با شنیدن صدای سیا بدتر حرصی شد.
-دستم بهتون برسه پارهاید به ولای علی…حرف آدم تو گوشتون نمیره، نه ؟
-داداش من شرمندهتم…ممد مسته...تو به دل نگیر…
-مسته که مسته…بی ناموس و انگار شوخی دارم باهاش….
-بد مسته به قرآن دروغ که نمیگم….
الله وکیلی پیش پای تو به این دختر طفل معصوم میگفت مامان….
سرش را تکان داد که ممد آن طرف ریسه رفت.
-مامان شیر میخوامممم…
حتی سیامک هم خندهاش گرفته بود.
-بیا …خوب شد؟
یه ساعت داشتیم تو گوشش میخوندیم مامانی تورو از شیر گرفته…
بی صاحاب ول نمیکنه که…یقه کرده من شیر میخوام…
معین بی اختیار خندید.
-دهنتون سرویس…یعنی آدم نمیشید شما.
-ما آدم بشیم تو تنها میمونی داداش!
سرش را به چپ و راست تکان داد.
-سیا اون گوشی و از رو اسپیکر بردار یه چیزی بهت میگما. من این لامصبم خرابه مجبورم تو چی میگی؟
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [28/05/1402 10:09 ق.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۶۸
سیامک خنده کنان جواب داد:
-مال منم صداش کمه نمیدونی تو؟ کسی نیست اینجا. این دیوونه رو ولش کن.
-نمیذاره دو کلام من زر زرم و بکنم آخه!
سیامک سرفه ای کرد. معین بیش از چیزی که فکر میکرد عصبانی به نظر میرسید.
-چی میگفتی بهش؟ به من بگو…
معین جدیتر شد و کمر راست کرد.
خودش دوستانش را بهتر از هرکسی میشناخت. شل میگرفت یا با خنده میگفت کارش تمام بود.
-خونه رو میخوام سیا.
نمیدونم چقدر…یکی دو روز کمه کم…
سیامک از آن طرف سکوت کرده بود.
-الو؟ سیا؟
باز هم صدای خش خش بود.
-داف یکی دو روزه؟
خواست نعره بکشد که سیامک غر زد.
-بده من ببینم دیوانه…برو شیرت و بخور…
بعد بی آن که منتظر کلامی از معین بماند تند و تند توی گوشی ادامه داد..
-ردیفه داداش…خونه به چه کارمون میاد اصلا…مال خودته…
بالاخره نفس راحتی کشید و حرصش از ممد تا حد زیادی فروکش کرد.
-دمت گرم…!
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [29/05/1402 03:05 ب.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۶۹
گفت و سمت ماشین برگشت.
-پس خیالم راحت باشه؟ مست اینا که نیستی تو؟
-نه بابا…به من میاد مست باشم؟
-پس سفارش نکنم دیگه….
-نه بابا سفارش چی…خیا….
باقی حرفها نامفهوم بود. چندین بار الو الو گفت و چون خبری نشد با خیالی آسوده در را باز کرد و تنش را روی صندلی انداخت.
رعنا خودش را جمع و جور کرده بود اما هنوز نوک بینیاش قرمز بود. معین بی صدا لب جنباند.
-خوبی؟
یک کلمه دیگر میگفت دخترک دوباره سرخ میشد.
تنها به پایین کشیدن سرش اکتفا کرد که صدایی دوباره در گوشی پیچید.
معین لعنتی فرستاد .
فراموش کرده بود تماس را قطع کند.
-معین این زنیکه نمیده….
صدای ممد بود اما آنقدر جدی گقت که لحنش کوچکترین شباهتی به مستی چند لحظه پیشش نداشت.
-چی نمیده؟
خدا لعنتش کند که بلند تر از قبل نعره کشید.
-ممه نمیده…..
معین با تمام توان آیکون قطع تماس را لمس کرد و همانطور که زیر لب فحشهایش را ردیف میکرد ماشین را به حرکت درآورد.
