رمان شالوده عشق پارت۱۰۵

3.9
(19)

 

 

 

-آره همه مون خیلی خوشحالیم که حاله گندم خوب شده!

 

 

دستی به ته ریشش کشید و چیزی از این پیچاندن بارز به روی خودش نیاورد.

 

 

-خداروشکر… شمیم خانوم راستش نمی‌دونم گفتن این حرف ها به شما کار درستیه یا نه اما جز شما کس دیگه‌ای رو پیدا نکردم. البته اول

انتخابم آراسته خانوم بود اما گفتم به هر حال سن و سالی ازشون گذشته درست نیست درگیرشون کنم. آذربانو هم هنوز که هنوزه نتونسته

 

خودشو جمع و جور کنه. امیرخانم، راستش حتی از اینکه اون بویی از این جریان بِبَره می‌ترسم. پسره دیوونه‌س چپ و راستش معلوم

نمی‌کنه برای همین مجبور شدم بیام سراغه شما فقط ازتون خواهش می‌کنم فعلاً این موضوع بینه خودمون بمونه.

 

 

نگران و هول شده نزدیک رفتم.

 

 

سر بالا گرفتم تا بتوانم به چشمانش خیره شوم و در حد مرگ ترسیده بودم.

 

 

این مدت آنقدر اتفاقات عجیب و غریبی افتاده بود که حتی از ریسمان سیاه و سفید هم می‌ترسیدم چه رسد به صحبتی که نباید به گوش امیرخان می‌رسید…؟!

 

 

-می‌شه هر چه زودتر برید سر اصل مطلب؟ چی شده؟ چه بلایی…

 

 

-آروم باشید ببینید…

 

 

لحظه‌ای کلافه چشم بست و با جمله‌ای که به زبان آورد تکان شدیدی خوردم.

 

با دهانی نیمه باز و چشمانی که دو دو می‌زد خیره صورتش شدم و به دنباله کوچک ترین نشانه‌ای از شوخی بودم تا نفس راحتی بکشم اما نه کاملاً مصمم بود…!

 

 

مرد مقابلم جدی‌تر از همیشه عجیب‌ترین حرفی که حتی اگر صد سال هم به آن فکر می‌کردم در مغزم نمی‌گنجید را خیلی راحت بیان کرده بود.

 

 

-چی… چی د..دارید می‌گید شما؟ یعنی چی که ا..احتمالاً حالش خیلی زود ت..تر از اینا خ..خوب شده…؟!

 

 

لب هایش را با زبان تَر کرد و متاسف سر تکان داد.

 

 

-می‌دونم پذیرشش سخته اما هم من هم دکتر همایی به این موضوع فکر کردیم. شمیم خانوم این که یه نفر چندین ماه بی‌حرکت باشه و

 

حتی انگشتاشو تکون نده، بعد یکدفعه بلند شه و تا حیاط بِره زیاد با عقل جور در نمیاد. واکنش های گندم خانوم عجیبه مثلاً همین

 

سلیس صحبت کردنش یا راه رفتنش بدون اینکه دردی داشته باشه، بدون اینکه حتی خشکی عضلات داشته باشه، تقریباً صفره!

 

 

 

نمی‌توانستم اصلاً نمی‌توانستم همچین چیز کثیفی را باور کنم.

 

 

-اما… اما شما خودتون گفتین که از نظر جسمی سالمه!

 

-درسته گفتم هنوزم می‌گم خداروشکر سالمه. هیچ نقصیم وجود نداره اما شما خودت فکر کن اگه یه آدم عادی یه نصفه روز بخوابه اونم نه

 

خیلی بی‌حرکت، بچرخه، صاف بخوابه، وسط خوابش بلند شه یه آبی بخوره، بازم وقتی کاملاً بیدار می‌شه حس می‌کنه عضلاتش

گرفتن…حتی یه درد جزئی هم داره. پس چطوری این دختر در حدی بی‌دَرده که وقتی بهش می‌گم برات مُسَکن نوشتم می‌گه لازم نیست؟ در صورتی که ما انتظار داشتیم حداقل به چندتا جلسه فیزیوتراپی احتیاج داشته باشه!

 

 

گویی یک چاقوی بسیار تیز مستقیم از گلویم پایین رفت و قلبم رو سوراخ کرد.

 

 

-اگه همچین چیزی باشه چطو… چطور تا حالا م..متوجه نشدین؟ مگه می‌شه آخه؟ شما دکترید!

 

-من این مدت خیلی کم دیدمش. از وقتی دکتر همایی اومد امیرخان تقریباً پای منو بُرید. خودتون بهتر می‌شناسیدش دیگه از غیرتای

خرکیش خبر دارین. بیمارستانم که نمی‌ذاشت بریم می‌گفت گندم بیمارستانو دوست نداره بدتر بهم می‌ریزه. از اونورم آذربانو گفت من

خودم مواظبه دخترم هستم، خودم پیشش باشم خیالم راحت‌تره برای همین دکتر همایی هم روزی یکی دو بار میومد بهش سر می‌زد و

 

می‌رفت و خب برای کسی که شاید ماه ها خودشو بدون هیچ واکنشی نشون داده، چند ساعت بی‌حرکت موندن اونقدرا هم کار سختی نیست!

 

-پس یعنی… یعنی مطمئنید!

 

 

 

-ا..اینو می‌خواید بگید دیگه مگه نه؟ می‌..می‌خواید بگید کاملاً مطمئنید که گندم خیلی زودتر خوب شده اما… اما هممونو بازی داده! ف..فیلم بازی کرده… منظورتون ا..اینه؟!

 

-احتمال نود درصد! وقتی امیرخان گفت گندم راه رفته، من و دکتر همایی خیلی نگران شدیم و هی گفتیم حواسمون باشه به امیرخان بگیم پارکتارو فرش کنه چون می‌ترسیدم زمین بخوره و استخوان هایی که انتظار داشتیم خشک شده باشن، بِشکَن. ولی دیشب وقتی دیدیمش جفتمونم شک کردیم اما امروز… اما امروز…

 

-حالا… حالا باید چیکار کنیم؟!

 

-اول باید صد در صد که چه عرض کنم صد و بیست درصد از این موضوع مطمئن شیم!

 

 

لب هایم می‌لرزید و اشک در چشمانم جا خوش کرده بود.

 

 

-من… من خیلی از این مطمئن شدنه میترسم دکتر!

 

 

ناراحت گفت:

 

-والا منم می‌ترسم شمیم خانوم تو این مدت از نزدیک شاهد بودم که امیرخان چقدر بخاطرش ناراحته. نمی‌دونم وقتی کاملاً مطمئن شدم اصلاً چطوری باید اینو بهش بگم؟ من جای اون دختر شرمنده‌م!

 

 

یکدفعه چیزی در سرم جرقه زد و با استرس و هول شده، ناخوآدگاه دستش را گرفتم.

 

 

-دکتر شاهین توروخدا جون هر کسی که دوست دارید حقیقت هر چی..چیزی هست خودتون به امیرخان بگید و به هیچ عنوان منو قاطی این موضوع نکنید. من یه بار تو این بی… بی راهه رفتم دوباره نمی‌رم. بمیرمم نمی‌رم. همین… همین چند دقیقه پیش گفتید خوشحالید که راحت‌ شدم توروخدا ش..شما دوباره خَفَم نکنید!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x