رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 15

4.7
(38)

 

دیوید: هر اتفاقی که توی قصر افتاد باید مو به مو بهم گزارش کنی. هرکسی قانون شکنی کرد بعد از برگشتنم مجازات میشه .

_ حتما همین کار رو میکنم سرورم .

دیوید: خوبه .

دیوید همچنان داشت سفارشات لازم رو به اماندا میکرد .حوصله نداشتم به حرف هاشون گوش کنم .

دستم هنوز داشت میسوخت . چشم هام رو میبندم . کلافه و عصبی شروع به تکون دادن پام میکنم

هوف پس چرا این دکتر نیومد؟! به ساعت نگاه میکنم . احساس میکنم عقربه ها خیلی دیر حرکت میکنن.

سعی کردم ذهنم رو جای دیگه ای مشغول کنم تا کمتر به سوزش دستم فکر کنم .
هرچی تلاش میکردم موضوعی برای فکر کردن پیدا نمیکردم .

انگار ذهنم از هر موضوعی خالی شده بود .

_ چیشده ایزابلا؟ عصبی به نظر میایی .

کلافه دستم بالا میارم و برای اماندا لب میزنم

_ میسوزه.. پس این دکتر کِی میاد ؟

اماندا: فکر کنم الان میرسه . صبر کن الان میرم بیینم پیکی که فرستاده بودم امده یا نه .

مغموم سری تکون و با نگاهم اماندا رو تا در همراهی میکنم .
نگاه خیره کسی رو روی خودم احساس میکنم . سرم رو برمیگردونم و با دیوید چشم تو چشم میشم .

پوزخندی میزنه و با طعنه میگه

_ اخی کوچولو ! دستت میسوزه ؟

صدای پوزخندش روی اعصابم خط میندازه . سعی میکنم به حرف هاش محل نزارم .

_ میدونی یک رعیت دزد حقشه این بلاها سرش بیاد .

با حرفش انگار اتیش گرفتم . من دزد نبودم . داشت تهمت میزد. عصبی برای دیوید لب میزنم

_ من دزد نیستم .

دیوید دوباره پوزخندی میزنه

_اره تو دزد نیستی ! اسب منم بال در اورده خودش گمشده .

میخواستم جوابش رو بدم که در سالن باز میشه و اماندا همراه با جرج وارد سالن میشن .

جرج و اماندا تعظیمی میکنن

جرج : درود بر شاهزاده دیوید .

_ سلام جرج . خوشامدی .

جرج: سرورم کاری با من داشتید که من رو احضار کردید ؟

دیوید با دستش به من اشاره میکنه .

_ تاول دستش ترکیده و اب تاولش ریخت روی دستم بیا معاینم کن ببین بیماری از این دختره نگرفته باشم .

جرج : اما سرورم با اب تاول بیماری منتقل نمیشه . مگه اصلا ایشون بیماری دارن؟

_ اون یک رعیته ممکنه هزار جور بیماری داشته باشه . نمیخوام توی این سفرم بیمار بشم . پس بیا معاینم کن .

دیگه بیشتر از این نمیتونستم این همه تحقیر رو تحمل کنم .
درسته رعیت بودم ولی جزام که نبودم که اینجوری با من برخورد میکنه .

هه من رو باش فکر کردم برای من پزشک رو خبر کرده . نگو اقا ترسیده از من بیماری گرفته باشه .

با اعصبانیت از سر جام بلند میشم و سالن رو ترک میکنم . نیاز به هوای تازه داشتم . به سمت حیاط شروع به دیویدن میکنم .

اشک توی چشم هام حلقه زده بود ولی اجازه ریختن بهشون رو نمیدادم .
خدایا ؟ هنوز اون بالایی؟ داری میبینی ؟ پس چرا کاری نمیکنی؟

خدایا اینکه میگن از رگ گردن به من نزدیک تری در حد شعور و درک من نیست بغلم کن! خیلی تنهام .

دیوید دیگه از حد خودش گذشته بود . وقتی داشت درمورد من با جرج حرف میزد .
حس کردم داره درمورد یک حیون حرف میزنه .

