زن بیچاره مفهوم سر و ته را گم کرده بود.
معین ساعدش را فشرد.
-یعنی اون دنیام دست از سرت برنمیدارم!
وا بده حالا….
-انشالله که این اره بده و تیشه بگیرها بر سر میزان مهریهست دیگه!
معین سرش را بالا گرفت.
-خیره حاج آقا!
گفت و دوباره لبخند به لب به چشمان پر از تردید رعنا خیره شد:
-یه دست و یه پا مهرت کنم؟ دوست داری؟
حتی اگر میخواست هم نمیتوانست مانع خندهاش باشد.
-بازم خدا رو شکر. گفتم سرپا سکته کردی!
-شاه داماد تشریف میارید لطفا.
-اومدیم حاج آقا!
بعد دست رعنا را کشید و جایی نزدیک گوشش پچ زد:
-میای مثل خانما میشینی رو اون صندلی یه بله میگی تموم میشه میره ! نه و نو و ناز و گوز…
-من میترسم معین ! به خدا میترسم.
هرچه بیشتر فکر میکرد بر وحشتش اضافه میشد.
-منم !
مثل یخ وا رفت. معین سر تکان داد.
-قراره پیرم کنی!
خواست چیزی بگوید که معین دستش را بیشتر کشید و با خم کردن آرنجش پشت دست یخ زدهی دخترک را به سینه چسباند:
-تا من هستم نترس! وقتی من مردم یه فکری میکنی!
خدا نکنهای در دل زمزمه کرد. گرمای تن معین کمی آرامش کرده بود.
-در خدمتم، حاج آقا!
با هدایت معین روی اولین صندلی نشست.
در نقطهای از زندگیش قرار داشت که تا پیش از این هرگز تصورش را هم نکرده بود.
-جناب آقای معین شکیبا…درسته؟
محضردار پرسید و نگاهی به صورت معین انداخت.
-درسته حاجی!
-بسیار خب …
اینبار شناسنامهی رعنا را باز کرد.
-خانم رعنا همتی…
تمام نگاه رعنا به دستان مرد دفترخانه بود. صفحهی اول که به دوم رفت بیاختیار چشمانش بسته شد.
-همسر سابقتون…
معین با لحن محکمش به دادش رسید.
-فوت کردن حاج آقا!
مرد احتمالا با خواندن اسم و فامیل محمدامین از قسمت مشخصات همسر دوباره نگاهش را تا معین کشاند.
-برادرتون بودن؟
چرا اینقدر کم😔