رمان شاهرگ پارت 27

4.3
(18)

 

_اگه هم که خودت میخاری که اون کلا بحثش جداست.

چشم های رعنا درشت شد. مردک ذره‌ای شرم و حیا در هیچ کجای وجودش پیدا نمیشد.

_آقا معین؟

_چیه؟ ببخش دیگه من تازه مودبم این حالتیه …
جور دیگه تته پته میکنم اصلا.
حالا کدومشی؟

انگار وسط دیگ آب جوش افتاده بود. معین که کوتاه نمی‌آمد.

_مجید اذیتت میکنه یا خارش و این صحبتاست؟ مورد دوم باشه مثل چی از چشمم افتادی دیگه اول و آخرت هیچیش واسم مهم نیست. خب…

باید به حرف می آمد و تمامش می‌کرد. خفه خان می‌گرفت معین تا از شدت شرم دودش نمی‌کرد دست بردار نبود.

_آقا مجید گفتن واسه ثوابش…

لب‌هایش به شکل لبخند تمسخر آمیزی فرم گرفت.

_که واسه خاطر ثوابش …صحیح! خب…دیگه؟

_من از همون اول گفتم نه… گفتن خب پس به هرکی اومد جلو شوهر کن…حالا هرکی که شد. هرکی که اومد.

_شهرام بهرامم که نداره ماشالله واسه خان داداش ما…

_درد شهرام و بهرامش نیست!

_چیه پس؟

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [14/04/1402 06:04 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۳۸

_میگن خوب نیست بیوه‌ی جوون مجرد بمونه. خوبیت نداره . اما من می‌دونم اصلش این نیست.

معین خودش را جلو کشید و دستش را روی ران ها ستون کرد.

داستان داشت به جاهای خوبی میرسید. به همان سوال هایی که معین از همان سر شب به دنبال پاسخشان گشته بود.

_اصلش چیه پس؟

_مامان از من خوشش نمیاد. میخواد هرجور شده من برم. حالا با هرکی که هست…

_مجیدم که فداکار!

خسته و پر از بغض نگاهش کرد. از همه ی عالم و آدم بریده بود.

_چی؟

_هیچی! ببین من و…چرا موندی اینجا؟ وقتی اذیتت میکنن…

دخترک تلخ خندید. وقتی می‌خندید لپ هایش چال می افتاد‌ و معین هرگز تا امشب این را نفهمیده بود.

_کجا برم آقا معین؟

آقا معین گفتنش کفر معین را در می‌آورد.
یکی از دوست دختر های سابق و اشتراکی‌اش روی تخت همیشه با همین لحن مظلوم آقا معین صدایش می‌کرد و به خیال خودش بامزه و جذاب به نظر میرسید.
بعد ها از سیامک شنیده بود که او را هم آقا سیامک صدا میزده است.
از همان‌جا برای همیشه از این لحن و از این مدل خطاب شدنش متنفر شده بود.

_آقا معین؟

_حرفت و بزن! اون تخم لق آقا معین رو هم تو دهنت بشکون انقدر نرین تو اعصاب من…خب؟ زنا کجا میرن اینجور وقتا؟ خونه ننه باباشون…داری که …

کوتاه جواب داد.

_دارم ….

_خب؟ پاشو ساکت و جمع کن بی سر و صدا خودم ببرمت.

دوباره خنده‌ی زهرماری‌اش روی لب‌هایش برگشت.

_برم که دوباره داداشم خمار که شد من و واسه خوش رقصی بده به یکی مثل داداشت؟

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [15/04/1402 06:03 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۳۹

چشم‌های معین درشت شد.

-بده؟ چی و بده؟

رعنا با تلخندی سر پایین انداخت.
این آقازاده‌ی ته تغاری هیچ چیز از قصه‌ی پر غصه‌‌ی او نمی‌دانست.

-هیچی !

معین دست دراز کرد و مقابلش بشکنی زد تا حواس دخترک در خود جمع شده را به خودش جلب کند.

-چی و هیچی ! چی و بده؟ اصلا چی میگی تو؟

-دیگه گفتنش فایده ای نداره! چیش و بگم ؟

-همه شو! داداش تو مگه شاگرد حجره‌ی محمد نبود؟

رعنا سرش را دوباره پایین کشید. هنوز آن خنده‌ی تلخ را گوشه‌ی لب‌هایش حفظ کرده بود.

-بود…

-مگه محمد تو رو در مغازه ندیده بود که اومده بودی پی داداشت؟ دیگه رفتید تو فاز لیلی و مجنون و ….

رعنا حتی نگذاشت حرف معین به اتمام برسد. بی اختیار خنده‌اش صدا دار شد.

-لیلی و مجنون…؟ اینجوری گفتن به شما؟

معین مات مانده بود.
خب درست همین که گفته بود را دلیل ازدواج نامتعارف برادر خشک مذهب و افراطی‌اش با دخترکی کم سن و سال در گوشش خوانده بودند.

