رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 14

4.7
(51)

لبخند خجلی میزنم و سرم رو تکون میدم . خیلی حس بدیه که نمیتونستم حرف بزنم .
انگار ارتباطم با دنیای بیرون قطع شده .

اهی میکشم و سعی میکنم به این افکارم خاتمه بدم . به سینی حاوی غذا نگاه میکنم .
حالا با این دستا چجوری غذا بخورم!

به اماندا نگاه میکنم که در حال کشیدن پرده های اتاقم بود .
سعی میکنم با دست های باند پیچی شدم قاشق رو بردارم .

اما فایده ای نداشت . دوباره سعی میکنم . کمی موفق میشم.
اما قاشق از دست هام ول میشه و با صدای بدی داخل سینی می افته.

اماندا با صدلی قاشق به سمتم برمیگرده .

_ چیشد دخترم ..چیکار داری میکنی

اه لعنتی نمیخواستم اماندا بفهمه . کنارم میاد و نگاهی به قاشق افتاده توی سینی میکنه .

_ ایزابلا خب میخواستی غذا بخوری به من میگفتی تا کمکت کنم . چرا خودسر کاری رو انجام بدی .

نمیخواستم اماندا بهم غذا بده . خیلی برام سخت بود که بخوام شخص دیگه ای کارهام رو انجام بده .

بغض بدی به گلوم چنگ میزنه . لعنت بهت دیوید .نگاه به چه خفتی من رو انداختی .

من تا کی باید این وضعیت رو تحمل کنم ؟ تا کی باید مثل یه تیکه گوشت نه حرف بزنم نه بتونم از دست هام استفاده کنم ؟

اماندا قاشق پر از غذا رو به سمتم میاره . نگاهی به دست و قاشق پر از غذا میندازم . دیگه نتونستن بغضم رو کنترل کنم .

قطر اشک سمجی از گوشه چشمم پایین میچکه . سرم رو به سمت مخالف اماندا میگیرم و با دستم اشکم رو پاک میکنم .

اماندا قاشق رو توی ظرف میزاره . از جاش بلند میشه و بدون حرف سرم رو توی اغوشش میگیره .

اروم شروع به نوازش سرم میکنه. انگار منتظر یه تلنگر بودم تا سیل اشک هام به راه بی افته.

اماندا بی حرف ایستاده بود و نوازشم میکرد . انگار خودش هم میدونست به این سکوت احتیاج دارم .

بعد از گذشت چند دقیقه اشک هام بند میاد و سرم رو از توی بغل اماندا بیرون میارم و نگاهش میکنم .

_ سبک شدی؟

سرم رو به نشونه موافقت تکون میدم . از من جدا میشه . دستمالی میاره و کنارم میشینه .

اشک هام رو پاک میکنه و موهام رو از توی صورتم کنار میزنه و به پشت گوشم میبره.

_ خب دیگه نوبتی هم که باشه الان نوبت خوردن غذا هست .

باز هم قاشق پر از غذا رو به سمتم میگیره . هنوز هم دوست نداشتم اماندا بهم غذا بده اما چاره ای نبود .

دهنم رو باز میکنم و اماندا قاشق غذا رو داخل دهنم میزاره . هر قاشق غذایی که میخوردم اماندا مرتب از من میپرسید که چیزی هم راهش میخوام یا نه .

_ ماست میخوای ؟

قاشق بعدی

_ سالاد میخوای ؟

همینجوری کل محتویات داخل سینی رو نام میبرد . من هم با کمال پرویی با همشون موافقت میکردم .

خب چیکار کنم گشنمه! با هر چیزی میشه شوخی کرد بجز شکم . باید غذا خوب بخورم تا زودتر خوب بشم یا نه ؟!

_ خب دیگه تموم شد غذا .

به سینی نگاه میکنم . همه غذا ها و مخلفات خورده شده بودن . اوه یعنی همه این ها رو من خوردم ؟! خخخ اشکال نداره نوش جونم والا.

اماندا سینی غذا رو جمع میکنه . از روی تختم بلند میشه و سینی رو توی دست هاش میگیره .

_ خب بهتره استراحت کنی عزیزم . من هم میرم بیرون تا تو راحت باشی.

