چند وسیلهی درست درمانم را جمع کرده و برده بود.
وقتی شوک و ترسم رفت، قلبم از ناراحتی زیاد در حال ایستادن بود اما جهنم واقعی وقتی بود که امیرخان متوجه اتفاقات شد.
همه را به صف کرد و کم مانده بود با ترکه تنبیهشان کند.
بعد از توبیخ سخت آقافراتی او را اخراج کرد و حتی خدمتکارهای خانه را هم تعویض کرد.
گرچه همهی شان را به عنوان نیروی کار به دوست و آشناهایش معرفی کرد اما از آن وقت به بعد مثل یک عقاب مرا زیر نظر گرفت.
مدام میگفت وظیفهی مواظبت از من برعهدهی اوست و بابا احمد قبل از مرگش مرا به این مرد زورگوی زبان نفهم سپرده است.
کافی بود آب بخورم و خبردار نشود، آن وقت بود که به قول خودش نشانم میداد یک من ماست چقدر کره دارد!
همان زمان شب خوابیدن در کلبه را به کل ممنوع اعلام کرد.
دستی به چمن های لطیف کشیدم.
شب خوابیدن را نخواستم اما کاش حداقل کلبه شبیه گذشته بود و میشد که چند ساعت از روزم را آنجا بگذرانم.
عملاً همه چیز روی هوا بود.
دانشگاه… سرکار… آینده… گذشته!
امیرخان اجازی دانشگاه رفتن را داده بود اما آنقدر در هجوم اتفاقات غرق شده بودم که هیچ نایی برای درس خواندن نداشتم.
از طرفی دیگر به هیچ عنوان دوست نداشتم به رستوران ساسانی ها برگردم.
نه دلم دیدن چهرهی اشکان ساسانی را میخواست و نه تحمل آقا احسانی که به اعتماد من و دوستش خیانت کرده بود را داشتم!
-چرا روی زمین نشستی؟
سر بالا گرفتم.
با آن قد و بازوهای درهم پیچیده، بالای سرم ایستاده بود و اخمی عمیق روی چهرهی مردانه و پر جذبهاش نشسته بود.
-روی چمن نشستم.
-پاشو.
-نمیشم.
-پاشو میگمت دلت سرما میخوره.
-نمیخوام… دل من به تو چه؟!
حرصی چیزی زیرلب گفت.
سپس خم شد و بیتوجه به من که چهارچنگولی به حالت آماده باش درآمده بودم تا اگر خواست در آغوشش بلندم کند حسابش را برسم، کنارم روی زمین نشست.
به تنهی درخت تکیه داد و ابرویی برای حالت دفاعیام بالا انداخت!
-این یعنی چی الآن؟!
منظورش به پاهای جمع شده و نوک تیز ناخنهایم بود که به سمتش گرفته بودم.
چشم غرهای به حالت تمسخرآمیز صورتش رفتم و دستانم را پایین آوردم.
-اومدم اینجا تنها باشم برو تو… هی چیکار میکنی؟ امیرخان؟!
هنوز حرفم تمام نشده بود که سریع و با یک دست کمرم را گرفت و روی پاهای خودش نشاندتم و برای اینکه راه فرار کردنم را بِبَندد، دستش را محکم دور شکمم پیچید و تنم را به خودش سنجاق کرد.
-ولم کن… ولم کن میگم حق نداری هر وقت عشقت کشید بغلم کنی!
به دست هایم اشاره کرد.
-مثله یه بچه که تازه راه رفتن یاد گرفته دستاتو گرفته بودی سمتم تا بغلت کنم!
مردمکانم گشاد شدند.
گستاختر از او هیچ کجای دنیا وجود نداشت!
حرصی گفتم:
-نمیخواستم بغلم کنی برعکس میخواستم اگه خواستی بیای سمتم حسابتو برسم!
با تمسخر گفت:
-جدی؟ اما اومدم! تو بغلم نشستی! حسابمو برس!
با آنکه میدانستم هیچ جوره زورم به این غول مرحلهی آخر نمیرسد، تقلا کردم و او همانطور که دقیقاً با یک دست مرا به خودش چسبانده بود، خونسرد و در آرامش به جفتک انداختن هایم نگاه میکرد.
با یک دست جوری کنترلم کرده بود که هر چه تقلا میکردم حتی قدر سر سوزن هم نمیتوانستم بینمان فاصله بیاندازم!
هرکوله دیوانه…!
-ولم کن… ولم کن مرتیکه پررو!
بخاطر تقلای زیاد موهایم از بند گیره رها شده و روی صورتم ریخته بودند.
با دست آزادش خیلی نرم موهایم را کنار زد و بوسهی لطیفی به پیشانی عرق کردهام زد.
-بهت گفتم روی زمین نشین برات خوب نیست، خودت پا نشدی!
حرصی خندیدم.
-آره چقدرم که من برا تو مهمم!
-فکر میکنی نیستی؟!
بزاق گلویم را به سختی قورت دادم.
فکر میکردم…؟!
خدا لعنتش نکند مطمئن بودم!
چند ساعت از آخرین باری که دوباره باورم نکرده بود، دوباره خانوادهاش را ترجیح داده بود، میگذشت؟!
میفهمیدم که قطعاً اعتمادی که به خانوادهاش دارد خیلی بیشتر از من است.
شوخی که نبود، هر چه نباشد خانوادهاش بودند. همخون هایش… اما انتظار زیادی بود که دلم میخواست کمی هم به حرف های من بها دهد؟!
کامل اعتماد نکند عیبی نداشت اما فکرش مشغول شود!
اما بخاطر دل من هم که شده بگوید در اینباره تحقیق میکند؟!
مطمئن بودم بعد از آن چند ماهی که زندگی را برایم جهنم کرد، همینقدر را باید به من بدهکار باشد!
آری… صد در صد بدهکار بود!
-ببینم تو آلزایمریی چیزی هستی؟ یادت رفته اَدا اطوار دیروزتو؟ یادت رفته چطوری دوباره با اولین مشکل منو خط زدی؟ حالا اومدی اینجا و داری راجع به رو زمین نشستنم باهام بحث میکنی؟! با این رفتارای ضد و نقیض میخوای به چی برسی؟ هوم؟ واقعاً برام جالبه… خیلی دوست دارم دلایله خودخواهانَتو بدونم!
میگفتم خودخواهانه چون مطمئن بودم او در مقابل من بارها و بارها خودخواهانه رفتار کرده اما با جوابی که داد به کل آچمزم کرد!
-کی گفته خطت زدم؟! چرا فکر میکنی باورت نکردم؟!
شوکه دهانم بسته شد و با لبخندی تلخ گونهام را ناز کرد.
-چی؟!
-بهت تبریک میگم با حقیقتایی که تو صورتم کوبیدیشون، تونستی دیوونم کردی!
نمیدانستم باید چه بگویم.
من عادت به این ها نداشتم.
منتظر بودم دوباره مرا مقصره همه چیز کند و حال که از اعتماد سخن میگفت، جواب های در آستینم هیچ کدام به درد نمیخوردند!
بیشتر در آغوشش جلو کشاندتم و سرش را در گودی گردنم برد.