رمان شاهرگ پارت ۲۴

4.3
(20)

 

رعنا چادرش را جلو کشید.

 

-چمدونه…

 

گفت و قبل از آن که مجید چیز دیگری بپرسد ادامه داد.

 

-یه سری لباس لازم دارم ببرم طبقه‌‌ی پایین !

 

این دروغ تنها راه بریدن رشته‌ی سوالات بی انتهای مردی بود که در چزاندن این زن شباهت بیش از اندازه ای به مادرش داشت.

 

-آهان!

 

گفت و دستی به ریش صورتش کشید . نگاه مستقیمش به چمدان بود.

این طرف هم رعنا یک چشمش به اتاق خواب مانده و زیر چادر شر شر عرق می‌ریخت.

 

استرس معین بیچاره اش کرده بود‌ . از مردی که می‌شناخت هیچ بعید نبود به محض خستگی با کمال خونسردی از کمد دیواری بیرون بیاید و با آن لبخند یکوری‌اش روی همین کاناپه بنشیند و در چشم مجید زل بزند.

 

حتی از تصورش تیره‌ی پشتش لرزید. آن وقت خود خدا باید به فریاد می‌رسید.

 

-آقا مجید…ببخشید!

 

مجید نگاه گیج و گنگش را از چمدان گرفت و به نشان پرسشی سری تکان داد.

 

-من حالم خوب نیست میخوام یکم بشینم.

 

-خب بشین.

 

– خیالتون راحت نشده هنوز ؟ کار دارید اینجا؟

 

معین آنقدر عصبی بود که می‌توانست گردن مجید را بشکند.

 

– زبون نفهم و ببینا. حتما باید بگه گمشو بیرون؟ عجب کنه ای هستی تو مرد ! برو دیگه…

 

مجید خیره به رعنا چشمانش را تنگ و باریک کرد

 

-سرکشی رعنا! حرف گوش نمیدی. اذیت میکنی …زیادی سرکشی….

 

– چیزی شده ؟ من کاری کردم؟

 

– گندی که سر شب با اون داداش بی عقل من زدی و یادت رفته؟

 

رنگ از روی رعنا پرید.

برادر بی عقلی که مجید به خیال خودش پشت سرش میگفت حالا در کمد دیواری اتاق خوابش بود و احتمالا تمام حرف‌ها را میشنید.

 

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨

#پارت_۱۲۱

 

 

-من؟ من…؟

 

مثل احمق‌ها کلمه‌ی من را تکرار می‌کرد تا مجید خود بیچاره‌اش را بچسبد و دست از سر معینی که هر لحظه احتمال انفجارش وجود داشت بردارد.

 

-بله! تو و اون برادر ناقص العقل خودم!

 

مجید کوتاه بیا نبود نمی‌دانست چقدر دیگر می‌تواند معین کله خراب را در کمد دیواری اتاق خوابش محبوس کند و جلوی یک مصیبت را بگیرد.

 

– مگه من چیکار کردم؟

 

باز هم روی من گفتنش تشدید گذاشت تا شاید خدا به حال زارش نظری کند و مجید وسط این جهنم بی خیال معین شود.

مجید پوزخند زد‌.

 

-تازه میپرسی چیکار کردی؟ چیکار نکردی ؟

اون اس ام اس جریانش چی بود ؟ واسه چی با اون کله خر تماس گرفتی؟

 

هرچه می‌خواست درستش کند بدتر خراب می‌شد. بی جواب سرش را پایین انداخت.

شاید سکوت همان راهی بود که به دنبالش می‌گشت.

 

-آها میبینی! همینه ها! وقتی جوابی نداری همینه. واسه چی با معین دست به یکی کردی خاستگارت و رد کنی؟

اون که عقل نداره تکلیفش معلومه. تو که زن عاقلی هستی چرا؟

 

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨

#پارت_۱۲۲

 

 

 

یک جای بریدگی کنار انگشتش داشت که زیادی تازه بود. همین سر شبی بی هوا بریده بود. عمیق نبود اما هنوز زُق‌زُق می‌کرد.

بی اختیار ناخن انگشت دیگرش را روی زخم فشرد و چشمانش سیاهی رفت.

 

خوب بود. همین درد مانع فریاد کشیدنش در برابر حرف‌های بی سر و ته و بی انتهای مجید می‌شد.

 

-چی شد؟

 

هرچه می‌گذشت میل شدیدی به فریاد داشت.

 

-هیچی !

 

-قیافه ت و چرا اونجوری میکنی ؟

 

فایده نداشت. جانش داشت به لبش می‌رسید.

 

-آقا مجید میشه برید پایین؟

 

چشم‌های مجید درشت شد.

این حاضر جوابی و این رک گویی را ابدا از بیوه‌ی برادر به خاطر نداشت.

دخترک زبان باز کرده بود. خاستگار رد می‌کرد. خودش را جلو کشید و رعنا بی اختیار عقب رفت.

 

-هین…چیکار میکنی داداش؟

 

معین داخل کمد دیواری آنقدر سرش را به در نزدیک کرده بود که با اشاره‌ای بیرون پرت می‌شد. خون خونش را می‌خورد و قول داده بود مثل مجسمه همان‌جا بی حرکت بماند.

 

-چه غلطی میکنه مگه؟

 

این که دیدی به سالن نداشت و تنها باید به شنیدن صدا بسنده می‌کرد بیشتر بهمش می‌ریخت.

 

نه این که از آن نره خری که با خودش نسب خونی داشت و حالا نیمه شب خانه‌ی زن شوهر مرده‌ای را قُرُق کرده بود ترسی داشته باشد. نه !

 

تمام دلیل خویشتن داری‌اش التماس چشمان نم‌دار و اشکی رعنا بود.

