رمان شالوده عشق پارت ۷۷

4.4
(26)

 

 

 

 

 

سیما بزاق گلویش را محکم قورت داد و دوباره پیام شمیم را در ذهنش مرور کرد.

 

-نه نه آقا اینجوری نیست. بخدا قسم که راضی به اونجوری دیدنش، اونطوری غ..غرق خون دیدن نبودم و ن..نیستم!

 

از ته دل قسم می‌خورد اما هنوز امیرخان با شَک و ناباوری نگاهش می‌کرد.

 

شمیم گفت:

 

-امیر؟ چرا یه جوری رفتار می‌کنی که انگار من مردم و دنبال دلیل مرگم می‌گردی؟!

 

حرصی چرخید و دستش را مشت کرد تا زبان تند و تیز دخترک را از حلقش‌ بیرون نکشد.

 

-من اینجام زنده‌ام. رو به روتم می‌بینی؟ هرچی می‌خوای بپرسی‌رو از خودم بپرس!

 

دست‌های مشت کرده‌اش را داخل جیبش کرد و ابرو بالا انداخت.

 

-که اینطور پس!

 

-بله همینطور لازم نیست از کسی بازجویی کنی من خودم همش‌رو برات تعریف می‌کنم.

 

-می‌شنوم.

 

-هیچ اتفاق خواستی نیفتاد. از بیرون اومدم رفتم تو آشپزخونه آب بخورم،

 

همون موقع… همون سیما اومد‌ ازش پرسیدم کی خونه هست و از این حرفا

 

بعد که خواستم برم بیرون نگو از قبل بچه ها سنگارو تی کشیده بودن منم که

 

دمپایی پام بود یه لحظه نفهمیدم چیشد، یهو به خودم اومدم دیدم پخش

 

زمین شدم.

 

جدی و بی‌هیچ پلک زدنی به شمیم خیره شده بود.

 

-همین‌قدر یعنی؟!

 

همین‌قدر… اتفاقه پیش میاد.

 

نیشخند زد و برگشت.

 

-پس‌اتفاقه بود ها؟ باشه می‌گیم اتفاقه. سوگل؟

 

-ب..بله بله آقا؟

 

-خودت توضیح می‌دی یا خودم دست به کارشم؟

 

-چی..چیو آقا؟!

 

 

-وقتی اومدم خونه می‌خواستی یه چیزی بهم بگی. یه چیزی که سیما می‌ترسید من ازش خبر دارشم… اون چی بود؟!

 

میلی‌متری نگاهش را از سوگل جدا نمی‌کرد و همین استرس دخترک را بیشتر می‌کرد.

 

-را..راستش من به سیما گفتا بودم که زمینو خشک کنه اما چون یادش رفته

 

 

بود، اونو… اونو مقصر افتادن شمیم دونستم برای همین داشتم می‌گفتم اگه

 

 

آقا بیاد بهش می‌گم که وظیفه‌تو درست انجام ن..ندادی همین قضیه از این قرار بود!

 

امیرخان حرصی خندید و با عصبانیت رو به سه زنی که مقابلش بودند، گفت:

 

-سه تاتونم‌ دارید یه چیزی‌رو قایم می‌کنید فکر کردید با احمق طرفید؟!

 

-…

 

-اشکال نداره حقیقت دیر یا زود مشخص می‌شه. اون وقت می‌بینید که

 

 

چطوری به خدمت تک تکتون‌ می‌رسم و اون زبون های دروغگتون‌‌رو از حلقومتون بیرون می‌کشم. صبر کنید فقط… سیما

 

-بله آ..آقا؟

 

-بوی مکر و حیله‌ای که ازت حس می‌کنم، بوی اون حسادت زنونه حالمو به هم

 

 

می‌زنه. از اولم‌ به هم می‌زد اما این روزها مثل آشغال‌هایی که یه جا جمع شده

 

باشن بدجوری داره اعصابم‌رو خورد می‌کنه. حواست باشه سیما خانوم من مثل بقیه نیستم که بگم آشغالارو گذاشتم بیرون همه چی حل شد. تموم شد. من

 

امیرخانم تا وقتی که ذره به ذره کثافت های زندگیم‌رو پاک نکنم عقب نمی‌شینم. پس حواستو جمع کن چون تو خونه من هرکاری کنی تاوانشو پس

 

می‌دی. دست از گه کاری های بزرگ و کثیفت بردار وگرنه یهو به خودت میای و می‌بینی بدجوری باخت دادی!

