در آستانه ی در ایستاد و نالید.
_آقا سید معین…
عمدی نگفته بود اما با شدت زبانش را گاز گرفت. انگار تازه به خاطرش رسید که درست همان چیزی را گفته که نباید بر زبان می آورده است.
_غلط کردم…کجایی؟ معین خان…
و چون جوابی نشنید تقریبا زار زد.
_معین…! به خدا.. به خدا من…یعنی اون…داداشت…
آخ که خدا لعنتش کند. واقعا چه توضیحی برای از سر گذراندن به خیر این مصیبت داشت،
_بیا بیرون رفت.
کمی بعد در حمام با صدای قیژی باز شد و بیرون آمدن معینی که از شدت خشم کبود شده بود رنگ رعنا را سفید کرد.
نگاهش ماند به تکه پارچه ی سرخ رنگی که معین به شکل مسخره ای روی دست گرفته بود.
-آقا معین…!!!
معین تکه پارچه را بالا گرفت.
دیدن تصویر لباس زیر جا مانده در حمامی که حالا به شکل افتضاحی در دستان معین قرار داشت آخرین چیزی بود که در این دنیا میخواست
-داری از خجالت میمیری نه؟
گفت و تکه پارچه را روی زمین انداخت و با خشم سمت رعنا پا تند کرد.
-تف به قبر مرده و زنده ی منه بی شرف بیاد که به حرف تو باس مثل دزد ناموسا بچپم تو حموم خونهی یه زن بغل کرست قرمزش قایم شم و منتظر رفتن داداش خودم بمونم….
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [03/04/1402 06:05 ب.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۳۲
این را گفت و حین عبور شانه به شانهی رعنای هاج و واج کوبید و سمت خروجی اتاق رفت.
-کجا؟ آقا معین؟
زن بیچاره نمیدانست افتضاح لباس زیر قرمز پخش زمین شده را جمع کند یا شانهی دردناک را بچسبد یا به دنبال آن دیوانه بدود. رسما وسط آب و آتش گرفتار شده بود.
-تف به قبر مرده و زندهی هرچی الکی تسبیح بچرخون ریش درازه …
قرومساق نصفه شبی پاشدی اومدی دم خونهی زن شوهر مرده میگی صیغهم بشی فلان میکنم. ای تف به فلان و فولونت بیاد.
من یک ریش و ریشهای از تو بسوزونم واسه این که یادت بره چی سرت اومده بشینی وردست خودم عرق بخوری !
وایسا…فقط وایسا مجید.
صدای غر غر حرصی معین مو بر اندامش راست میکرد.
ناچار از بین آن سه راهی که پیش پایش بود سومی را برگزید.
دست روی شکمش گذاشت و هِن و هِن کنان از اتاق بیرون رفت.
-آقا معین…
معین انگار که مویش را آتش زده باشند به طرفش برگشت.
– آقا معین آقا معین گفتنت و باز نکن تو ما که این گه و ماله بکشی ها!
تا صبح صدام کنی هم من یادم نمیره هیچی!
تا فردا صبح یه لنگه پا نگهت دارم حرف در میارم ازت!
پس خوب گوش کن و جواب بده! چی میخواست این؟
ها؟ چه زِری میزد این؟
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [05/04/1402 03:03 ب.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۳۳
دخترک نگاه پر التماسش را به چشمان سرخ معین دوخت و بی اراده دست روی شانهی دردناکش گذاشت.
-تورو خدا یواش …میخوای صدات و بشنوه؟
-میترسی ازش ؟ها؟ خورده پورده داری ازش ؟ برگرده خب .
چه مرگته تو؟ جواب من و بده تا نزده به سرم….
رعنا اصلا متوجه مضمون حرفهایش نبود.
تنها به بلندی صدایش فکر میکرد و همزمان وحشت برگشتن مجید تمام وجودش را تکان میداد.
-تورو خدا یواش. من اینجا وایستادم …چرا داد میزنی؟
معین دیوانه وار دست هایش را به بازوی رعنا رساند و زن بیچاره را تکان تکان داد.
تمام تنش از این لمس در انقباض فرو رفت اما کجا جرئت عقب کشیدن داشت.
این دیوانه درست شبیه انبار باروت بود.
-چی بین شماست، ها؟ چی بین شماست؟
-هیچی…هیچی به خدا…از حرفای من نفهمیدی که هیچی نیست؟
-من از حرفای تو جز تته پته هیچی نشنیدم.
چی میگفت پس؟ اذیتت میکنه؟ چند وقته؟
-نه! نه…تورو امام حسین صدات و بیار پایین!
-میترسی؟ از اون پیزوری؟ بیین رعنا من کصخل مصخلما! الان فقط به من بگو داستان چیه…
از اونم نمیخواد بترسی اون و فوت کنی افتاده. از بچگی همین بوده.
مجید گنده گوز معروف بود تو محل. نترس. من اینجام.
