رعنا وسط گریه خندید. زن عجیبی بود. یک نمونهی نادر که معین نظیرش را در این همه برخوردش با زن های رنگ و وارنگ اطرافش به هیچ عنوان نداشت.
_تو اتاق خواب...دردت …دردت به سرم داداش…خیر ببینی…برو …توی…توی کمد…
معین پلک هایش را روی هم فشرد.
_زاری نکن! به ولای علی چشمم و میبندم رو همه چی میزنم تو دهنت ها! استغفرلله نمیذاره این دهن من بسته بمونه.
بهت میگم ناله نکن انگار فحش خار مادر میده به من. رفتم ! خب…هیس فقط!
_چشم. چشم.. خفه میشم تو…یعنی شما برو…
معین غر غر کنان سمت اتاق خواب رفت.
رعنا چادرش را روی سرش مرتب کرد و در حالی که چشمش به ورودی اتاق خواب ها مانده بود خودش را پشت در آپارتمان رساند و سرش را به در نزدیک کرد.
_بل…بله ؟کیه؟
_این در و وا میکنی یا بشکنمش؟
معین با شنیدن صدای خفیف مردانه از اتاق خواب گردن کشید و سرش را به علامت پرسشی تکان داد.
_کیه؟
رعنا سراسیمه با دست اشاره کرد و بی صدا لب جنباند.
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [24/02/1402 10:17 ق.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۱۶
_برو…تورو هرکی میپرستی برو…
معین با غر غر و صد فحشی که نثار جد آباد خودش و رعنا میکرد در کمد دیواری را باز کرد و درون کمد ایستاد.
_تف به جد و آباد و اول و آخر من اگه دلم واسه یه زن بسوزه دیگه.
از سر شب رسما عنتر خانومیم. اینم آخر شبمون.
در را کیپ نکرد. پشت لباس ها کاملا استتار شده بود و از طرفی دلش نمیخواست حتی ثانیه ای از حرف های رعنا با آن خروس بی محلی که پشت در بود و ندیده دلش میخواست گردنش را بشکند را از دست بدهد.
این طرف رعنا در دلش تند و تند صلوات میفرستاد .
این شب جهنمی تمام میشد دیگر چیزی از خدا نمیخواست.
سر صلوات سوم نفس عمیقی کشید و در را باز کرد
پسر بزرگ شکیباها با اخم هایی در هم و برهم پشت در ایستاده بود.
_اینجا چیکار میکنی؟
پرسید و به شکل واضحی داخل سرک کشید.
_هوم رعنا؟ به چی ماتت برده؟
زن بیچاره در جا تکانی خورد.
_سلام…
نگاه مجید پر از سوال بود و مرتب توی صورت رعنا و فضای پشت سرش جا به جا میشد.
_راه در و چرا بستی؟ برو کنار ببینم…
رعنا اما دستش را از جلوی در برنداشت.
_چیزی میخواید آقا مجید؟ اگه چیزی میخواید بگید تا بیارم براتون…
_پرسیدم اینجا چیکار میکنی؟
رعنا سعی میکرد خودش را نبازد.
هرچند رنگ و روی پریده اش نیاز به توضیح نداشت.
_خونمه داداش!
مجید با سر اشاره زد.
_چیکار میکنی این وقت شب تو خونهت خانوم خونه؟
کنایه واضح بود.
آن طرف حرفها و صداها یکی در میان به گوش معین میرسید اما این یکی را واضح شنید و کنایه اش را دریافت کرد.
ریز ریز سرش را به دیوار پشت سرش کوبید تا صدایش در نیاید .
_پفیوز و ببین ها!
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [26/02/1402 10:10 ب.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۱۷
گفت و نفسش را در سینه نگه داشت تا حتی صدای نفسهایش مانع شنیدن آن چیزی که کمی آن طرفتر جریان داشت نباشد.
-هوم؟ تا جایی که من یادمه حاج خانم واسه شما قدغن کرده بود که …
رعنا تند و سریع کلامش را برید.
-کار داشتم !
-خیر باشه.
-خیره داداش. وسیله میخواستم.
