رمان شاهرگ پارت 31

4.3
(16)

 

هاج و واج پرسید.

-تا…تاخیری؟

معین بالاخره سرش را از توی گوشی بالا آورد و نیم رخش را به سمت دخترک سرخ شده گرداند.

چشمش که به گونه های قرمزش افتاد نتوانست مانع خنده‌اش باشد. پقی خندید و بریده بریده جواب داد.

-آدم با تو… پیر ….پیر نمیشه به ولای علی …

خب ! انگار باز هم گند زده بود.
سرش را تندی پایین انداخت و با لبه های چادرش ور رفت.

معین هم که تازه گزک ب دستش افتاده بود.

-تاخیری یعنی دیلی دار، حاج خانم…

مفهوم این یکی را هم نمی‌دانست اما غلط می‌کرد اگر بخواهد بیشتر از این گند بزند. معین قهقهه زد.

-اما طرز فکر توام محترمه، رعنا جون…خدا آقا داداشمم بیامرزه…

جوری درگیر شرم بود که حتی نمی‌توانست سرش را بالا بگیرد.

-خدا خیرت بده زن .‌..هرچی از دیشب حرص خوردم و شُست برد…انگار…انگار…

خدا رحمش کرد که وسط خنده‌های معین و بعد از بوق‌های کشدار و آزاد تلفن صدای الو گفتن مردانه ای در اتاقک فلزی ماشین پیچید وگرنه که این سوال احمقانه‌اش تا فردا می‌توانست سوژه‌ی خنده‌ی معین باشد.

رعنا به تلفن اشاره کرد و معین همان طور که ریسه رفته بود گوشی را بالا گرفت.

-الو ممد …

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [18/05/1402 10:16 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۶۲

-به به همیشه به خنده سلطان…

معین با سرانگشت نم اشک گوشه‌ی چشمانش را گرفت.

-کدوم گوری هستید شما دو تا؟ معلومه اصلا؟

زیر سایه تیم سالار…
خوش میگذره در جوار پدر بزرگوار ؟ ارشاد شدی یا نه ؟

-زر نزن ممد …سیا با توئه؟

-آره داداش…کار داری صداش کنم…داره باد میزنه…

-چی و …

یه دو تا دختر بچه بودن افسردگی داشتن دو کیلو جوجه گرفتیم آوردیم دل طبیعت افسردگی بچه ها رو همچین از همه جاشون درآریم.

معین به رعنا نگاهی انداخت که انقدر پارچه‌ی چادری را میان مشتش چلانده بود مچاله‌اش کرده بود.

-خب حالا. زر نزن…

-بچه‌ها مهربونن‌ها…آدرس بدم برسون خودت و سالار…مهربون میشینیم جا میشیم همه…
یه سفره ای هست این وسط یه دستی میرسونیم خلاصه.‌.بچه‌ها همگی ۸۵ سلامت سربالا…

معین پوفی کشید.

-ممد خفه شو دیگه! این صاحب مرده‌ی من قطع و وصلی داره از رو اسپیکر بردارم صدا به صدا خوب نمیرسه.

ممد سرفه ای کرد .

-کجایی معین؟ حاجی پیشته؟

-نه …گوش کن چی میگم…یکی دو روز خونه رو می‌خوام…این دور و برا پیداتون نشه.

ممد کوتاه خندید.

-داف بلند مدت زدی داداش….؟

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [19/05/1402 06:13 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۶۳

 

معین نفسش را بیرون فرستاد و چشمانش را در حدقه گرداند.

تمام تلاشش را می‌کرد تا شبیه همیشه جواب ندهد. آنوقت یک ساعت هم باید سرخ و سفید شدن های رعنا را تحمل می‌کرد.

عجب گیری افتاده بود. نفس عمیق دیگری کشید و سعی کرد موقعیت افتضاحش را حالی مثلا بهترین دوستش کند.

کوتاه و آرام صدا کرد.

-محمد جان؟

صدای قهقهه‌ی محمد حتی شانه‌های رعنا را هم پراند.
مردک دیوانه یک دل سیر خندید بعد هم صدایش را نازک کرد .

-جونم آقا معین جان.
از الان بگم من پریودم ها…
هرچقدر خرم کنی امشب تو بغلت نمیخوابم مردیکه ی وحشیه حشری .‌‌‌‌…!

رعنا چادر را عملا روی صورتش کشید.
جوری لبو شده بود که از تنش حرارت بلند می‌شد. معین نعره کشید.

-دور و بر خونه پیداتون شه دهنتون سرویسه !

