رمان شالوده عشق پارت ۷۵

4.4
(13)

 

 

 

 

 

پانیذ سریع حرفش را گوش داد و کنارش نشست.

 

-چی‌شده؟!

 

با دیدن او دوباره بغض کرد.

 

-دخترم تو می‌دونی مگه نه؟

 

-چیو؟!

 

-این که آرزوم بود تو عروسم شی!

 

پانیذ که خجالت زده و ناراحت سر پایین انداخت، ناخواسته لبخند تلخی زد.

 

پانیذ عزیزش دقیقاً آینه جوانی خودش بود.

عشقی یک طرفه و پر از ناراحتیی را تجربه می‌کرد و خوب می‌فهمید که چقدر غمش بزرگ است!

 

-منو حلال ‌کن دخترم نتونستم، نتونستم به قولی که بهت داده بودم عمل کنم. نشد که بشه!

 

اشک‌های پانیذ هم جاری شد‌.

 

-چی‌شده؟ اتفاق بدی افتاده؟

 

ناراحت‌ نگاهش را به زمین دوخت.

 

-امروز با امیرخان حرف زدم.

 

-خب؟

 

-نمی‌شه پانیذ بدجوری عاشق اون دختره شده. چیزی که تو چشم‌هاش دیدم خیلی منو ترسوند. خیلی ناامیدم کرد. امروز فهمیدم تا خودش نخواد نمی‌تونیم هیچ کاری کنیم!

 

پانیذ با حول و ولا بلند شد.

 

-چی داری می‌گی خاله؟تورو خدا اینجوری حرف نزن. اِنقدر زود جا نزن. مگه

قول ندادیم؟ مگه ما به هم قول ندادیم که تا آخرش پیش هم باشیم و برای

 

رفتن شمیم همه تلاشمون‌رو بکنیم؟ چی‌شد پس ها؟ اون همه قول و قرار

 

چی‌شد؟ می‌خوای منو وسط راه ول کنی؟!

 

-دخترم…

 

پانیذ با التماس دست هایش را گرفت.

 

-توروخدا، بدون تو نمی‌تونم تنهایی نمی‌تونم انجامش بدم.

 

کلافه از اصرارهای زیادش سرچرخاند‌.

 

-همینجوریش غم خودم برام بسه تو دیگه بیشترش نکن!

 

-باورم نمی‌شه. خیلی مسخره‌س که الآن جا بزنید. امیر اون و د..دوست داره

 

 

آره اینو می‌دونم اما اون هرزه حتی اندازه سر سوزن لیاقت امیرخان و نداره و وظیفه مائه که این و به امیر بفهمونیم‌!

 

 

 

-من تو جنگی که می‌دونم آخرش می‌بازم شرکت نمی‌کنم.

 

پانیذ با التماس مقابل پایش زانو زد.

 

-اما تا امتحان نکنیم نمی‌تونیم بفهمیم که می‌بَریم یا می‌بازیم!

 

لب گزید تا نگوید من این فیلم را هم دیده‌ام و هم زندگی کرده‌ام.

 

-دخترم بعضی وقتا بِبَری هم چیزی به دست نمیاری، اینو هیچوقت یادت نره!

 

پانیذ چشمان خون‌آلودش را به گوشه‌ای دوخت و سکوت کرد.

 

-نمیدونم از کی یا چطوری اما امیرخان بهمون شَک کرده، مخصوصاً به تو!

 

-یعنی…

 

-یعنی هرکار که داری می‌کنی و می‌ذاری کنار و بیخیال شمیم می‌شی. یه مدت

 

صبر می‌کنیم تا ببینیم چی پیش میاد. توی این مدت نه با شمیم بحث کن و

نه کاری به کارش داشته باش، امیر خیلی عصبانیه دنبال یکی می‌گرده که فقط

حرص و عصبانیتشو روش خالی کنه و اگه مواظب نباشیم اون یه نفر تویی.

برای یه مدت کوتاه هم که شده باید دست به عصا رفتارکنیم فهمیدی؟!

 

 

-…

 

-گفتم فهمیدی دخترم؟

 

پانیذ زیر پلک‌هایش را پاک کرد و بلند شد.

 

سر تکان داد و دیگر نتوانست به خاله‌اش بگوید ‌که برای گفتن این حرف ها زیادی دیر شده و کار از کار گذشته است!