لبخندی بهش میزنم . اماندا به سمت حرکت میکنه تا از اتاق خارج بشه .
اما وسط راه می ایسته و به سمتم برمیگرده .

_ اها یادم رفت این رو بهت بگم .. یه زنگ کنار میز مطالعت هست . هر وقت بیدار شدی اون رو به صدا در بیار تا بیام پیشت .

سرم رو تکون میدم .

_ خب خوبه . من دیگه برم . خدافظ عزیزم .

اماندا از اتاق خارج میشه . تقریبا خواب از سرم پریده بود .
از روی تختم بلند میشم و به سمت میز مطالعم میرم تا کتابی بخونم.

پشت میز میشینم . از بین کتاب هایی که توی کتاب خونه میز مطالعم بود یکی رو انتخاب میکنم.

میخوام کتاب رو بردارم تا بخونمش .اما با این دست های باند پیچی شده نمیتونستم .

کلافه از پشت میز بلند میشم و داخل اتاق شروع به راه رفتن میکنم . خیلی اعصبانی بودم .

دقیقا هیچ کاری با این دست ها نمیتونستم بکنم .دوست داشتم از اعصبانیت جیغ بکشم .

به سمت تختم میرم و خودم رو با اعصبانیت روش پرت میکنم .
سرم رو داخل متکا فرو میبرم و شروع به جیغ زدن میکنم .

انقدر جیغ زدم که گلوم درد گرفت . احساس بهتری داشتم. اما هنوز هم ناراحت بودم . نمیدونم چقدر گذشت که کم کم پلک هام سنگین شد و به خواب رفتم .

نزدیک های ظهر بود که از خواب بیدار شدم . اوف یعنی از دیشب تا الان من خواب بودم؟

از روی تختم بلند میشم و خوابالو به دسشویی میرم. خب حالا چحوری با این دست هام صورتم رو بشورم!

با هزار مکافات صورتم رو با پارچه خیسی تمیز میکنم و از دسشویی خارج میشم . به بدنم کش و قوسی میدم .

یاد حرف اماندا می افتم که گفته بود هر وقت بیدار شدم زنگ رو به صدا دربیارم تا پیشم بیاد.

زنگ رو به صدا در میارم و منتظر امدن اماندا میشم . بعد از گذشت چند دقیقه اماندا با بسته ای وارد اتاقم میشه .

_ بالاخره بیدار شدی خوابالو . ظهر بخیر!

لبخندی به اماندا میزنم و سرم رو تکون میدم . دیروز موقع خواب داشتم به این فکر میکردم حالا که نمیتونم حرف بزنم یا بنویسم بهتره با لب زدن بتونم حرفم رو به دیگران بگم

برای همین برای اماندا لب میزنم .

من : سلام اماندای عزیزم ..صبح بخیر.

اماندا با ذوق نگاهم میکنه .

_ ایزابلا چه راه خوبی برای حرف زدن پیدا کردی . حالا که نمیتونی بنویسی میتونی با لب زدن با دیگرلن ارتباط بر قرار کنی .

ب سرم رو تکون میدم . خودم هم خیلی خوشحال بودم که میتونستم حداعقل اینجوری تا حدودی منظورم رو به دیگران بفهمونم .

نگاهم به جعبه داخل دست اماندا میوفته . شمرده شمرده شروع به لب زدن میکنم تا اماندا بتونه حرف هام رو لب خونی کنه .

من: این جعبه چیه؟

_ این جعبه توش باند و دارو هست . اوردمش توی اتاقت تا وقتی دکتر امد باندت رو عوض کنه و بهت دارو بده .

برای اماندا لب میزنم .

من: دکتر کِی میاد؟

اماندا نگاهی به ساعت داخل اتاقم میندازه .

_ تقریبا 40 دقیقه دیگه اینجاست . پس وقت داری صبحونه بخوری . زیاد عجله نکن .

سرم رو تکون میدم و لب میزنم .

من: باشه .

اماندا جعبه رو کنار تختم میزاره و رو به من میگه :

_خب صبحونه رو داخلاتاقت میخوری یا میایی سالن غذا خوری؟

با امدن اسم سالن غذا خوری لرزی میکنم . از اون سالن خاطره خوبی نداشتم . یه جورایی انگار برام نحسه

برای اماندا لب میزنم .

