_قشتگ کل اعضای خانواده متخصص تِر زدن تو اعصاب آدمید. خدا حفظتون کنه.
مرضیه چند قدم دور مانده از میز را بلند برداشت و خودش را در آغوش معین رها کرد.
_خواهر فدای تو بشه. صد بار بهت پیام دادم. جواب نمیدی که به خدا دلم برات یه ذره شده بود.
باقی ماندهی الکل در تنش شبیه کورهی آدم سوزی عمل میکرد. مرضیه هم که آنچنان سفت شانه و گردنش را چسبیده بود که فاصلهای تا سوختن کامل نداشت.
_برو عقب، مرضی. هنوز این اخلاق گند و داری تو که تا رنگ و ریش آدم و میبینی مثل کنه میچسبی ؟ برو عقب گرمه، دختر.
مرضیه به جای عقب کشیدن جیغ جیغ کرد.
_هیععع داداش خالکوبی جدید زدی؟
معین این بار از دست هایش برای عقب زدن مرضیه کمک گرفت.
_میخوای یه بلندگو بگیر دستت برو سر چهار راه داد بزن. یواش بابا چته؟
چشم مرضیه از آن خطوط در هم و برهم کنده نمیشد.
_وای داداش خیلی خره به مولا.
لبهای معین کش آمد.
_زرشک. تربیت اصولی دختر متدین حاج شکیبا رو نگاه حضرت عباسی. لاتی خانم از ما بیشتر پره.
مرضی صندلی را عقب کشید.
_چاکر خان داداش هم هستیم.
معین نیم نگاهی به رعنا انداخت که همچنان رو به سماور الکی با استکان ها ور میرفت.
_سر پا زاییدن تورو، دختر؟ بیا دو دقیقه بشین دیگه با اون شکمت.
رعنا نیم رخ شد و به خودش اشاره ای زد.
_مَ…مَن…
مرضیه آستین معین را کشید و بی صدا لب زد.
_ولش کن!
معین اما بیتوجه دوباره سرش را سمت رعنا گرداند.
_جز تو کس دیگه ای اینجا سرپاست مگه؟ بیا بگیر بشین.
دخترک که برگشت گونههایش گل انداخته بود. آرام و بی سر و صدا آمد و یک صندلی را عقب کشید. مرضیه زیر چشمی نگاه کرد.
_حداقل یه چایی میریختی واسه من بعد مینشستی!
رعنا دستپاچه شد.
_الان…الان میریزم.
معین تیز به مرضیه نگاه کرد.
_پاشو مرضی . پاشو یه چایی دیگه واسه منم بریز یه سوراخی رم وا بذار دارم از گرما خفه میشم.
مرضیه ماتش برد.
_من؟
_گفتم مرضی دیگه! میخوای من پاشم؟
آن لبخند میرفت که دوباره روی لبهای رعنا شکل بگیرد که مرضیه با حرص صندلی را پس زد و لیوان چای را از مقابل معین برداشت.
_اصلا شکیباها از عروس شانس نیاوردن.
لبهای رعنا به لبخند نگشوده به هم دوخته شد اما معین خندید.
_از دختر هم!
مانده بود تا رعنا معین را بشناسد. به خاطر داشت عقد کرده که بود همین برادر شوهری که با آن یکی حسابی فرق داشت خیلی خوب و صمیمی با او برخورد کرده بود.
معین آزاد و راحت بود. چند باری هم نعنا صدایش زده بود و صدایش را در آورده بود اما تا خواسته بود جوابش را بدهد محمد امین جوری چشم غره رفته بود که دخترک کم سن و سال در دم زهره ترکانده بود.
محمد امین شبیه مجید بود. شبیه حاج شکیبا . اصلا شکیباها همه یک شکل بودند. فقط این معین بود که فرق میکرد.
فرقی که رعنا در همان یکی دوبار دیدار هم آن را به خوبی متوجه شده بود.
_فسقل عمو چطوره؟
جوری سرش را بالا گرفت که مهره های گردنش تقی صدا داد.
از وقتی به عنوان عروس وارد این خانواده شد دیگر معین را ندیده بود.
واحدی که متعلق به او بود و در طبقهی بالای واحد خودش و محمد امین قرار داشت همیشه خالی بود و هیچ کس توضیحی در موردش نمیداد.
معین یک حاضر همیشه غایب در بین شکیباها بود. پسری که حاج خانم همیشه قربان صدقهاش میرفت و حاج شکیبا هم اگرچه به روی خودش نمی آورد اما یک جور خاصی این ته تغاری متفاوتش را دوست داشت.
_کِی قراره دنیا بیاد؟
هنوز جواب سوال اول را نداده معین دومی را پرسیده بود.
دستش را روی شکمش گذاشت و نرم خندید. آنقدر کسی به این بچه توجه نکرده بود که گه گداری خودش هم یادش میرفت تا چند ماه آینده طفلی از او متولد خواهد شد.
_فک کنم …فک کنم تو عید به دنیا میاد. هنوز …
حرفش به پایان نرسیده مرضیه با فنجانهای چای برگشت.
_خدا بیامرزه داداشم و …
محمد امین در یک تصادف رانندگی از دست رفته بود که حاج خانم رعنا را مقصر بی برو برگرد آن تصادف و مرگ پسرش میدید.
رعنایی که در شب حادثه فقط یک تلفن به محمد زده و ساعت تصادف بلافاصله بعد از آن تلفن به ثبت رسیده بود.
_الهی بمیرم براش حتی نمیدونست زنش حامله ست. حتی نفهمید داره بابا میشه. داداشم جوون مرگ شد.
معین نفسش را بیرون فرستاد.
_حالا سر سالش نرسیده واجبه زنش و شوهر بدین؟
مرضیه ماتش برد.
_ما؟ به ما چه؟
_این که میگه خودش نمیخواد.
_این کی گفت؟ ها رعنا؟
رعنا بی جواب سرش را پایین انداخت. فکرش هنوز هم در چند ماه قبل چرخ میخورد. هیچوقت پرده از راز آن شب و آن تلفن برای هیچ کس برنداشته بود .
_لگدم میزنه رعنا؟
معین برای عوض کردن جو پرسید و دخترک را تا بناگوش سرخ کرد. از نظر خودش که حرف بدی نزد بود. یک سوال ساده که این همه سرخ و سفید شدن نداشت.
_داداش!
به طرف مرضیه چرخید که با چشمان گرد شده نگاهش میکرد.
_این چیزا چیه میپرسی وسط حکومت نظامی شکیباها؟ میخوای حاج خانم بیاد سر من و تو و این و به جرم فساد فی الأرض بذاره رو سینهمون؟
معین به مسخره خندید.
_سر یه لگد؟
آنقدر بامزه گفته بود که ابروهای مرضیه از هم فاصله گرفت و پقی خندید.
_هیچ وقت جدی نمیشی تو نه؟