رمان شالوده عشق پارت ۷۴

4.3
(12)

 

 

 

 

 

چرا درست وقتی که حس می‌کرد می‌تواند با چند نقشه‌ی کوچک برای همیشه شمیم را بیرون و شَر او را از سرخانواده‌اش کم کند، باید پسرش را تا این حد درگیر آن دختر می‌دید…؟؟

 

این چه سرنوشتی بود؟!

یک زمان بخاطر افسونگری آن زن خون دل می‌خورد و حال دخترش با قدرت پا جای پای مادرش گذاشته بود!

 

نمی‌دانست به خاطر این بسوزد یا بخاطر این‌که امیرخان تمام این سال‌ها حقیقت را می‌دانسته آتش بگیرد.

 

-مفهوم بود؟!

 

حرصی از لحن سرد و تلخ امیرخان با گریه جیغ زد؛

 

-هرکاریم کرده باشم حتی اگه بدترین آدم روی زمینم باشم، من مادرتم امیر مادرتم و تو باید همیشه منو ترجیح بدی!

 

-این ربطی به ترجیح نداره آذرسلطان این مربوط به عدالته، مربوط به حق، مربوط به آدمیت!

 

-م..متاسفم واقعاً هم برای تو و هم برام خودم متاسفم. توام دقیقاً مثل بابات شدی‌ اما این بار دیگه نمی‌ذارم می‌شنوی؟ بمیرمم اجازه نمی‌دم راه اونو بری و همه‌ی عمرتو فقط به چطوری جبران کردن تلخی های اون دختر بگذرونی. بچه بزرگ نکردم که اِنقدر راحت بخوام‌ جوونیش‌و عمرشو آینده‌شو وقف کنم!

 

-…

 

-خیلی خب فهمیدم تو قصه‌ی مادرشو شنیدی و حالاهم دلت براش می‌سوزه اما…

 

با یک باره چرخیدن امیرخان به سمتش و فریاد از ته دلی که زد، خونش خشک شد، حرف در دهانش ماسید و غم عالم روی شانه‌هایش نشست.

 

 

-چه دلسوزی؟ دلسوزی دیگه چه کوفتیه؟ اون دختر عشقه من عشق! اون آیندمه حالمه گذشتمه. اون هر چیزیه که من از این دنیا می‌خوام. اون

 

تصویریه که می‌خوام ببینم. عطریه که می‌خوام بو کنم. اون زنیه که من حتی اگه بکشمش هم تا آخر عمر خودمو وقف جسدش می‌کنم. می‌فهمی؟

 

شمیم برای من همچین جایگاهی داره. اگه خطاکارترین باشه، اگه گناهکارترین باشه، دهنشو سرویس می‌کنم پدرشو درمیارم چون من اینم.

 

خونشو تو شیشه می‌کنم چون امیرخان اینه! اما چیزی به عنوان گذشتن از اون برام وجود نداره، حتی وقتی به خودش می‌گم ازت می‌گذرم فقط زر

 

 

مفته برای این‌که حرصشو دربیارم اما اصل ماجرا یه چیز دیگه‌س. این حقیقتو بفهم، قبول کن و نسبت بهش رفتار کن!

 

 

 

 

ناباور سرش را به چپ و راست تکان داد و عقب عقب از اتاق بیرون زد‌.

 

-آبجی چی‌شده؟ صدای دادهای امیر کل خونه رو برداشته!

 

بی‌توجه به آراسته سمت اتاقش دوید و در را از داخل قفل کرد.

 

شعله‌های عشق و حسی که در چشمان تنها پسرش دیده بود، نشان دهنده از بین رفتن تمام نقشه‌هایش بود.

 

از روزی که گندم در رختخواب افتاد همه‌ی سعیش را کرد تا با بسیار بسیار گناه‌کار نشان دادن شمیم از دستش راحت شود.

 

و از بلایی که برسرشان آمده خوبی و خیر بیرون بکشد اما نگاه امیرخان، رگ گردن بیرون زده‌اش، دستانی که برای آن دختر مشت شده بودند، همه نمایانگر این بود که خانه‌اش را بر روی آب ساخته و آجر به آجرش بند یک روی خوش نشان دادن آن دختر به پسرش است!

 

با گریه روی تخت دراز کشید و جنین وار در خودش جمع شد.

 

فهمیدن این موضوع حتی از این‌که امیرخان درمورد گذشته چیزهایی را می‌داند بیشتر آزارش داده بود.

 

همیشه می‌دانست امیر آن دختره‌ی احمق را دوست دارد اما چیزی که امروز در چشمانش پسرش دید، چیزی فراتر از دوست داشتن بود.

فراتر از عشق، جنون بود. دیوانگی بود. اجبار بود. یک نوع عطش خاص بود. نفسی بود که بند بود. روح و جسمی بود که وابسته بود.

 

پسرش، امیرش، مرد بزرگی که همیشه بخاطر داشتن او به خود افتخار می‌کرد تا مرز خفگی درگیر دختر دشمنش شده بود!

 

چه زمانی این اتفاق افتاد؟ چه زمانی تک‌تک سلول های امیرش به عطر وجود آن دختر خو گرفت و نفهمید…؟!

 

وقتی این بلای آسمانی بر سرش آمد در کدام خواب جهنمی اسیر شده بود؟!

 

 

 

_♡__

 

 

 

 

چندین ساعت خودش را در اتاق حبس کرد و فکر کرد.

اما آن‌قدر وخامت اوضاع زیاد بود که هر طرف را هم می‌خواست بگیرد، زخم از جهت درگیری روحش را به درد می‌کشاند.

 

-خاله، خاله چیکار می‌کنی؟ در و باز کن کارت دارم.

 

حرصی از اصرارهای پانیذ بلند شده و کلید را در قفل چرخاند.

 

-چرا هرچی صدات می‌کنم جواب…

 

پانیذ با دیدن حال و روزش سکوت کرد و با ترس گفت:

 

-این چه حالیه؟!

 

دستمالی که به سرش بسته بود را مرتب کرد و

لبه‌ی تخت نشست.

 

-درو ببند بیا تو.

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x