نگاه دلخور رعنا که کش آمد معین سر جنباند.
-ها؟ چیه؟ نمیخواستی بری مگه؟ به سلامت دیگه. به سلامت…
گفت و پشت سر رعنا در را نیمه بسته کرد.
-بفرما برو دیگه. ای بابا. وایستادی چی و نگاه میکنی؟
رعنا همان نگاه دنباله دار را با همان دلخوری بالاخره از صورت معین برداشت و بی حرف به سمت پله ها چرخید .
چیزی نمانده بود از گوش های معین حرارت بیرون بزند.
-خاک بر سر من کنن که واسه توی چشم سفید دل سوزوندم.
-آقا معین!!!!
این صدا زدن از هزار تا فحش و لیچار برای معین بدتر بود.
حتی به خودش زحمت نمیداد برگردد و در چشم معین نگاه کند و صدایش بزند.
این دیگر چه مدلش بود؟
از کدام مدل زن هایی که تا به حال حتی شبیهش را ندیده بود.
-گربه صفت راست راست تو چشم من نگاه میکنه میگه به تو ربطی نداره.
رعنا پر چادر را زیر گلو محکم کرد و دیگر بدون آن که جوابی بدهد پله ها را تند و تند پایین رفت.
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [22/04/1402 06:03 ب.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۴۴
تا همین الان هم زیادی معطلش کرده بود. تا جایی که میتوانست سعی میکرد پاهایش کوچکترین صدایی در راه پله ایجاد نکند.
با تمام این ریسک ها ترجیحش همین راه پله بود.
این وقت شب برای پذیرفتن ریسک درآوردن سر و صدای آسانسور در خودش دل و جرئتی پیدا نمیکرد.
-یعنی خاک بر سر من ها ! خاک…
صدای معین دور و دور تر میشد. باز هم چیزی نگفت. توضیحی نداشت.
برای کسی که گوشهایش را گرفته بود و هیچ حرف و منطقی را نمیپذیرفت هرگونه دلیلی بیهوده به نظر میرسید.
-هوی !
خدایا این مرد رسما یک دیوانهی زنجیری بود…وقتی صدای هوی گفتن خفه اما تقریبا بلند معین به گوشش رسید به پاگرد طبقهی دوم رسیده بود.
درست مقابل پاگرد خانهی مجید شکیبا که تنها یک روکش شیک و بی نقص داشت تا آن روی نفرت انگیزش را از همه بپوشاند.
-هوی با توام!
این یکی که وضعش از همه خراب تر بود. کوتاه هم نمی آمد.
البته که شاید راه حلش گفتن یک ببخشید ساده بود که رعنا کوچکترین قصدی در بر زبان آوردنش نداشت.
••••••••••••••••
تو ویپ یکی کمک میخواد 😭
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [24/04/1402 03:03 ب.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۴۵
-وای .وای…
صدای هیستریک معین بیش از آن چیزی که به نظر میرسید در کنترل خودش باشد بالا رفته بود.
آن رگ جنونش حسابی داشت ورم میکرد. رعنا باید جانش را برمیداشت و هرچه سریع تر از این دارالمجانین میگریخت.
در بالا با سر و صدا بهم کوبیده شد و رعنا همانطور که یک “وای” دیگر بر زبان می آورد با یک دست نرده را چسبید و دست دیگر را روی شکم گذاشت و به پاهایش سرعت بخشید.
-الان میریم مامانی…نترسی ها…الان تموم میشه…
حالا درست مقابل خانهی حاج مرتضی بود که صدای گرومپ گرومپ روی پله ها دویدن در گوشش پیچید و چشمهایش را گرد کرد.
-با توجه نیستم، نه؟ رعنا…!!
حتی مجال فکر کردن برای خودش باقی نگذاشت. اینجای کار اگر گیر می افتاد همه چیز برایش هزار برابر بدتر از گذشته میشد. معین عصبی تر صدا زد.
-رعنا!
دلش میخواست یک زهرمار بلند نثار دیوانه ترین شکیباها کند.
خدا زده انگار قرص هر ثانیه یک بار تکرار اسم رعنا خورده بود.
وقتی پشت در خروجی آپارتمان ایستاد کنترل نفس هایش دیگر در اختیار خودش نبود .
تو vip غوغاست. معین دیگه طاقت نداره😭
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [25/04/1402 05:35 ب.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۴۶
حتی جرئت نداشت به پشت سر نگاهی بیاندازد. در عالم خیالش درب واحد طبقهی اول باز بود و به زودی حاج شکیبا با همان تسبیحش او را از سر در خانه آویزان میکرد.