من: اگه میشه توی اتاقم صبحانه بخورم .

_ باشه پس من میرم صبحانتو بیارم

بعد از اینکه اماندا صبحونم رو بهم داد . از اتاق خارج میشه . چند دقیقه بعد همراه با دکتر وارد اتاقم میشه .

جرج با لبخندی به سمتم میاد

_ سلام ایزابلا .باز هم همو دیدیم .

اروم شروع به لب زدن میکنم تا بتونه حرف هام رو لب خونی کنه .

_سلام جرج .انگار سرنوشت اینجوری رقم خورده که هر وقت من و تو هم رو میبینیم سر من بلایی امده باشه.

_ اوه امیدوارم دفعه بعد دیدار بهتری داشته باشیم و بلایی هم سر تو نیومده باشه .

سرم رو تکون میدم. جرج از توی کیفش عینکش رو درمیاره و روی چشم هاش میزنه .

_ خب ایزابلا دست هات رو بده من تا معاینشون کنم

دست هام رو بهش میدم .جرج هم شروع به باز کردن باند دست هام میکنه. در حین باز کردن میگه:

_ بهتر وقتی باند رو کامل از روی دستت برداشتم به دستت نگاه نکنی .

سوالی نگاهش میکنم که لبخندی میزنه و میگه :

_ اینجوری نگاهم نکن .میترسم بترسی و نتونی به دست هات نگاه کنی و دوباره خوب نشده غش کنی .

پشت چشمی براش نازک میکنم و لب میزنم .

_ترسو خودتی ..من حالم با این چیزا بد نمیشه .

جرج نیشخندی میزنه و میگه :

_ اوه البته مادمازل . امیدوارم اینطور باشه که شما میگید.

جرج کل باند رو از روی دستم برمیداره. با دیدن دستم دلم ضعف میره و چشم هام رو میبندم .

صدای خنده بلند جرج به گوشم میرسه .

_ من که گفتم نگاه نکن ..تقصیر خودته دختر .

باورم نمیشد سر دستم همچین بلایی امده باشه. کف دستم کامل تاول زده بود و قرمز بود .

واقعا دل دیدن همچین صحنه ای رو نداشتم . احساس کردم فشارم با دیدن این صحنه افتاد.

دکتر. هم انگار متوجه این موضوع شده بوده چون شکلاتی از توی کیفش درمیاره و بهم میده

_ بخورش فشارت افتاده .

با سر ازش تشکر میکنم. شکلات رو توی دهنم میزارم و تا کار جرج تموم نشده بود چشم هام رو باز نکردم .

جرج در حال مالیدن چیزی روی دستم بود. زیرچشمی نگاهش کردم .
بعد از مالیدن اون چیز روی دستم با مهارت خاصی شروع به بستن باند روی دستم کرد.

خب کارم تمون شد میتوتی چشم هات رو باز کنی . اروم یکی از چشم هام رو باز میکنم.

وقتی مطمعن شدم روی هر دوتا دستم باند روشون هست اون یکی چشمم هم باز میکنم .

نگاه میکنم به دست هام که به طرز ماهرانه ای باند پیچی شده بود . اروم لب میزنم

من: ممنون .

_خواهش میکنم وظیفم بود .خب بهتره بریم سراغ معاینه حنجرت .

بعد از معاینه حنجرم و دادن یک سری دارو و تمرین برای باز شدن زبونم از اتاق خارج میشه .

حوصلم سر رفته بود برای همین تصمیم گرفتم برم پیش اماندا . از اتاقم خارج میشم .

چشمم به در اتاق دیوید می افته . ایش پسره ایکبیری زده دستم رو داغون کرده بعد نیومد ببینه من زندم یا مرده .

شکلکی از پشت در اتاقش براش در میارم و سریع اونجا رو ترک میکنم . از پله ها پایین میام و بعد از پرس و جو از ندیمه میفهمم که اماندا داخل گلخانه هست .

به سمت گلخانه حرکت میکنم . بالاخره بعد از مدت ها گل های زیبا میبینم و برای دیدنشون ذوق داشتم .