رعنا دوباره چادر را تا روی صورتش پایین آورده بود.
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [30/05/1402 10:08 ق.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۷۰
***
-خب رسیدیم بپر پایین…
رعنا سرش را جلو کشید و ساختمان معمولی مرکز شهر را از نظر گذراند.
-اینجا کجاست؟
-شمس العماره قبل از بازسازی!
گیج به معین نگاه کرد.
-ها؟
لبهای معین کش آمد.
سوال چی میپرسی آخه؟ تو مگه نمیخواستی بری؟ چادر چاقچور نکرده بودی مگه؟
-چرا!
-خب پس چی؟ اینجام جاست دیگه.
بفرما با خودت خلوت کن.
بزرگترین حسنش هم اینه که ریخت مجید و اینجا صد سال دیگه هم نمیبینی…
-اینجا…ام…یعنی چیزه…اینج…اینجا خونهی شماست؟…
معین سگرمه هایش در هم رفت.
سوال و جواب شدن تنها چیزی بود که هیچ وقت با آن کنار نیامده بود .
– اونجا زندگی کردی تنهت خورده به تن شکیباها؟ بیست سوالیه؟
پرسید و با حرص پایین رفت.
رعنا لبش را گاز گرفت. نمیدانست چه مرگش بود که پشت سر هم همه چیز را به گند میکشید.
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [31/05/1402 06:08 ب.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۷۱
-ای وای !
معین مقابل ماشین ایستاد و با دست اشاره کرد .
-زیر لفظی میخوای ؟ بیا پایین ببینم!
رعنا بیمقاومت پایین رفت. این معین شبیه انبار باروت بود.
معین همچنان زیر لب غر میزد:
-قشنگ مصبت و شکر. یه وقت واسه ما کم نذاری ها…یه جور بچین که هرکی به ما میرسه بشینه جای ننهمون…
رعنا چادر را سفت چسبید.
-ببخشید…
-برو بابا …
تر میزنه از یه ور از اونور ببخشید، ببخشید….
گفت و به سمت ورودی ساختمان راه افتاد.
رعنا سر جا خشکش زده بود .
پایش برای رفتن پیش نمیرفت. در اصل جرئت نزدیک شدن به معین را نداشت.
معین همانطور که دنبال کلید ورودی آپارتمان میگشت تیز به عقب چرخید.
-والا حضرت افتخار نمیدن؟
راه بیا دیگه…میخوای انقدر اونجا میخ شی که کل همسایه ها رو خبر کنی؟
همین تو پروندهی این خونه زن حامله کمه فقط…بدو ببینم…
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [01/06/1402 10:03 ق.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۷۲
اولین بارش بود در چنین موقعیتهایی قرار میگرفت . کلام معین ناخواسته همهی جانش را پر از استرس کرد.
-چشم …چشم…
بی اختیار چادرش را جلو کشید و خودش را به معین رساند.
مضطرب بود و بدون آن که خودش بخواهد نفس نفس میزد.
معین کلید را در قفل چرخاند و در را به جلو هل داد.
-خب حالا! پس نیفتی ! چیه هی هِن و هِن…
بی سر و صدا برو بالا …طبقه چهارم …
آه از نهادش درآمد.
-چهارم؟
-چهلم که نگفتم. میخوای اینم من کولت کنم ببرم؟ هوم؟
معین همچنان تند بود و هیچ حواسش به وضعیت رعنا نمیرفت.
-چشم داداش…
هرچقدر مظلوم بود به وقتش هم خوب بلد بود این مردک بیاعصاب را بچزاند.
اینجا هم دیگر جایی نبود که معین صدایش را بالا ببرد.
پس نفس عمیقی کشید و کناری ایستاد. بعد دستش را سمت راه پله گرفت.
خیلی داستان کند پیش میره ولی بازم خوبه زودتر از بقیه پارت گذاری میشه ممنون
لعنت بهت معین 🤣🤣🤣🤣