رمان شاهرگ پارت 12

4.4
(19)

 

 

هجوم خون به صورت آسیه را ندید و رو به معین کرد.

 

_داداش آدرسی شماره تلفنی از این تتو کارت…

 

حرف در دهانش با هجوم آسیه به سمتش نصفه کاره رها شد.

زن پنجه هایش را در بازوی دخترک فرو کرد. گوشت بازو را بین دو انگشت گرفت و تا جا داشت پیچاند.

 

_چشم و دلم روشن. دیگه چی ذلیل مرده؟ ها؟ میخوای آقات و داداشات سرت و بذارن رو سینه‌ت؟

 

صدای آی آی مرضیه بلند شد. رعنا چای های تازه ریخته را درون سینی رها کرد و با یک استکان در دست با نگرانی به سمت معرکه چرخید.

 

_داداش معین بگیرش خب.

 

آسیه به سمت رعنا تشر زد.

 

_تو چی میگی؟ کم بود جن و پری تو از دریچه میپری؟

 

معین سرش را به سمت سقف گرفت.

 

_دیوونه خونه ست به امام حسین.

 

آسیه دیگر کنترل صدایش را نداشت.

 

_دیوونه تویی که این دختر و هم هوایی میکنی. عین ماست نگاه من نکن، بی غیرت!

 

معین با خنده دست ها را از هم گشود.

 

_چیکار کنم؟

 

_یه چیزی بگو بهش. ناسلامتی داداش بزرگشی‌. میخواد تتو کنه واسه من.

 

_من خودم کل هیکلم تتوئه به این بگم نکن؟ خنده‌ت نمیگیره؟

 

آسیه سرش را به نشان تاسف تکان تکان داد..

 

_خاک بر سرت که یه موی آقات به تن تو نیست.

 

سر معین از شدت خنده به عقب پرتاب شد.

 

_زرشک! پشم حاجی و کم داشتیم این وسط…

 

مرضیه ناله کرد.

 

_مامان تنم و کندی…

 

آسیه جواب نداده صدای بلند و رسا و توام با حرص آشکار حاج شکیبا هر چهار نفرشان را سر جا میخ کرد.

 

_به رعنا خانم بگید چایی رو بیارن حاج خانم!

 

 

به یک باره سر هر سه نفر به سمت رعنا چرخید که انگار وسط کشمکش شکیباها متوجه احضارش نشده بود.

 

-کر هم شدی الحمدلله؟

 

دخترک گیج نگاه کرد.

 

-ببخشید. چی شده؟

 

مرضیه همانطور که خودش را از بین دست‌های مادرش عقب میکشید جواب داد.

 

-حاج بابام با شما بودن، شاهزاده خانم.

محبت کنید چایی ببرید این مسخره بازی جمع شه . از فوتبال دیدن هم موندیم امشب. دختر چهارده ساله‌ست انگار!

 

رعنا هول دور خودش چرخید. اضطراب در تمام حرکاتش به وضوح دیده میشد . آسیه مرضیه را کاملا فراموش کرده بود و تمام حواسش را به حرکات رعنا داده بود.

 

-د بجنب دیگه!

 

-الان . الان…چشم…

 

معین کلافه و عصبی پنجه بین موهایش کشید و خطاب به مادرش بشکنی زد. آسیه با همان ابروهای در هم کشیده به طرفش چرخید

 

-چته؟

 

معین بی صدا لب جنباند.

 

-نمیبینی وضعش و ؟

 

آسیه چشمانش را تنگ کرد و سر تکان داد.

 

– ها؟ چرا لال بازی در میاری؟

 

معین کمی این پا و آن پا کرد. به دقیقه نرسیده رعنا سینی به دست از کنارشان می‌گذشت.

 

-حواست و جمع کن دست و پا چلفتی. چایی نریزه تو سینی. خواهرش از اون نکته سنجاست. شیرین کاری در نیاری بمونی رو دستم!

 

رعنا چشم کوتاهی گفت و دور شد. آسیه چشم هایش را در حدقه گرداند و همان‌طور که چادرش را روی سرش میکشید به مرضیه چشم غره رفت.