به گلخونه میرسم . در گلخونه رو به سختی با دست هام باز میکنم و داخل میشم .
کمی که جلو تر میرم اماندا رو میبینم که داشت با دیوید حرف میزد.

سرعت قدم هام رو کمتر میکنم . فضولیم گل کرده بود و میخواستم ببینم چی دارن به هم دیگه میگن.

پشت گلدون بزرگی که اونجا بود مخفی میشم. صداشون رو میشنوم .

_ من باید برم . نمیتونم بشینم و دست روی دست بزارم تا اون عجوزه هرکاری که دلش میخواد بکنه .

اماندا: اما سرورم ممکنه براتون خطرناک باشه .

_ هه چی میگی اماندا . من از وقتی که به دنیا امدم توی خطر بودم . دیگه کلمه خطر برای من معنایی نداره .

اماندا: اما مادام الیس رفته به پدرتون دروغ گفته . به شما تهمت زده که قصد تجاوز به ایشون رو داشتید .

_ نترس اماندا اون نمیتونه با این کلک های بچگانه پدرم رو گول بزنه . درظمن من شاهد دارم که اون شب الیس اینجا بود چه اتفاقی افتاد. پس نیازی نیست نگران باشی .

اماندا: پی این احضار سلطنتی برای چیه؟

_ برای اینکه پدرم از شر غرغرهای الیس خلاص بشه و وقتی عمم و شوهرش از سفر برگشتن بهانه ای نداشته باشن .

اماندا: سفرتون چقدر طول میکشه سرورم .

_ حدود یک ماه . میخوام توی این مدت خوب مراقب قصرم و اتفاقاتی که توش می افته باشی . به دنیل هم سپردم بهتون سر بزنه .

اماندا: چشم سرورم .

_ دیگه بهتر از پشت گلدون بیرون بیایی ایزابلا . حرف هامون تموم شد.

انگار که اب سردی روم ریخته باشند بدنم یخ میزنه . چطوری فهمید من اینجام ؟! ترسیده از پشت گلدون بیرون میام .

اماندا با تعجب نگاهم میکنه

اماندا: ایزابلا تو اینجا چیکار میکنی !؟

دست و پام رو گم کرده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم . دیوید حتما به خاطر این کارم مجازاتم میکرد .

وای نه ! من دیگه تحمل یه تنبیه دیگه رو ندارم . دیوید بهم نزدیک میشه .

_ خانوم کوچولو بهت یاد ندادن فال گوش ایستادن کار خوبی نیست !؟ بازم دلت تنبیه میخواد!؟

کف دست هام عرق کرده بود . سرم رو به نشانه مخالفت تکون میدم و مظلوم نگاهش میکنم.

چیزی با خودش زمزمه میکنه و پشت به من می ایسته . چند لحظه ای سکوت میکنه .

_ فک کنم برای امروز به اندازه کافی تنبیه شده باشی . ولی بار اخری باشه که میبینم فال گوش ایستادی . دفعه بعد ببخششی توی کار نیست .

میدونستم دفعه بعد اگه این کارم رو تکرار کنم مجازات سختی رو در انتظارمه .

به این نتیجه رسیده بودم که وقتی میگه دفعه بعد بخششی در کار نیست روی حرفش می ایسته . اگه کارت رو تکرار کنی مجازات بدی در انتظارته .

_ خیلی خب دیگه میتونی بری .

قدمی به عقب برمیدارم و میخوام برم که میگه:

_ تعظیم نکردی .

وای خدا این پشت سرش هم چشم داره؟ از کجا فهمید تعظیم نکردم .؟
سریع تعظیم کوتاهی میکنم و به سرعت از گلخانه خارج میشم .

به سمت داخل قصر شروع به دویدن میکنم . وقتی داخل قصر میشم در رو میبندم و بهش تکیه میدم . سرباز ها از رفتارم تعحب کرده بودن .

چندتا نفس عمیق میکشم تا حالم بهتر بشه . هوف به خیر گذشت .
دفعه بعد باید بیشتر مراقب باشم تا نفهمه و گرنه باید منتظر مجازات باشم.

از در فاصله میگیرم . حوصلم سر رفته بود. نمیخواستم به اتاقم برم .
برای همین تصمیم گرفتم همینجوری گشتی توی قصر بزنم تا موضوعی برای سرگرم شدنم پیدا کنم .