گفت و بی‌معطلی تماس را قطع کرد و گوشی را جلوی ماشین انداخت.

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [21/05/1402 02:57 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۶۴

 

-کله‌ی گنده تا کوچیک من بیاد که هر بار میگم این بی صاحاب و ردیف کنم باز یادم میره . اه…

بعد دوبار روی فرمان کوبید و بلند تر از قبل ادامه داد:

-اه…اه…اه…‌

شانه‌های رعنا تکان خورد. وقتی که دیگر هیچ چاره‌ای نداشت از همان شرم زیاد به خنده افتاده بود.

-تو چته؟ گریه میکنی؟ ببینمت…
حالا اون یه شعری گفت. با تو نبود که نشستی اینجا آبغوره میگیری. اینا اخلاقشون همینه!

چادر را محکم چسبید.
وقتی از شدت حرص صدای معین می‌لرزید همین خنده‌ی رعنا مانده بود تا به انفجار کامل برسد.

-رعنا! مسخره بازی در نیار! ببینمت.
اینا دهنشون چاک و بست نداره . اصلا پاره‌ست دهنشون پفیوزا…

خنده‌ی رعنا بیشتر شد. خدا لعنتش کند این چه وضعی بود که هم از خجالت سرخ بود هم رفته رفته از خنده‌ای که نمی‌توانست مانعش باشد کبود می‌شد.

معین هم که مثلا و به خیال خودش می آمد درستش کند جای اینکه آرامش کند بدتر به خنده‌ وادارش میکرد…

-ببینمت دختر …

سعی کرد سر و صورتش را عقب بکشد.

-نه آقا معین نه‌…نه …

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [23/05/1402 10:05 ق.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۶۵

 

-چی نه …میگم ببینمت…ای بابا…عجب گرفتاری شدیم ها…

دست معین لبه‌ی چادر نشست.
کارش تمام بود .
معین با این حال این خنده را می‌دید حتما که کار دست هردونفرشان می‌داد.

خواست چیز دیگری بگوید که صدای زنگ تلفن فرشته‌ی نجاتش شد.

دست معین که از لبه‌ی چادر کنار رفت نفسش را بیرون فرستاد بعد به طرفش چرخید و سعی کرد از پشت پارچه‌ی ضخیم چادر معین را پیدا کند.

-کله‌ی پدر همتون…

خم شد و گوشی را از پیشخوان داشبورد برداشت و چشمانش را تنگ کرد.

این بار شماره ی سیامک بود. بی‌حوصله و عصبی تماس را وصل کرد.

-هان بنال …

صدای سیامک قطع و وصل می‌شد. گوشی لعنتی در بدترین جایی که می‌شد بازی‌اش گرفته بود.

ناچار دوباره تماس را روی حالت بلندگو گذاشت.

-دوباره بگو سیا ! صدات و نداشتم گذاشتم رو اسپیکر. چرت و پرت بگی به ولله میام یک دهنی ازت سرویس میکنم…

حرفش به پایان نرسیده باز صدای قهقهه‌های ممد بود.

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [24/05/1402 10:07 ق.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۶۶

 

-داف معذب رودرواسی طوری زدی، داداش؟

این بار صدای خنده‌ی سیامک هم مخلوط شده بود.
سرش را سمت شیشه گرداند و هیستریک خندید.

-لا اله الا الله!

و ممد نعره کشید.

-داف مذهبی؟

بی‌اختیار دست به دستگیره انداخت و پایین رفت.

جوری در ماشین را بهم کوبید که رعنا هین کشید.

یک دستش را به نشان عذرخواهی سمت شیشه گرفت و دست دیگر را به کمر زد و کم کم از ماشین فاصله گرفت و صدای فریادش به آسمان رفت.

-مردیکه‌ی قُرمساق! مگه با تو نیستم میگم درست حرف بزن.
با گوشی سیا زنگ میزنی؟ هی من میگم این بی صاحب خرابه تو میگیری به چپ و راستت چرا؟…یه چیزی بگم آب و نونت بشه؟

جواب شبیه تیزی چاقو بود.

-داف مودب؟

خواست فریاد بعدی را بکشد که صدای خش خشی در گوشی پر شد.

-معین داداش؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان گناه

  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…
رمان کامل

دانلود رمان خدیو ماه

خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در…
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
7 ماه قبل

لطفا زودتر پارت بذارین

نازنین مقدم
7 ماه قبل

قاصدک جونم ممنون عزیزم خسته نباشی

مدیر
پاسخ به  نازنین مقدم
7 ماه قبل

❤❤

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x