رعنا نفهمید چطور خودش را در فضای زیر راه پله مچاله کرد و با یک دست جلوی دهانش را چسبید.
موقعیتش جوری بود که رویش به سمت در کوچه قرار داشت و نیم رخ معین درست کنارش بود اما از داخل آپارتمان دیده نمیشد.
فقط اگر کسی ناغافل از کوچه سر میرسید کارش تمام بود.
-وا…مادر چرا ماتت برده!
آرام سرش را به طرف معینی گرداند تا با کشیدن نفس عمیقی سعی داشت بر خود مسلط شود.
-پشت در کشیک منو میکشیدی، مامان!؟ کار و زندگی نداری؟
-وای نه خدا مرگم بده کشیک چیه؟
گوشم به در بود دورت بگردم. منتظرت بودم.
-بچهم بهانه میگرفت؟ بیارید شیرش بدم سریع میخوام برم.
دستش اگر روی دهانش نبود صدای نفسهای بلند و ترسیدهاش رسوایش میکرد.
میتوانست حتی با چشمان باز هم کابوس باز شدن در کوچه را ببیند.
آن طرف آسیه لبش را گاز میگرفت.
-زشته مادر! این حرفا چیه؟
-آخه دلیل دیگهای نداره شما تا این حد گوش به زنگ من نره خر باشی، حاج خانم.
من چند وقت تند تند اومدم خونه به تنظیمات کارخونه برگشتید همتون؟
انگار باس برگردم دوباره یه مدت نیام آچارکشی بشید. آره؟
آسیه با چشم و ابرو به داخل خانه اشاره میکرد.
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۹۸
-این حرفا چیه، مادر. تو عزیز مامانی. کجا بری خونمون چراغش خاموش میشه!؟
معین یک قدم به جلو برداشت و از دید رعنا ناپدید شد.
-واسه چی چشم و ابرو میای حالا، آسیه خانم؟ من رفتم اون پسر بزرگت و بگو بیاد وایسه وسط خونه همه جا رو نورانی کنه!
ماشالله لامپ صد زاییدی انگار ! خیلی نور داره حاج مجید.
-مهمون داریم مامان. این حرفا چیه امروز واسه اولین بار تو عمرت میزنی آخه شما؟!
صدای قدم برداشتن معین روی پله ها به گوشش رسید. کاش هرچه زودتر پا به خانه میگذاشت.
آن وقت حتی بی آن که به درد پیچیده در دل و کمرش اهمیتی بدهد حاضر بود پله ها را به سمت واحد خودش یک در میان بدود تا این کابوس را به پایان برساند.
-مهمون داریم؟ پس بگو یه ساعته واسه چی چشم و ابرو میای، مادر من!
-چشم و ابرو چیه، معین جان. ای وای امروز چی شده به تو؟ بیا تو پسرم. بیا تو منتظرتن.
حرص صدای آسیه به شکل واضحی در گوشهایش مینشست.
-کی اومده حالا که شما آنقدر منتظر من بودی؟
احتمالا معین مقابل در واحد رسیده بود که صدای خندهی آسیه دورتر به نظرش رسید.
-خالهت و پریسا اومدن دور سرت بگردم.
منتظر تو بودن، عزیز مامان.
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۹۹
بیاختیار دستش را از مقابل دهانش برداشت و چشمانش درشت شد.
پریسا آمده و منتظر معین نشسته بود .
دخترخالهای که به گفتهی مرضیه برای معین نشانش کرده بودند.
-وای!
این یکی بدون آن که بخواهد از اعماق دلش جوشید و بیصدا از بین لبهایش راهی به بیرون باز کرد.
-احوال خاله خانم…
نمیدانست کی صدای معین انقدر ترسناک شده بود. انگار خاری در دلش فرو رفت.
معین احوال خاله خانم را پرسید و همین چند کلمه شبیه خنجر در قلبش فرو میرفت.
-مرضی. مامان جان بیا…
صدای آسیه باز نزدیک شده بود.
پلکهایش را روی هم فشرد و آسیه ادامه داد:
-بیا برو زن داداشت و صدا بزن اونم بیاد پایین مهمون داریم.
به جای مرضیه معین جواب داد:
-بیا اینور مادر من اونو چیکار داری؟
-وا تو رو سننه تو برو بشین پیش خالهت …بعد یه عمری اومده…
-مگه واسه من اومده؟!
آسیه نخودی خندید و پچ زد:
-واسه کی اومده پس؟ اومده دومادش و ببینه …
دور سرت بگردم من که میخوام رخت دامادی تنت کنم.
معین بیچاره حالا اینا رو چطور بپیچونه
اوه دامادو ببین الان از محضر امده اسیه جان 😂😂😂😂
کجای کاری خانم عزرائیل معین داماد شد رفت😂😂