تا موقع ناهار توی قصر گشت زدم . دیگه وقتش بود به سالن غذا خوری برم .
استرس گرفته بودم . تو دلم دعا دعا میکردم این دفعه اتفاقی برام نیوفته .

وارد سالن میشم . دیوید هنوز نیومده بود و ندیمه ها مشغول چیدن میز بودن . عجیب بود که بینشون جورجیا رو نمیدیدم .

اون همیشه موقع چیدن میز پیش قدم میشد ولی الان اینجا نمیبینمش. شونه ای بالا میندازم . بهتر که نیست .

اگه الان اینجا بود باز میخواست تیکه بندازه و اعصاب من رو خورد کنه .
واقعا تو این وضعیتی که الان هستم اگه اون اینجا بود تحملش برام غیر ممکن بود .

یکی از ندیمه ها که متوجه من شد بلند میگه :

_ واسه چی اونجا ایستادی! نمیخوای بیایی کمک کنی؟ نکنه انتظار داری ما کار ها رو به جای تو انجام بدیم؟!

با حرف اون ندیمه بقیه هم دست از کار میکشن و به من نگاه میکنن.

_ نمیخوای چیزی بگی ؟ هه نکنه لالی؟

نمیتونستم جوابی بدم . نمیتونستم بگم اره لالم ! به خاطره شاهزادتون لال شدم .
نمیتونستم بگم خودمم دوست ندارم دیگران کارهایی که وظیفه من هست رو انجام بدن .

بگم دوست دارم کمک کنم ولی نمیتونم . ولی نه صدایی برای حرف زدن داشتم و نه دستی برای کمک کردن .

توی سکوت خیره میشم به اون دختر.ندیمه ای که با لب زدن جای اماندا رو ازش پرسیده بودم. همراه با ظرفی که داخلش ماهی بود وارد سالن میشه .

ظرف غذا رو روی میز میزاره .از اینکه همه داشتن من رونگاه میکردن تعجب میکنه و میگه :

_ چیشده ؟ چرا همه به این دختر زل زدید ؟

_ خودت هم میدونی اون هم مثل ما یک ندیمس ولی هیچ کاری نمیکنه . جوری رفتار میکنه انگار ملکه ای چیزیه . حتی جواب ما رو هم نمیده . دختره خودشیفته

_ اون نمیتونه حرف بزنه .

_ چی؟!

_گفتم که اون نمیتونه حرف بزنه . به خاطر اینکه پیش مرگ شاهزاده شد و اون سم رو خورد قدرت تکلمش رو از دست داد .

چند لحظه ای سکوت سنگینی سالن رو فرا میگیره . همون دختر ندیمه سرفه مصلحتی میکنه و میگه

_ از کجا معلوم که این ها همش فیلمش نباشه . شاید بتونه حرف بزنه ولی داره نقش بازی میکنه تا شاهزاده رو گول بزنه .

همون لحظه در سالن باز میشه.اول دیوید و پشت سرش اماندا وارد سالن میشن .

با ورود دیوید همه ندیمه ها تعظیم میکنن. دیوید با همون جذبه همیشگیش پشت میز میشینه و نگاهی به ندیمه ها میکنه و سری تکون میده .

_ ازادید ..میتونید به کارتون برسید .

همه دوباره مشغول کارشون میشن . همون دختر ندیمه رو به من میگه :

_ پس چرا اونجا ایستادی بیا کمک کن دیگه

اماندا که تا الان ساکت بود نزدیک میز میشه و رو به دختر میگه:

اماندا: اون نباید کار کنه .. خودتون میز رو بچینید .

_ چرا نباید کار کنه ؟ اون هم مثل ما ندیمه هست .

اماندا: اون خدمتکار شخصی شاهزاده هست . کار اون با بقیه خدمتکارها متفاوته .

_ اون حتی وظایف خودش رو هم انجام نمیده

دیوید : من گفتم که انجام نده ..تو الان مشکلی داری با این قضیه ؟

_ اما ..

