حرصی انگشت اشارهاش را به لبهایم چسباند و محکم فشرد.
-زیادی داری یه تخته میری برای خودت من نه دستم به اون کلبه خورده و نه حتی یه کلمه راجع به خراب کردنش چیزی به کسی گفتم.
بینیام را بالا کشیدم.
-جدی؟ پس این هنرنمایی رو مدیون کیام؟!
-…
-سکوت میکنی؟ هوووم خودم فهمیدم مدیون مادر شوهر عزیزمم مگه نه؟!
-الآن وقت این حرفها نیست فعلاً یه موضوع مهمتر داریم راه بیفت… یالا!
متاسف سر تکان دادم و به طرف خانه رفتم.
-مگه با تو نیستم من؟!
دستم را که به نردههای ایوان چسباندم برای یکلحظه زیرپایم خالی شد و قبل آنکه دوباره از پشت پخش زمین شوم، سریع یک دستش را دور کمرم و دست دیگرش را قفل زانوهایم کرد و گهوارهوار درآغوش گرفتم.
-تو آخر تا خودتو تن و بدنت و سرویس نکنی آدم نمیشی نه؟!
حرصی جیغ زدم.
-ولم کن. منو بذار زمین… دارم بهت میگم ولم کن!
بیاهمیت به جیغ و دادهایم وارد خانه شد و آذربانو و آراسته خانوم در سالن نشسته بودند.
آذربانو با دیدن من در آغوش تک پسرش صورتش جمع شد.
-چشه دوباره این؟!
جیغ زدم و تقلا کردم که رهایم نکند. اجازه نداد و محکمتر بین بازوهایش حبسم کرد.
-بــذارم زمــیـــن
-…
-با تو دارم حرف میزنم بذارم پا…
دستش را محکم روی دهانم گذاشت و ساکتم کرد.
خفه جیغ میکشیدم و اشکهایم از حرص و عصبانیت زیاد تند تند روی گونه هایم میچکید و صورت خیسم را خیستر میکرد.
-امیرخان چه خبره؟!
از اینکه در آغوشش بودم و نمیتوانستم کاری کنم در حال دیوانه شدن بودم و او هیچ اهمیتی به تقلاها و جیغ های خفیفم نمیداد.
با فریاد یکدفعهای که زد حس کردم قلبم ایستاد و ناخودآگاه آرام شدم.
-مامان حتی یک کلمه هم نمیخوام بشنوم خب؟ نه سوال میپرسید نه دخالت میکنید… روشنه؟!
-چی شده خب؟ داری من و میترسونی پسرم.
بیجواب و با قدمهای بلند سمت پلهها روانه شد.
طوری قدم میزد که انگار نه انگار مرا هم با خود حمل می کند.
ناله کردم؛
-ولم کن توروخدا منو ول کن!
در اتاقمان را با پا بست و به سرعت روی تخت خواباندم.
منتظر فاصله گرفتنش بودم اما با کاری که کرد، نفسم بند آمد و مثل تکهای چوب خشک شدم.
خشن و عصبانی با ناراحتی و حرص و حسرتی که در نگاهش بود، کامل روی تنم خیمه زد و دستانش را دو طرف سرم روی بالشت گذاشت.
-چی..چیکار داری میکنی؟!
-یه بار بهت میگم و میشه بار اول و آخرمون!
-چ..چیو؟!
-تو زن منی، زنم، زنی که تو دستای خودم بزرگ شد اما هیچوقت یاد نگرفت خط قرمزهای شوهرش رو زیر پا نذاره!
دستش بالا آمد و گلویم را نه چندان آرام گرفت.
خون در تنم یخ زد.
حالتش آن قدر ترسناک، عجیب و غیرقابل پیشبینی بود که زبانم قفل شده و جرات تکان خوردن هم نداشتم.
-تا من نخوام نمیتونی برای خودت تصمیم بگیری. یه بار دیگه کلمهی برم رو از دهنت بشنوم شمیم، اگه یه بار دیگه این نفرتی که یه لحظه تو چشمات اومدو ببینم، بهت نشون میدم که تا چقدر میتونم پست و بیرحم باشم. پس خودتو کنترل کن چون اگه من بخوام کنترلت کنم، اون موقع خیلی برات عذاب آور میشه خانومم!
لبهایم نیمه باز ماند و او با همان چشمان خونآلودش دستش را روی موهایم کشید و نرم نوازش کرد.
-همیشه همینجوری سکوت کن، همینجوری آروم بمون.
-…
-آفرین بهت دخترعاقل من…!
عقب کشید و با همان نگاه عجیب و غریب ملحفه را روی تنم مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت.
چه اتفاقی افتاد؟!
امیرخان که میگفت منتظر جداشدنمان است، با این حالت ترسناک و حیوانیطور مرا تهدید به ماندن در کنارش کرد؟!
تن یخ زده و دستهای لرزانم میگفتند که جدی جدی اینگونه شده است!
توهمی در کار نبود…!