 

-حساب تورم بعدا میرسم. فکر کردی یادم میره؟

 

مرضیه پا بر زمین کوبید .

 

-مامان.

 

-یامان! چشم سفید.

 

معین مقابل آسیه ایستاد.

 

-من و ببین حاج خانم. یکی یه کلام به من بگه تو این خونه چه خبره ؟

 

آسیه چادر را روی سرش مرتب می‌کرد.

 

-واه! هنوز ملتفت نشدی مگه؟ قراره فتنه خانم گورش و گم کنه.

 

– یعنی چی خب؟ حاجی زنگ میزنه آب دستته بذار زمین بیا واسه زن داداشت داره خاستگار میاد. به ولله تا برسم فکر میکردم ایسگام و گرفته!

 

مرضیه پقی خندید.

 

-اونم کی ! حاج بابا!

 

آسیه سمت در رفت. معین بازویش را کشید.

 

-دارم با کی حرف میزنم من؟ هنوز شما بچه هاتونو لایق دو کلمه جواب دادن نمی دونید؟ حتی اگه ریششون به نافشون رسیده باشه؟

 

آسیه نفسش را پر سر و صدا بیرون داد.

 

-بچه شدی آقا معین؟

به قول خودت ریشت رسیده به نافت میبینی که چه خبره .

بذار سرم خلوت بشه میام دربست میشینم وردلت ببینم چی میگی پسرم. خوبه؟

 

حال معین از این مدل از سر باز کردن‌ها بهم می‌خورد.

میز را با پایش حرصی کنار زد و پشت به آسیه در مرکز آشپزخانه ایستاد. آسیه نچ نچی کرد.

 

-مرضی یه لیوان آب یخ بده داداشت.

هواشم داشته باش!

 

لحنش جوری بود که معین ندیده چشم و ابرو آمدنش به نشان تاکید بیشتر را حس کرد. همانطور هیستریک خندید.

 

_مرضی جون حواست باشه یه وقت داداشت ناغافل نشاشه تو جاش!

 

_بی خود حرص نخور. رفت!

 

_یه ساعت دیگه اینجا بمونم شب باس برم دارالمجانین دخیل ببندم.

 

-توام بیکاریا!

 

مرضیه به شانه اش کوبید و از کنارش گذشت.

 

_بیکار نیستم که! من مشنگ تشریف دارم.

مشنگم که حاجی زنگ نزده باز عین بز گر رام و کج میکنم میام در این خونه.

 

_خب آقامونه! چیکار کنیم؟

 

معین جلو رفت و کنار پنجره ایستاد. بعد دست در جیب‌هایش گرداند.

 

-تو چی میگی آخه بچه؟ وایسا بیخ دیوار کسی داشت میومد یه ندا به من بده‌. یالله!

 

گفت و پاکت سیگار را از جیب شلوارش بیرون کشید.

 

مرضیه هین کشید.

 

-میخوای چه غلطی کنی؟

 

معین اخم کرد. الکل از سرش پریده بود و همان معین نیمه دیوانه که وقت عصبانیت کسی حق پیچیدن به پر و پایش را نداشت از وجودش سر برآورده بود.

 

-ببین تو دیگه ننه و آقام نیستی واسه خاطر احترامت سرم و بندازم پایین ها.

برو وایسا بیخ دیوار بهت میگم! یه ذره دختر بچه سوال جواب میکنه من و ! برو ببینم.

 

مرضیه پای کوبان سمت در ورودی رفت.

 

– بگو. توام بگو. اصلا من و زاییدن کتک خور حرفشون بشم دیگه! ته تغاری رو واسه چی میزان پس؟

 

معین بی توجه سرش را بیرون برد و فندک را زیر سیگارش گرفت.

 

-داستان چیه، مرضی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…
رمان کامل

دانلود رمان زئوس

    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
9 ماه قبل

چرا این شب تموم نمیشه😕

camellia
9 ماه قبل

مرسی قاصدک جونم.😘

Mana Hasheme
9 ماه قبل

خواننده رمان درست میگه چرا تو همین شب رمان استپ شده

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط Mana Hasheme

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x