دیوید از سر میز بلند میشه و قدم های محکم به سمت اون دختر میره . دستی به چونه خودش میکشه و میگه:

دیوید: متوجه نشدم یه بار دیگه بگو

ندیمه ترسیده سرش رو پایین میندازه و هول زده میگه

_ س..سر.و.ورم ..من ..من چیزی نگفتم ..من ف ..فقط گفتم اما .

دیوید هومی میکنه و یکی از انگشتاش رو به حالت نوازش روی گردن ندیمه میکشه .

از کار دیوید هم من و هم اون ندیمه تعجب میکنیم . وا چرا اینجوری میکنه!

_ تو یه دختر خدمتکاری که برای من کار میکنی..

مکثی بین حرفش میکنه . حالا کل انگشت هاش روی گردن دختره به حرکت درمیاد.
یک دفعه کل گردن ندیمه رو توی دستش میگیره و فشار میده.

ندیمه تقلا میکنه تا گردنش رو از دست شاهزاده دربیاره .اما موفق نمیشه .
معلومه خب موفق نمیشه هیکل دیوید دو برابر هیکل اون ندیمه هست. دیوید با لحن اعصبانی و سردی رو به دختر میگه :

_ چطور یه دختر خدمتکار جرعت میکنه توی دستور های من( اما )بیاره

دیوید بدون هیچ رحمی داشت گلو اون ندیمه رو فشار میداد.
صورت اون دختر کم کم داشت به سمت کبودی می رفت

دختره داشت با صدای بلند نفس میکشید . داشت برای ذره ای هوا داشت جون میداد . ولی دیوید اصلا توجه نمیکرد .

انگار براش مهم نبود که اون دختر بمیره . با قدم های بلندی خودم رو به دیوید می رسونم و مچ دستش رو میگیرم .

_ بلا تو دخالت نکن .. برو اون طرف .

سرم رو به چپ و راست تکون میدم . نگاهی به دستش میکنم که همچنان داشت گلوی دختر رو فشار میداد .

به چشم های سردش خیره میشم رو لب میزنم .

_ خواهش میکنم ولش کن ..داری اون رو میکشی .

دیوید : بلا به تو ربطی نداره پس دخالت نکن .

سرم رو به چپ و راست تکون میدم.دوباره لب میزنم

_ خواهش میکنم دیوید! به خاطر من ولش کن .

چند لحظه ای خیره نگاهم میکنه. نفسش رو با حرص بیرون میده و گلوی ندیمه رو ول میکنه .

با ول کردن گلوش اون دختر روی زمین می افته و شروع به سرفه کردن میکنه.
ندیمه های دیگه به خاطر اینکه از دیوید می ترسیدن حتی جرعت نداشتن به اون دختر نزدیک بشن .

خودم هم خیلی ترسیده بودم اما سعی کردم به روی خودم نیارم .
چندتا نفس عمیق میکشم تا به خودم مسلط بشم.

دیوید بدون اینکه به اون دختر نگاه کنه عصبی روی صندلی میشینه .
رو به بقیه ندیمه ها با صدای خشنی میگه :

_هرچی سریع تر این رو از اینجا ببرید نمیخوام حتی یک لحظه دیگه قیافش رو ببینم .

چندتا از ندیمه ها به سمت اون دختر میان .هنوز هم داشت سرفه میکرد .
کمکش میکنن از روی زمین بلند بشه .

اماندا: کمی بهش اب بدید و از اینجا ببریدش . بقیه هم بیایید ادامه میز رو بچینید .

ندیمه ها تعظیمی میکنن و کمی اب برای اون دختر میارن. بعد از خوردن اب از سالن خارجش میکنن .

سکوت سنگینی توی سالن حکم فرما شده بود.فقط صدای چیده شدن وسایل روی میز روی سکوت سالن رو میشکست .

خیسی چیزی رو روی دستم احساس میکنم .دستم رو بالا میارم و نگاهی بهش میندازم .

اوه خدای من بهتر از این نمیشه! پوف ! به خاطره اینکه دست دیوید رو گرفته بودم تاول کف دستم ترکیده بود

دستم هم به خاطره اب تاول خیس شده بود و داشت میسوخت . وای خدا حالا باید چیکار کنم ؟!

سعی کردم بهش توجه نکنم تا خودش سوزشش کمتر بشه . اما نمیشد . خیلی میسوخت .