فقط بگو به من اذیتت میکنه؟ یا توام میخواستی!؟
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [08/04/1402 05:57 ب.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۳۴
شرمگین نگاه دزدید.
-چی میگی آقا معین؟ چی و میخواستم؟ من شکل اوناییم که چیزی رو میخوان؟ ها؟
یه نگاه به من بکن! چی فکر میکنی راجع به من! داداشت زن و بچه داره!!
-پس چی ؟ چی میگفت اون شل ناموس؟
داستان صیغه چی بود رعنا؟ چه خبره تو این خراب شده؟
دخترک صورتش را سمت دیگری برگرداند. بازوهایش زیر فشار پنجه های مردانهی معین در حال خرد شدن بود.
-حال نمیکنی جواب مارو بدی یا صرف نمیکنه واست؟
دلخور سرش را بالا گرفت. از وقتی عروس شکیباها شده بود کم درشت بارش نشده بود. اما این یکی جور دیگری دلش را شکست.
-چشات و گنده میکنی واسه من که چی؟ هوم؟ به خیالت الان پشمام میریزه؟
-اونجوری نیست که شما فکر میکنی.
گفت و بالاخره شانه های دردناکش را عقب کشید.
-الانم به سلامت!
معین هیستریک خندید.
-نه بابا…تو نشناختی من و هنوز پس…خیالی نیست زن داداش .
من که به سلامت فقط سر راه میرم از خودش میپرسم.
حرفش که به پایان رسید جدی جدی سمت در رفت.
رعنا باورش نمیشد و سرجا خشک شده بود اما وقتی دست معین روی دستگیره نشست بی اختیار به سمتش خیز برداشت.
-معین!
-زهرمار! فکر میکنه شوخی میکنم باهاش…
نفهمید با کجای تنش اول خودش را به قصد بسته شدن در سمت در هل داد .
مطمئن بود که شانه اش را جلو فرستاده بود اما با درد بدی که در شکم و کمرش پیچید چشمانش سیاهی رفت.
-آخ….
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [10/04/1402 05:58 ب.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۳۵
درد که داشت اما در عوض معین دستگیره را رها کرده بود.
_چی شدی؟ واسه چی خودت و میکوبی به در؟ چِتی مگه زن حسابی؟
سرش را پایین انداخت و روی شکمش خم شد. معین نگران صدایش زد.
_رعنا! ببین من و …
بدجنسی بود اما صدای نگران معین در این جهنم مطمئنش میکرد که حداقل با این حال از سراغ مجید رفتن منصرف شده است.
سعی کرد صورتش را بیشتر درهم فرو ببرد.
_چیزی نیست.
-صدات چرا میلرزه پس! دهن من و هیچ کس قد یه امشب تو سرویس نکرده بود به قرآن مجید. ببینمت!
رعنا به جای جواب دولا دولا سمت کاناپه راه گرفت اما چادر زیر پایش گیر افتاد.
میرفت تا سکندری بخورد که زودتر از آن دستش را به کاناپه بند کرد اما به جلو پرتاب شدنش از دید معین پنهان نمانده بود.
_نگاش کن نگاش کن. قراره بپری کم کم نه؟ جمع کن این بی صاحاب و …
آرام روی مبل نشست. لبش را با شدت زیر دندان هایش گیر انداخته بود.
خدا لعنتش کند که وسط این بلبشو به حرص خوردن معین خندهاش میگرفت.
_خوبی رعنا؟
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [12/04/1402 02:59 ب.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۳۶
همانطور سر پایین جواب داد. دلش میخواست به حد کافی تاثیر گذار باشد.
_اوهوم.
_خب الهی شکر. من برم یه نوک پا دهن مهن مجید و سرویس کنم پس…
وارفته سرش را بالا گرفت. خیر سرش یک ساعت نمایش بازی کرده بود.
_معین ؟
عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و یک تای ابرویش را بالا انداخت.
_شفا گرفتی، نه؟
بعد سرش را تا نزدیکی گوش رعنا پایین کشید و ادامه داد:
_من خودم یه خلقی و سیاه میکنم، حاج خانم. نکن با ما ازین کارا….
آمده بود ابرویش را درست کند زده بود چشمش را هم کور کرده بود.
معین که به پشت سر چرخید و فاصله گرفت ناچار روی کاناپه خیز برداشت و دستش را چسبید.
_توروخدا …
از لحن پر التماسش معین سر جا ایستاد.
_لعنت بهت زن! زاری میکنی چرا؟
خب بذار اگه اذیتت میکنه سرویسش کنم چرا نمیذاری؟ البته….
دستش را از دست یخ بستهی رعنا بیرون کشید و در حالی که به شکل نمایشی پاچه های شلوارش را بالا میداد روی کاناپه نشست.
این شب کی تموم میشه😑
وقت گل نی 🤣🤣🤣اینجور که بوش میاد این شب زده رودست شب یلدا قرارم نیست تموم بشه
۲۶پارت از داستان گذشته تو همین یه شب مونده