 

نتوانست از ضربه کاری که به‌ شمیم زده بود بگوید.

 

از طوفان بزرگی که برای آن دختر درست کرده بگوید و برای آنکه زن مقابلش را مشکوک نکند سریع از اتاق بیرون زد.

 

به هرحال دیر یا زود خبرش پخش می‌شد لازم نبود که خیلی هم به خودش سخت بگیرد…!

 

 

 

شمیم:

 

 

 

 

تنم را شستم و با بغض رو به روی آینه نشستم.

 

قیچی را از کشو بیرون آوردم و دسته‌ای از موهایم را جدا کردم.

 

چند قطره اشک کوچک چشمانم را خیس کرد.

هم دلم می‌خواست مابقی تارهای مشکی رنگ را کوتاه کنم و هم دلم نمی‌آمد.

 

ازدواجی که با عشق به آن بله گفته بودم، هر روز چیزهای بیشتری از وجودم می‌دزدید و کاش آنقدر مردانگی داشت که حداقل قلبم را به من برگرداند!

 

کاش جای تمام چیزهایی که از روح و جسمم‌ ربود، قلبم را برایم پس می‌آورد.

 

آن وقت شاید می‌توانستم وقتی آن زورگوی زبان نفهم را می‌بینم، همه جسم و جانم به سمتش پَر نکشد.

 

شاید می‌توانستم وقتی که با زورگویی روی تنم چنبره می‌زند و تهدیدم می‌کند

 

که فقط و فقط ماله او هستم، به جای این‌که مثل یک احمق محبت ندیده از

 

حرف های گستاخانه‌اش خوشحال شوم ناراحت می‌شدم و بر سرش فریاد

 

می‌کشیدم که حق ندارد هرطور دلش خواست با من رفتار کند!

 

از این جنگ هر روزه خسته و درمانده شده بودم.

 

دخترک منطقی و لجباز درونم مدام با همه چیز مخالفت می‌کرد و همه کارها و

 

 

حرف‌های اشتباه را، همه‌ی بی‌احترامی هایی که می دیدم را در ذهنم پر رنگ می‌کرد.

 

اما قلبم فقط منتظر یک حرف بود…!

 

فقط منتظر یک اشاره بود تا با تمام وجود به سمت شوهرش، به سمت مردی

 

که در این دنیا عاشقش بود، پرواز کند و خود واقعی‌ام مثل برگی که در دستان

 

 

طوفان می‌رقصید از این طرف به آن طرف کوبیده می‌شد!

 

-شمیم… شمیم بیداری؟

 

سریع صورتم را پاک کردم و به سمت سوگل چرخیدم.

 

-چی‌شده؟

 

-شمیم…

 

-حرف بزن دختر

 

-نمی‌دونم باید بهت بگم یا نه اما چون گفتی راجع به سیما چیزی به خان نگو گفتم شاید بخوای بدونی.

 

-چی‌شده؟!

 

-چند لحظه پیش صداش کرد.

 

-چی؟ الآن سیما پیش امیره؟!

 

-متاسفانه.

 

-بدو سوگل فقط بدو.

 

-چرا؟ خب به هرحال اون تورو انداخت باید مجازات بشه.

 

سریع لباس پوشیدم و برای آن که بخاطر سرگیجه‌ای که داشتم زمین نخورم، دست سوگل را محکم گرفتم‌.

 

-منم می‌دونم باید مجازات بشه ولی نه اینجوری… بدو.

 

-اوف والله بالله من یه روز از دست اهالی این خونه دیوونه می‌شم، رسماً همتون عجیب غریبید.

 

-سوگل حرف نزن راه بیا.

 

-خیلی‌خب آروم باش به خودت فشار نیار رسیدیم دیگه…

 

فقط چند قدم تا اتاق کار امیرخان فاصله داشتیم که با آمدن صدای فریاد از ته دل و بلندش که می‌گفت:

 

-تـو بـه چـه جـراتـی ایـن کـارو مـی‌کـنـی هـان؟ بـه چـه جـراتـی؟

 

یخ زدم و قدم‌هایمان متوقف شد.

 

سوگل از گوشه‌‌ی چشم نگاهم کرد و با ترس پچ زد؛

 

-فهمیده، فهمید!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x