عمدا روی داداش گفتن هایش تشدید میداشت تا مجید را متوجه حالت معذبش کند اما فایده ای نداشت.
اصلا اگر در شرایط عادی بود امکان نداشت بتواند انقدر تند و سریع جواب سوالهای مجید را بدهد.
حالا این اضطراب جسورش کرده بود. الان حاضر بود حتی بلند بلند در جواب مجید فریاد بزند اما او را هرچه زودتر از در این خانه بیرون براند.
-چادر چاقچور کردی چرا پس؟
معین داخل کمد هیستریک پنجه در موهایش انداخت.
-به تو چه آخه؟ برم بیرون یقه شو بگیرم بگم تو رو سننه، شهین خانم؟
مجید سر و تنش را بیشتر جلو داد. رعنا تمام قد جلوی در ایستاده بود.
-ها؟ چادر از کی سر کردی؟
کارد میزدی خون معین در نمی آمد.
– نگاش کنا…لات کوچه و خلوت و ببین تو رو حضرت عباس!
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [29/02/1402 10:06 ق.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۱۸
-جواب نمیدی چرا؟ میشنوی اصلا صدای من و؟
-آره میشنوه فقط لاله طفلی. خب یه چیزی بهش بگو دیگه زن.
وایستادی نصفه شب بره رو منبر واست؟
آخر سر از دست شماها دیوانه میشم من.
انگار آنچه که معین زیر لب غر غر میکرد همان لحظه از دل رعنا میگذشت .
-از شما چادر سر کردم آقا مجید!
داداش گفتن هایش که نجاتش نداده بود.
این بار به کلمهی آقا متوسل شد تا شاید راه حلی پیدا کند.
لب های معین به لبخندی کش آمد.
-جون عمهت! ولی خوبه…راضیم ازت…
– حالا راه و باز نمیکنی چرا؟
-اگه چیزی هست همینجا بگو، دادا…آقا مجید…
مجید کلافه دستش را بالا آورد و بی ملاحظه کنارش زد.
-برو کنار ببینم…
نه ! پسر بزرگ شکیباها اصلا متوجه ساعت و معذب بودن رعنا نبود. رعنا را که تکان داد خودش را بلافاصله داخل انداخت.
-نمیگی هیچی چرا؟ پرسیدم چی میخوای از این جا؟
معین نچی کرد.
-کلهی آدم فضول و بد پیله بیاد. حالا برگرده بگه شورت میخوام خوبت میشه؟ گمشو دیگه…
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [31/02/1402 10:20 ق.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۱۹
رعنا کلافه به نظر میرسید.
آخر این چه مصیبتی بود که کوچک و بزرگ شکیباها مثل بختک بر سرش آوار شده بودند.
-گفتم که وسیله…
مجید داخل خانه گشتی زد. حتی سرکی به راهروی اتاق ها و فضای آشپرخانه کشید.
-شما دنبال چیزی هستین؟
-چی؟
-پرسید و از آشپزخانه بیرون آمد.
-پرسیدم چیزی میخواید ؟ تو آشپزخونه؟ یا تو اتاقا؟
معین سرش را به در نزدیک کرد.
-نه! دیدم از بالا صدا میاد. گفتم شاید دزد باشه.
خدا لعنتش کند. مگر چقدر سر و صدا کرده بود که یک عالم خبر شده بودند.
تقصیر این چمدان بود که زیادی سنگین بود.
بیم طفل درون شکمش را داشت و مجبور شده بود چمدان را تا مرکز خانه دنبال خودش بکشد.
-حالا که دیدید دزد نیست.
مجید از راهرو فاصله گرفت و در مرکز خانه ایستاد. بعد انگار تازه چشمش به چمدان نیمه باز و نیمه بسته افتاده باشد چشمهایش گرد شد.
-این دیگه چیه!
معین یک پایش را بالا آورد تا خستگیاش را بگیرد.
-نچ! حالا میخواد بیست سوالی راه بندازه. بیا برو دیگه…
رعنای بدبخت😑
ممنون قاصدک جان
بیچاره رعنا کاش نویسنده ازاین رمان هرشب پارت میذاشت مرسی قاصدک جونم خداقوت