رمان شالوده عشق پارت ۷۳

4.2
(27)

 

 

-امیر… امیرم

 

-باور کن اگه خودت این گَندو هم نمی‌زدی هیچوقتِ چیزی به روت نمی‌اوردم. دونسته‌هامو با خودم تو قبر می‌بُردم اما کاری نمی‌کردم که این

خجالت مزخرف بشینه تو چشمات چون منه خاک بر سر حتی اگه گناهکارم باشی نمی‌تونم چشمامو رو حسی که بهت دارم رو مادر بودنت بِِبَندم.

 

اما توام بس کن. بازیی که شروع کردی‌رو تموم کن. از حالا به بعد اگه بفهمم، اگه باد به گوشم برسونه یا چه می‌دونم اگه بشنوم یا ببینم که به

 

شمیم گیر دادی، داری لهش می‌کنی یا پشت سرش نقشه می‌کشی، باور کن قسم به شیری که خوردم باور کن یه امیرخان خیلی متفاوتو جلو روت

 

می‌بینی. امیرخان واقعی رو دیگه کنار خودت نه، مقابل خودت می‌بینی! آره شمیم گناهکاره اما هرچقدر که از اسمم مطمئنم همونقدر‌ هم مطمئنم

 

تموم خطاهاش‌ بدون قصد و غرض بوده. بدون نیت قبلی. برعکس تو که پله به پله برای دشمنت نقشه می‌کشی، مطمئنم زنم هرکاری کرده از روی

 

نادونیش بوده برای همینه که هنوز نفس می‌کشه. اگه قراره مجازات بشه، من به عنوان شوهرش این کارو می‌کنم. اینو بفهم و به اهل خونه حالی

 

کن. حتی مواظب تک تک کارای بقیه باش خب؟ چون اگه یه تار مو از سر اون دختر کم بشه، به همه نشون می‌دم که آتش جهنم و می‌شه

 

اینجاهم تجربه کرد. تویه این خونه تجربه کرد!

 

 

***

 

آذربانو:

 

 

 

 

علنا‌ً هق هق می‌کرد و نمی‌دانست باید چیزی بگوید یا نه اما برای آنکه سکوتش مهر تاییدی روی گناهکار بودنش نزند، هق‌هق‌وار گفت:

 

-امیر، امیر پسرم اونجوری که فکر می‌کنی نیست. آره مسلماً منم مثله بقیه خطاهای زیادی تو زندگیم داشتم اما در حق اون دختر کاری نکردم، هیچ کاری نکردم. ب..باور کن. من مادرتم‌ حرفمو باور کن!

 

از بالا به مادری که قلبش دیوانه وار برایش می‌کوبید و حاضر بود جان دهد اما اشک هایش را نبیند خیره شد و چه کسی می‌فهمید که چقدر

 

شرایط سختی را گذرانده، بزرگترین ترسش این بود که تصویر زن خراب شود یا این‌که از میزان حسش نسبت به او کم شود!

 

می‌ترسید حقیقت کثیفی که اطلاعات کلی از آن داشت، خیلی بزرگ‌تر از این‌ها باشد. خیلی چندش آورتر و نفرت‌ انگیزتر باشد…!

 

آن وقت باید چه غلطی می‌کرد؟!

 

اویی که همیشه می‌گفت از پنهان کاری و دروغ متنفر است، چطور باید در چشمان شمیم زل می‌زد و حقیقت را پنهان می‌کرد…؟!

 

 

 

 

 

-من نمی‌خوام راجع به این موضوع نظر بدم. حتی نمی‌خوام یه کلمه بیشتر درموردش بدونم. همه خودشون وجدان دارن اگه می‌تونی وجدانت و

 

قانع کنی‌، اگه شبا آروم می‌خوابی پس یعنی به قول خودت خطاهات ناخواسته بودن‌. کم بودن. تاثیر زیادی تو زندگی اطرافیانت‌ نداشتن. این و تو

 

خودت باید درمورد خودت بفهمی اما درمورد شمیم من می‌گم. من تشخیص می‌دم. من اونو می‌شناسم. می‌دونم اگه کاریم بکنه ناخواسته‌س برای

 

همین از این به بعد حواس همه جمع باشه! تا الآنم اگه نسبت به این موضوع سخت نگرفتم بخاطر عصبانیت زیادم بود. بخاطر داغ دل شماها بود اما دیگه بسه. تا روزی که گندم حالش خوب نشده و خودش همه چیز و با زبون خودش تعریف نکرده، کسی حتی یه کلمه هم درمورد چیزایی که

 

گذروندیم حرف نمی‌زنه و به شمیم بی‌احترامی نمی‌کنه!

 

-باورم نمی‌شه. ن..نمی‌تونم باور کنم که این حرفارو دارم از زبون تو می‌شنوم امیر نمی‌تونم. تو… تو کور شدی. اون دختره کورت کرده دیگه هیچی و نمی‌بینی نمی‌شنوی!

 

-برعکس چون زیادی می‌بینم و زیادی می‌شنوم دارم اینارو می‌گم. حرفامو زدم مامان انتظار ندارم شمیم و مثل عضوی از خانواده قبول کنید اما از

 

 

این به بعد هر بی‌احترامی به اونو بی‌احترامی به خودم می‌بینم و نسبت به اون رفتار می‌کنم. اینو اول از همه خودت بفهم و بعد به بقیه حالی کن

 

 

. علی الخصوص به اون پانیذ حالی کن دستو پاشو جمع کنه بدجوری رفته رو اعصابم. کوچک ترین خطایی ازش ببینم نه به تو نگاه می‌کنم نه به هیچکس دیگه مستقیم می‌فرستمش بره!

 

آذربانو با گریه و ناباوری سرش را به چپ و راست تکان می‌داد و با بدنی لرزان و مغزی که در دهان حس می‌کرد، خیره به قد و بالای رشید امیرخان که پشت به او خیره به حیاط ایستاده بود، شد.

 

هیکل مردانه‌اش، لباس‌های خوش دوخت و قد بلندش او را دقیقاً شبیه پدرش نشان می‌داد اما چرا تقدیرش این بود…؟!

 

چرا شانه های کوه مانند پسرش دقیقاً مثل شوهرش باید برای آن زن و دخترش حامی می‌شدند…؟!

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x