درگیر دستم بودم که مکالمه بین اماندا و دیوید من رو به خودم میاره.
دیوید همینجوری که داشت دستش رو نگاه میکرد رو به اماندا میگه:

_اماندا ! مگه نگفتم قبل از اینکه میز رو بچینید دقت کنید ابی چیزی رو میز نریخته باشه ؟!

اماندا: بله سرورم گفتید . مگه الان چه مشکلی پیش امده؟

دیوید دستش رو بالا میره و به سمت اماندا میگیره .

_ خوب نگاه کن دستم رو . خیس شده . یعنی شماها قبلا میز رو تمیز نکرده بودید .

اماندا: امکان نداره سرورم . من خودم اونجا بودم وقتی داشتن میز رو تمیز میکردن . حتما دستتون به جای دیگه ای خورده و خیس شده .

_ ولی من دستم رو جایی نزدم !

اماندا: نمیدونم سرورم .. میخواید دستمال براتون بیارم تا دستتون رو خشک کنید؟

_ اره بیار

اماندا تعظیمی میکنه . وقتی داشت از سالن خارج میشد نگاهش به من می افته .

_ چیشده ایزابلا؟ چرا رنگت پریده ؟

بهم نزدیک تر میشه که متوجه خیسی دستم میشه . متعجب نگاهم میکنه .

_ دستت چرا خیسه ؟

سوزش دستم داشت دیونم میکرد . به سختی برای اماندا لب میزنم .

من: دست شاهزاده رو گرفتم تاول دستم ترکید .

_ هیع!دختر چرا زودتر نگفتی ؟!

بدون هیچ حرفی نگاهش میکنم . چی میگفتم؟ میگفتم دست شاهزاده به خاطر اینکه تاول دست من ترکیده خیسه؟ اماندا بیا تاولم ترکیده؟

مطمعنم اگه همچین چیزی میگفتم توی این موقعیت دیوید کلم رو میکند .

_ صبر کن برم برای شاهزاده دستمال بیارم . بعدش یک فکری به حال دستت میکنم .

دیوید : چیشده اماندا؟ چرا اونجا ایستادی!؟

با صدای دیوید هردو به سمتش برمیگردیم . اوه نه همین رو کم داشتم!
اگه بفهمه خیسی دستش به خاطر منه دونه دونه موهای سرم رو میکنه .

اماندا مِن مِن کنان جواب دیوید رو میده

_ اوم ..اوم ..خب خب سرورم ! .. چیر خاصی نشده ..فقط..تاول دست ایزابلا ترکیده

دیوید یکی از ابروهاش رو بالا میندازه و به من نگاه میکنه .
دعا دعا میکردم نفهمه دستش به خاطر من خیس شده.

چند لحظه سر تا پام رو نگاه میکنه . نگاهش روی باند خیس شده دستم ثابت میشه .
یک نگا به دستم میندازه و یک به دست خودش میندازه

اوه نه بدبخت شدم ! فک کنم فهمید . دستش رو بالا میاره و به دستش نگاه میکنه .

چشم هاش رو میبنده و با حالتی که انگار چندشش شده باشه دستش رو از خودش فاصله میده .

با حالتی که مشخص بود چندشش شده بود رو به من میگه :

_ نگو که خیسی دستم به خاطر اب تاول تو هست؟!

خجالت زده سرم رو پایین میندازم . خب من که نمیخواستم تاول دستم بترکه ! دیوید انگار که حالت تهوع بهش دست میده.

سریع از پشت میز بلند میشه و سالن رو ترک میکنه. هوف فعلا به خیر گذشت . نگاهی به اماندا میندازم .

به جای خالی دیوید خیره شده بود . وا چرا اینجوری نگاه میکنه؟!
انقدر سوزش دستم زیاد بود که حوصله فک کردن به چیزی رو نداشتم .

دستم رو جلوی صورت اماندا تکون میدم که اماندا به خودش میاد

_ هوم ؟! جان ؟! چیشده؟!

اشاره ای به دستی که تاولش ترکیده بود میکنم . با ناله برای اماندا لب میزنم .

من: دستم میسوزه. لطفا یک کاری کن . دیگه نمیتونم تحمل کنم .