-خب آره …

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [17/04/1402 06:00 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۴۰

رعنا به سمت چمدان نیمه جمع شده برگشت و مقابلش روی زمین زانو زد.

-نه آقا معین…

گفت و در چمدان را بدون این که حتی به محتویات آشفته‌اش نگاهی بیاندازد بست و درگیر بستن زیپ آن شد و با صدایی لرزان ادامه داد.

-محمد هیچ وقت نگفت چقدر بابتم به داداشم داد! اما اونقدری بود که داداشم آقام اینارو هم راضی کنه حتما. آنقدر تو گوششون خوند که این دختر خوشبخت میشه و از بدبختی خودمون در میاد که …

دیگر ادامه نداد. دلش نمی‌خواست بغض صدایش بیشتر از این پیش این عزیز کرده‌ی شکیباها رسوایش کند.

-اه ! بسته نمیشه چرا!

معین از روی صندلی بلند شده و پشت سرش ایستاده بود. رعنا هم حرفش را ادامه نداده اما حدس باقی داستانش هوش سرشاری نمی‌خواست.

-محمد چرا مرد، رعنا؟

دست رعنا روی چمدان خشک شد. سرش را که بالا گرفت نم اشک توی چشمانش برق می‌زد.

-میشه کمک کنید زیپ و این و ببندم؟

معین ابروها را به هم نزدیک کرد و شبیه نوار ضبط شده ای از نو تکرار کرد.

-محمد چرا مرد، رعنا؟

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [18/04/1402 05:58 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۴۱

دخترک دوباره خندید و در حالی که با انگشت رطوبت پای چشمش را برمی‌داشت لب جنباند.

-من کشتم!

معین دست ها را به سینه رساند.

– درست جواب من و بده! این هزار بار. من نمی‌فهمم این چه جرئتیه که تو داری ؟ والا هیچ دختری تخم …

ساکت شد و اه کشداری بر زبان آورد و بلافاصله اصلاح کرده و ادامه داد.

-وجود نمیکنه اینجوری با من یکی به دو کنه…

رعنا بی‌خیال به سمت چمدان برگشت. شنیدن از دوست دخترهای رنگ و وارنگ آقا زاده برایش هیچ جذابیتی نداشت.

-یکی به دو نمیکنم. رعنا کیه که یکی به دو کنه اصلا؟ من منظورم اینه که شمام بگید من کشتم خب…مثل مادرتون…

معین کمرش را خم کرد و سرش را به گوش رعنا نزدیک کرد. این دختر دردی داشت که انگار برای بازگو نکردنش با خودش حسابی قول و قرار گذاشته بود.

-محمد واسه چی مرد، رعنا؟

این سومین بار بود. قصد کرده بود تا دخترک بی نوا را به جنون نرسانده بی خیال نشود.

رعنا لب هایش را جمع کرد. به این مرد الکی خوش نیمه دیوانه باید چه چیزی میگفت؟ تا همینجا هم زیاد از حد خودش صحبت کرده بود‌.

-دارم چیکار میکنم ؟
•••••••••••••••••

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۴۲

شاید این درست همان چیزی بود که میتوانست ذهن معین را اندکی منحرف کند.

نگاه معین به سمت چمدانی کشیده شد که به نظرش مخاطب رعنا بود

-دیگه کامل رد دادی نه؟

رعنا با اشاره به چمدان از جا بلند شد.

-اینو می‌برم که فردا بگن زندگی محمد و جمع کرد و برد؟

گفت و با ایستادن مقابل آینه چادرش را روی سر مرتب کرد و بعد از آن کیف سیاهش را از روی کاناپه چنگ کشید.

-هیچی از این خونه واسه من نیست.

معین مبهوت از جا بلند شد.

-کجا ؟

رعنا اما همچنان به سوال هایی که معین می‌پرسید توجهی نمی‌کرد

-شما شاهد باشید من یه چوب خشک از خونه‌ی برادرتون نبردم…

گفت و سمت در خیز برداشت. در ظاهر مظلوم و ساکت بود اما عجب با رفتارهایش می‌توانست معین کله خر را داغ بگذارد .

بهت زده به دنبالش پا تند کرد و بازویش را کشید.

-با توام زن ! میگم کجا! راست راستی کله رو انداخته پایین…

رعنا با ضرب بازویش را از دست معین بیرون کشید.

– ببخشید. اما…اما …اما به شما…

حرفش را ادامه نداد اما همین ادامه ندادن هم فک معین را سفت کرد.

-برو بیرون!

این بار نوبت رعنا بود که ماتش ببرد.

معین به راهرو اشاره کرد.

-مگه نمیخواستی بگی به من ربطی نداره؟
بفرما. به سلامت…هری اصلا…خوش گلدین.

••••••••••••••••••••••••••••••••

بیرونش کرد😭💔

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
8 ماه قبل

میشه لطف کنید بگیداز vipچطوری خرید کنم?دستتون درد نکنه.

نازنین مقدم
8 ماه قبل

وای بمیرم واسه رعنا قاصدکی جونم یکم پارت ها رو بیشتر بذار

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x