رمان شاهزاده قلبم پارت 46

3.8
(4)
عشقامون… آرسام و دلوین ت پیست🚶‍♀️❤️‍🔥

+آرسااااام پاشووو

کلافه دستی تو موهاش کشید و بی حوصله گفت

ــ نمیذاری بخوابم؟!

+نه گشنمه پاشو

ــ بیبی مگه من شیر دارم؟!

بالشتو برداشتم و کوبیدم تو سرش

+بیشعور !

تو گلو خندید و بلخره بلند شد رفت تو دستشویی و دست و روشو شست …

ــ خب چی برات بیارم؟!

+اومممم تو کابینت بیشکویت بود شیرم که تو یخچال هست

صندلی میز رو کشید بیرون و نشست روش

ــ عالیه بیار بخوریم بد بریم یه جایی

وسایل صبحونه رو گذاشتم رو میز و چشامو ریز کردم

+کجا میخوایم بریم به سلامتی؟!

چشمکی زد و گفت:

ــ میریم پیست!

هیچی نگفتم و صبحونمونو خوردیم

🍃😈🍃😈🍃😈🍃😈🍃😈🍃😈🍃😈🍃

ــ آماده ای بانو؟!

دستامو گذاشتم و دسته موتور و کلاهمو گذاشتم رو سرم

+من همیشه آمادم عزیزم

داور یک دو سه رو گفت و آتیش کردیم …

ــ هییییی مواظب باش

دستمو بالا آوردم و بدون توجه به حرفش انگشت اشاره و فاکمو به هم چسبوندم و گذاشتم رو مخم
ادای شلیک گلوله رو در آوردم و …

با صدای خیلی بلندی گفتم

+ پییییش به سوی بی نهایت و فراتر از آن

هرچی من میرفتم جلو تر اونم باهام میومد و ازم عقب نمیموند

نزدیک خط بودیم که یهو آرسام زد جلوی من و زود تر از من رد شد

+اَههههه لعنتییییی

دوتا دستشو در حال حرکت از فرمون برداشت و مشت کرد …
آوردشون بالا و گفت:

ــ اییییول همینه!

بعد کلی کُری خوندن و شر گفتن وسایلمونو از هتل برداشتیم و رفتیم سوار هواپیما …

“5 ساعت بعد”

هیلدا با اشک پرید بغلم

ــ دلم برات تنگ شده بود خواهری کجا بودی …
نمیدونی چی بهمون گذشت

کاترین و تونی ام اومده بودن…
یکی یکی همه شونو بغل کردمو همه چیو براشون تعریف کردم ولی با چیزی که شنیدم …

سیاوش ــ آرژان امروز صب رفت از اینجا …
هیچیم نگفت
ما ام نمیدونستیم که جریان چیه کاشکی بهمون میگفتین …

ناباور و با دهنی که یه متر باز مونده بود بهش زل زدم

+بچه ها اون رفته پیش شاهین …
باید .. باید زود خودمونو برسونیم ایران و کارو تموم کنیم …

“چهار هفته بعد”

تقریبا یه ماه گذشته بود و همه آماده شده بودیم برای رفتن به عمارت شاهین …
ساعت 12 نصف شب بود و همه جا آروم و ساکت…

پشت در عمارت شاهین بودیم …
عکس یه شاهین روی درش بود …

نگهبانا رو بیهوش کردیم و آروم وارد عمارت شدیم

صدای پچ پچ چن نفر بد جور مخ بود

+هیششش عه!
خفه خون بگیرین احمقا!

دیگه صدایی ازشون نشنیدم …

میدونستم کاترین به اونایی که تو آشپزخونه بودن دستور داده بود سم بریزه تو غذاشون و بیهوششون کنه برای همین انقد خلوت بود

آرسام ، تونی و کاترین کنار من راه میومدن و سیاوش و شایان و مانی ام پشت سر ما
پشت سر اونا ام بقیه افراد بودن …

اسکارفمو کشیدم بالا تر و گفتم:

+اگه اتفاقی افتاد بدونین همه تون واسم عزیزین
مخصوصا تو آرسام …
عاشقانه دوستت دارم
شاهزاده قلبم

آرسام ــ عههه!
نزن این حرفو!

بقیه ام به نشونه تایید حرفش سری تکون دادن …

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Yeganeh
Yeganeh
2 سال قبل

بازم مثل همیشه عالی فلورییی 😘😘

hana
hana
2 سال قبل

عالییی.

Helya
Helya
2 سال قبل

ژوننن
😂شیررر

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x