 

سکوت سنگینی که در اتاق نشسته بود با صدای فریاد مانندش شکسته‌ شد.

 

-برید بیرون یه مدت هم جلوی چشم‌ نباشید…یالا

 

سیما و سوگل مثل پرنده های قفسی از اتاق فرار کردند و رو به شمیمی‌ که نیم خیز شده بود، غرید:

 

-تو بشین سرجات.

 

شمیم دوباره نشست و نگاهش را دزدید.

با قدم‌های آرام نزدیکش شد و هردو دستش را روی لبه‌های مبلی که نشسته بود گذاشت و از فاصله‌ی نزدیکی چشمان درشت و آهو شکل دخترک را گیر انداخت.

 

شمیم:

 

 

 

وقتی از این فاصله نگاهم می‌کرد، چشمان درنده و وحشی‌اش نگاهی که در آن پر از بی‌اعتمادی بود، حتی اگر نمی‌خواستم هم ترس را به دلم می نشاند.

 

-چیکار داری می‌کنی شمیم؟!

 

-متوجه منظورت نمی‌شم.

 

-جدی؟ ولی به نظر من خیلی خوب متوجه می‌شی. چرا از سیما حمایت می‌کنی؟ هوم چرا؟!

 

لعنتی! خیلی بیشتر از آن چه فکرش را می‌کردم شَک در ذهنش جریان داشت.

 

-چه حمایتی؟ من فقط حقیقتو گفتم. سیما منو ننداخت. دیوونه‌ام از کسی که بهش آسب‌ زده حمایت کنم؟ نه نیستم. اما اونقدر هم عوضی نیستم که چون از اون دختر خوشم نمیاد به چیزی متهمش کنم‌. خداروشکر هنوز در حد تو و خانواده‌ت انسانیتمو از دست ندادم!

 

-درسـت حـرف بـزن!

 

در چشمانش شعله های آتش، گردنش سرخ شده و چنان فشاری به دسته های مبل وارد می‌کرد که چیزی نمانده بود بشکنند.

 

-درست حرف نزنم چی می‌شه؟ دندونامو می‌ریزی تو دهنم؟ یا چپ و راستم و یکی می‌کنی؟ کدومش؟!

 

سیب آدمش محکم تکان خورد و سرش نزدیک‌تر آمد.

 

-بد بازی می‌کنی خانومم، کثیف بازی می‌کنی. خیلی… خیلی کثیف بازی می‌کنی!

 

به سختی اشکانم را در حدقه چشمانم حفظ کردم.

 

-خانومم؟ حس نمی‌کنی یکم زیادی نسبت به زنی که قراره طلاقش بدی واکنش نشون می‌دی؟!

 

-زنی که قراره طلاقش بدم!

 

-زنی که قراره طلاقش بدی… به گفته‌‌ی خودت البته!

 

کمر صاف کرد و تا کمی فاصله گرفت نفس راحتی کشیدم.

 

وقتی نزدیکم می‌شد هم گرمم می‌شد و هم سردم. هم می‌سوختم‌ و هم یخ می‌زدم. هم می‌مردم و هم زنده می‌شدم!

 

بودنش در زندگی‌ام هم شبیه مرگ بود و هم شبیه جانی تازه…!

 

-خودم گفتم راست می‌گی. خودم گفتم و توهم نخواستی که نظرمو تغییر بدی!

 

-باید می‌خواستم؟!

 

-نمی‌دونم ولی اگه قلبت برا من بود حتماً می‌خواستی!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x