_ من بدون اجازه نمیتونم کاری بکنم ..صبرکن برم شاهزاده رو پیدا کنم و برای اوردن دکتر ازش اجازه بگیرم .

اروم سرم رو تکون میدم . اماندا از کنارم رد میشه و سالن رو ترک میکنه.
انقدر سوزش دستم زیاد بود که نمیتونستم یک جا بمونم .

شروع کردم طول و عرض سالن رو راه رفتن . سوزش دستم رو کمتر نمیکرد ولی حس میکردم ارامش بهم میده .

احساس میکردم اگه یک جا ساکن بمونم سوزش دستم رو بیشتر احساس میکنم .

از یک طرف هم نگران بودم که دیوید برای اینکه بخواد تنبیهم کنه اجازه نده اماندا دکتر رو خبر کنه

چند دقیقه ای همینجوری داشتم راه می رفتم که در سالن باز میشه و اماندا وارد سالن میشه .

شتاب زده به سمتش میرم و نگران نگاهش میکنم .

_ اینجوری نگاهم نکن . شاهزاده یک پیک برای پزشک فرستاد . تا چند دقیقه دیگه به اینجا میرسه .

ذوق زده نگاهش میکنم . از خوشحالی چند بار بالا و پایبن میپرم .
وای باورم نمیشه دیوید دکتر رو خبر کرده باشه .

_ دختر چرا اینجوری میکنی ! همه دارن نگاهت میکنن .

دست از ورجه ورجه میکشم و به اطرافم نگاه میکنم .
همه ندیمه ها و سرباز ها داشتن من رو نگاه میکردن. بعضی ها با تاسف نگاهم میکردن . بعضی ها هم پچ پچ میکردن .

شونه ای بالا میندازم . اصلا برام مهم نبود دیگران چه فکری درموردم میکنن . من در لحظه زندگی میکنم

من برای حرف مردم خلق نشدم که حرف مردم برام مهم باشه . من خودمم . دلیل نمیشه خودم رو برای حرف مردم تغییر بدم .

برای اماندا لب میزنم .

من: برام مهم نیست چه فکری درموردم میکنن . مردم همیشه حرفی برای گفتن دارن . هرجور که میخوای رفتار کن . اینجوری شاد تری .

_ نمیدونم والا . حالا بیا بریم توی سالن اصلی منتظر دکتر باشیم .

سرم رو تکون میدم و همراه اماندا به سالن اصلی میریم .
دیوید با ژست خاصی روی صندلی نشسته بود و داشت برگه ای رو مطالعه میکرد.

با ورود ما به سالن دیوید دست از خوندن اون برگه برمیداره.
اماندا تعظیمی میکنه اما من همچنان صاف ایستاده بودم .

اماندا دامنم رو میکشه و یواش میگه

_ دختره دیوونه . ادای احترام کن !

اول با حالت گیجی نگاهش میکنم . ولی بعد که میفهمم حرفش رو سری تکون میدم و با کراهت تعظینی میکنم .

دیوید با اخم غلیظی داشت نگاهم میکرد. هم از اخمش ترسیده بودم هم خندم گرفته بود .

وقتی یاد قیافش می افتم که چجوری چندشش شده بود خندم میگیره . اخی نزاشتم غذاش رو بخوره . کوفتش شده غذا.

_ سرورم پیکی برای پزشک فرستادم تا چند دقیقه دیگه به اینجا میرسه .

سری تکون میده و با لحن خشکی میگه :

_ خوبه .

نیم نگاهی به من میندازه . و با همون لحن ادامه میده .

_ این دفعه رو کاری باهات نداشتم چون دلم برات سوخت . ولی این اخرین بار بود که توی کار های من دخالت میکنی .

سرم رو تکون میدم و ساکت یک گوشه میشینم تا کمتر جلوی دیدش باشم .

_ سرورم کِی حرکت میکنید؟

دیوید: هر وقت مقدمات سفرم فراهم بشه . به دنیل سپردم به کارها رسیدگی کنه .

_ بعد از رفتنتون دوک دنیل به اینجا میان .؟

دیوید: اره .. فقط دنیل و جرج در غیاب من حق ورود به قصرم رو دارن .

_ بله سرورم .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x