آن زنجیری معلوم الحال هم همچنان روی پله ها میدوید و صدای پایش خبر از نزدیک شدنش میداد.
بی معطلی دستش را روی ضامن قفل گذاشت. پایش را از این جهنم بیرون میگذاشت کار تمام بود.
-تورو صدا نمیکنم من؟
با شنیدن صدای بم و هیستریک معین ضامن را کشید و با دیدن چیزی که پیش چشمش بود سر جا خشک شد.
-ای وای…
– بودی حالا!
– باز نمیشه…
ضامن هرز باز و بسته میشد و خبری از رسیدن هوای تازه به صورت عرق کرده اش نبود.
-قفله زن داداش
عرق ریزان و نفس زنان بالاخره به پشت سر چرخید و به صورت خونسرد معین خیره شد.
-یعنی چی؟
-تو نمیدونی شکیباها از بس آدمای مهمین میترسن دشمن تا وسط رختخوابشون بیاد شبا تمام سوراخاشونو قفل میکنن؟
-قفل؟
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [26/04/1402 10:11 ب.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۴۷
پرسید و چند بار دیگر بی جهت ضامن را کشید.
-قفل واسه چی؟
لبخند رضایت معین روی اعصابش بود. با آرامش به در تکیه داد و سرش را به سمت رعنا کشید و پچ زد.
-کاش یه قفل پیدا میکردیم میزدیم رو شلوار مجیدمون فقط اینجوری بی آبرومون نکنه!
پریشان تر از آن بود که به مفهوم کنایهی واضح معین حتی فکر کند.
-کلیدش کو؟
پرسید و با استرس به عقب چرخید. در واحد حاج مرتضی هر لحظه با این پچ پچ و سر و صدا امکان باز شدن داشت.
-کلید واسه چی؟
– الان میان! توروخدا…
-ها…الان میان…راست میگی…سر و صدا کردیم.
-کلیدش …
معین دست درون جیب شلوار اسلش خانگیاش انداخت و دسته کلیدش را بیرون کشید.
-من دارم…
رعنا دست دراز کرد تا کلید را روی هوا بگیرد اما معین با خندهای خودش را عقب کشید.
-نچ نچ…بچه زرنگ کجایی تو؟
-بده من!
معین به شکل مسخرهای لبش را گاز گرفت.
هیچ وقت تا این حد آدم بیشعور و غیر قابل تحملی نبود اما این زن ترسیده که مقابلش ایستاده بود بدجوری پا روی دمش گذاشته بود.
-بده توروخدا …من باید برم…
معین خیره در صورت رعنا یک تای ابرویش را بالا داد و برخلاف قبل لحنش کاملا جدی شد.
-بگو ببخشید!
•••••••••
کاش رعنا رو اذیت نکنه😭💔
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [27/04/1402 05:55 ب.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۴۸
-چی؟
همان اول هم شنیده بود فقط باورش نمیشد.
دوباره پرسید به امید آن که بار اول وسط آن همه استرس و توی گوش کوبیده شدنهای ضربان قلبش اشتباه شنیده باشد.
-بگو ببخشید!
نه . اشتباه نشنیده بود.
معین شکیبا به حدی جدی بود که این بار حتی آن خندهی روی اعصابش هم کاملا جمع شده بود.
-برای چی؟
-تو بگو ! دلیلش جوره . نگران نباش.
لبهایش را بهم فشرد.
باید وسط این جهنم ازین دیوانه دقیقا بابت چه چیزی معذرت خواهی میکرد؟
-دلیلی نداره آخه…
گفت و تا بخواهد پشت سر هم دلیل و منطق بیاورد معین کلید را در مشتش جمع کرد و خونسرد شانه بالا انداخت.
-حله پس!
-چیکار میکنی؟
گردنش را به سمت رعنا چرخاند. چرا همیشه فکر کرده بود که این یکی با باقی تحفهها فرق داشت؟
حالا اگر توانش را داشت گردن کلفتش را همینجا میشکست آنوقت با گردن شکسته گرفتن کلید از دستش ابدا کار سختی نبود.
-هیچی . وایستادیم دیگه. تو مشکلی داری با وایستادن من؟ خوبم هست اتفاقا…هوا اینجا خوبه.
عید قاصدک و همگی مبارک ایشالا امسال سال برآورده شدن آرزوهاتون باشه عزیزای دل🌹
و ممنون و متشکر بابت این یکی.🤗