعی کردم آرام باشم.

 

-من و ببین سوگل امیرخان که ازت پرسید من چطوری افتادم، فقط می‌گی افتادنم‌رو دیدی و وقتی اومدی آشپزخونه من رو زمین بودم فهمیدی؟

 

-وا چرا؟!

 

-چرا نداره فقط هرچی می‌گم و گوش کن.

 

-آخه مگه می‌شه به امیرخان دروغ گف…

 

-سوگل؟ حالم خوب نیست.

 

-اووف باشه بیا بریم تو سرپانمون.

 

جلو رفتیم و تا در کلبه باز شد، انگار آسمان با آن عظمتش روی تنه نحیف من افتاد.

 

حتی به قدر سر سوزن شبیه گذشته نبود.

 

رسماً انبارش کرده بودند.

 

نگاه ناباور اشکی‌ام دور تا دور خانه‌ی کوچکی که هر روز با عشق تمیزش می‌کردم چرخید و امیرخان چطور توانسته بود این کار را با من بکند؟!

 

همه‌شان از میزان علاقه‌ام به اینجا باخبر بودند و خدا لعنتشان نکند.

 

آن‌قدر حالم خراب شد که فقط توانستم خودم را به اولین صندلی چوبی برسانم‌.

 

ناراحت نباش یه روزی میاد که یه خونه خیلی قشنگ برای خودت می‌گیری. یه روزی که دیگه محتاج هیچکس نیستی. یه خونه‌ی قشنگ با وسایل رنگی و گلای تازه یه خونه که مال خودت باشه و هروقت از همه جا بریدی می‌ری و برای خودت کنج دیوارش می‌شینی و پناه همه‌ی خستگی‌هات می‌شه. عکس بابا احمدم‌ قاب می‌کنی و می‌زنی به دیوار اون موقع نه کسی می‌تونه جلوت و بگیره، نه کسی می‌تونه بهت بی‌احترامی کنه و نه کسی می‌تونه وسایلت‌رو مثل آشغال دور بندازه!

 

حتی تصورات رنگی هم باعث نشد که قطره اشک درشتم از بین مژه‌های برگشته و خیسم خودنمایی نکند.

 

 

 

 

 

سوگل کنارم ایستاده و با استرس نگاهم می‌کرد.

 

تته پته کنان گفت:

 

-شمیم یه وقت ناراحت نشی‌ها من خودم همه وسایلت‌رو بسته بندی کردم‌. تک تکشون رو مرتب چیدم. جاشون امنه اصلاً نگران نباش.

 

-من… من می‌خوام برم.

 

-چی؟!

 

-می‌رم خونه

 

-اما مگه امیرخان نگفت اینجا منتظرش بمونیم؟

 

-به جهنم که گفت. به جهنم که امیرخان چی می‌خواد چی نمی‌خواد. امیرخان و خواسته هاش برن به درک!

 

-شمیم صبر کن دیوونه بازی درنیار.

 

با وجود سرگیجه‌ام بلند شدم و با دست به دیوار گرفتن راه افتادم.

 

چشمانم سیاهی می‌رفت اما باید دوام می‌آوردم و سوگل آنقدر از امیرخان می‌ترسید که حتی دنبالم نیامد.

 

-کجا داری می‌ری برای خودت؟!

 

امیرخان همراه سیمایی که رنگ و رویش با گچ دیوار فاصله‌ای نداشت نزدیکم شد و واقعاً چطور می‌توانست به چشمانم نگاه کند؟!

 

-شمیم؟

 

-به تو چه؟ به تو چه که کجا می‌رم ولم کن.

 

لب هایش را روی هم فشرد و به سیما گفت:

 

-تنهامون بذار.

 

-چشم آقا

 

سیما مثل از قفس آزاد شده ها فرار کرد و امیر با آن هیکل تنومند و مردانه‌اش روی تنم سایه انداخت.

 

-زبون درازی نکن بیا برو اول تکلیف این ماجرارو روشن کنیم بعد می‌برمت استراحت می‌کنی.

 

-نمی‌خوام تو تکلیف چیزی رو برام روشن کنی. نمی‌خوام حقمو بگیری. نمی‌خوام کمکم کنی. باور کن دیگه هیچی از طرف تو یکی نمی‌خوام. همین که منو به حال خودم بذاری بسه خب؟ پس لطف کن دیگه اَدای این شوهرای مسئولیت پذیرو با فکرو برای من یکی درنیار!

 

خشم به خوبی در میمیک صورتش مشخص بود و دستان مشت شده اش خبر از وخامت اوضاع می‌داد.

 

-شمیم یا زبونتو درست بچرخون یا این‌که از بیخ می‌برمش می‌ذارم کف دستت!

 

چشمانم درشت شد.

خون خونم را می‌خورد.

 

-این چه روییه تو داری امیر؟ خونه زندگیمو داغون کردی. کلبه‌ای که توش بزرگ شده بودم‌، تنها جایی که توش خاطرات بابااحمدم بود رو خیلی راحت و بدون این‌که دلت به رحم بیاد نابود کردی. حالا با پررویی جلوم وایسادی و می‌خوای ببینی چرا این بلا سرم اومده؟! بفهم امیرخان چشماتو باز کن. هیچکس اندازه تو نمی‌تونه منو اذیت کنه. هیچکس بی‌رحمی و بی‌معرفتی تو رو نداشته و نداره!

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x