 

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨

#پارت_۱۲۳

 

 

 

-ماشالله به شما رعنا خانم. داری بیرونم میکنی؟ مادرم حق داره انگار …

 

-الان وقت خوبی برای پذیرایی نیست!

 

معین مشتش را کف دست دیگرش کوبید.

 

-د بگیر پرتش کن بیرون مردیکه رو …پذیرایی چیه؟

به علی میام بیرون این خونه رو روی سر همتون خراب میکنما…

 

-منم برای پذیرایی اینجا نیستم، زن داداش!

سر و صدا میومد اومدم یه سری بزنم.

 

خب انگار بالاخره حرفی پیدا شده بود که این دیوانه‌ی نتراشیده به خودش بگیرد و برایش گران تمام شود و احتمالا نصفه شبی شرش را کم کند.

 

-ممنون. منم همین چند تیکه لباس و مرتب میکنم میرم پایین دیگه.

 

مجید نگاه سنگینش را از رعنا گرفت و سمت در رفت.

 

-زیاد نمون اینجا…!!!

 

دلیلش را نمی‌فهمید اما برای خواباندن این قائله حاضر بود تا جان در بدن داشت چشم بگوید.

 

-چشم.

 

-زود برو پایین…!!!

 

-چشم.

 

-به حرف هم گوش بده …!!!

 

می‌خواست چشم سوم را بگوید که مجید به طرفش چرخید و انگشت اشاره‌اش را مقابل رعنا بالا گرفت.

 

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨

#پارت_۱۲۴

 

 

 

یا شوهر کن به سر سلامتی برو یا به اون پیشنهادی که من چند وقت پیش بهت دادم بازم فکر کن.

حرف بدی به شما نزدم که آسمون خدا رو چسبوندی به زمین.

الان که ماشالله عاقل تر شدی یه بار دیگه به حرف من فکر کن الکی هم حلال خدا رو حروم نکن‌.

 

رعنا تا بیهوشی فاصله‌ای نداشت. حرفی که فکر می‌کرد فراموش شده باشد در بدترین موقعیت ممکن یادآوری می‌شد.

 

-چشم!

 

این را گفت تا شر مجید را کم کند اما مجید دیوانه همین چشم را به فال نیک گرفته بود.

 

-این چشم و نمیتونستی از اول بگی؟ حرف غیر منطقی‌ای من همون موقع به شما زدم؟

قبول کرده بودی الان این همه جار و جنجال هم درست نشده بود.

 

لال مانده بود. نمی‌دانست به هوای خلاصی چشم دیگری بگوید یا خفه خان مرگ بگیرد.

 

مجید هم سکوت و هم چشم را به نشان رضایت برداشت می‌کرد.

 

-والا دستت و میگرفتم و می‌بردم نمیذاشتم دست احدی به گوشه‌ی دامنت برسه…

من اصلا نمیدونم دردت چی بود که گفتی نه. یه زن بیوه با شرایط تو اصلا چرا باید بگه نه؟

بیوه بودی. عده‌ت تموم شده بود. بچه‌ی داداشم هم که تو شکمته‌ که به جون جفت پسرام مثل بچه‌ی خودم جاش رو تخم چشمم بود.

 

رعنا لبش را گاز گرفت و در حالی که سرگیجه امانش را بریده بود سمت در خیز برداشت.

 

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨

#پارت_۱۲۵

 

 

-چشم‌ . حالا الان شما تشریفت و ببر …به خدا دیر وقته.

 

مجید اما بی‌توجه به حال رعنا و آنچه که میگفت با رضایت لبخند می‌زد.

 

-هان چیه رعنا؟ نرم شدی؟ پشیمونی؟ خب جای این چشم چشم گفتن ها یه کلمه درست بگو زن‌. راضی شدی؟ من هنوزم حرفم سرجاشه ها…

 

زبان بسته به هر دری می‌زد تا مجید سر حرف را به آن چه که از آن می‌ترسید نکشاند موفق که نمیشد هیچ همه چیز بدتر از قبل می‌شد.

 

-آقا مجید!

 

خبر مرگش اسمش را تشر زده بود.

 

-جان آقا مجید! ببین رعنا جان من که بدت و نمیخوام . یه وقت خدایی نکرده فکر نکنی این وسط نظر و غرضی هست . نه به ولله من دنبال ثوابشم…

 

معین در کمد دیواری را بی سر و صدا گشود‌ و با اخم‌هایی وحشتناک سر و تنش را بیشتر جلو داد.

 

خواب میدید؟ یا تمام این حرف‌ها را درست و در عالم بیداری و هوشیاری شنیده بود؟

 

رعنا خودش را به در رساند. قلبش وحشیانه درون سینه میکوبید. دلش می‌خواست هرچه در این خانه بود و نبود را به دهان گشاد مجید فرو کند. دستش را روی دستگیره گذاشت و تمام زورش را زد تا عادی به نظر برسد.

 

-تورو خدا آقا مجید . الان وقت این حرفا نیست.

 

گفت و تا به قصد پایین کشیدن دستگیره فشاری به آن وارد کرد دست مجید برای جلوگیری از باز شدن در روی آن نشست و بعد امان نفس کشیدن به زن بخت برگشته نداده تیر آخر را شلیک کرد.

 

-به حرفام بازم فکر کن رعنا…پیشنهاد من سرجاشه. یه صیغه می‌خونیم آبم از آب تکون نمیخوره …بعدش…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…
رمان کامل

دانلود رمان فودوشین

  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند.…
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
8 ماه قبل

مردک پرروه جانماز آبکش

نازنین مقدم
8 ماه قبل

اینم ازحاج مجیدمون 🤣

Mana Hasheme
8 ماه قبل

مجید عوضی …

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x