کم کم داشت حس تنفرم ازش کم میشد ولی با این کاری که کرد فهمیدم اصلا ادم نیست که بخوام حسی بهش داشته باشم .

چون تنفر هم یک نوع احساسه و اون لیاقت هیچ احساسی رو نداره .
با صدای در دست از حرف زدن با خودم میکشم.

اماندا به سمتم میاد و من رو توی اغوشش میگیره و شروع به نوازش سرم میکنه .

_ میدونم ناراحت شدی دخترم . میدونم حرف هاش خیلی بد بود . اما باورکن اون برای تو دکتر جرج رو خبر کرد. نمیدونم چرا اون حرف ها رو به تو زد .

چیزی نمیتونستم بگم .دلم انقدر گرفته بود که توانی برای گله و شکایت برام نذاشته بود .

نمیخواستم از خودم ضعفی نشون بدم . ولی نتونستم . تحمل منم حدی داره. از آغوش اماندا بیرون میام .

نمیخواستم چشم های اشکیم رو ببینه برای همین سرم رو پایین میندازم .

اماندا با دوتا دستش صورتم رو قاب میگیره و سرم رو بالا میگیره

_ دخترم گریه کن .. انقدر تو خودت نریز.

سرم رو به چپ و راست تکون میدم .نمیخواستم گریه کنم . نمیخوام دیگه ضعیف باشم . اماندا ناراحت نگاهم میکنه .

نفس عمیقی میکشم تا جلوی ریختن اشک هام رو بگیرم . لبخند الکی به اماندا میزنم تا اونم از این حال در بیاد .

_ اگه حالت بهتر شده بریم داخل.

نمیخواستم اماندا رو بیشتر از این ناراحت کنم . از طرفی هم باید فکری به حال دست هام میکردم .

سرم رو تکون میدم و برای اماندا لب میزنم.

_ باشه بریم .

همراه اماندا داخل قصر میرم . دوست نداشتم دوباره با دیوید رو به رو بشم .حوصله نیش و کنایه هاش رو نداشتم .

اماندا داشت به سمت سالن اصلی می رفت . استین لباسش رو اروم میگیرم که از حرکت می ایسته.

به سمتم برمیگرده و میگه:

_ جانم دخترم کاری با من داشتی ؟

برای اماندا لب میزنم

من: نمیخوام بیام سالن اصلی

_ چرا؟!

من:فعلا امادگی لازم برای رو به رو شدن با شاهزاده رو ندارم .

_ پس میخوای چیکار کنی ؟

من: میرم داخل اتاقم .

_ پس دستت چی میشه؟ دکتر حتما باید اون رو معاینه کنه .

من: من دیگه نمیتونم حرف های شاهزاده رو تحمل کنم . اونکه برای من دکتر نیاورده برای خودش اورده پس نمیزاره دکتر من رو معاینه کنه .

_ خب شاید از ایشون خواهش کنی بزارن دکتر تو رو هم معاینه کنه .

من: من هیچ وقت التماس اون مغرور از خودراضی رو نمیکنم .

اماندا اخمی میکنه و میگه :

_ مراقب حرف زدنت باش ایزابلا ..تو حق نداری به شاهزاده بی احترامی کنی .

دیگه واقعا کفری شده بودم . بدون اینکه جواب اماندا رو بدم با دو به سمت پله ها میرم .

به اتاقم پناه میبرم . امروز بیش از توانم ناراحت شده بودم . کنار شومینه اتاقم میرم و به دیوار کنارش تکیه میدم .

سرم رو روی زانوهام میزارم . به اتفاقات امروز فکر میکنم . قطر اشک سمجی از گوشه چشمم پایین میاد.

انگار چشم هام منتظر این لحظه بودن. اشک هام برای جاری شدن از هم سبقت میگرفتن .

از صبح فشار زیادی رو تحمل کرده بودم . نمیدونم چقدر گذشت که تو همون حالت خوابم برد.

با احساس اینکه کسی داره روی موهام دست میکشه از خواب بیدار میشم اما چشم هام رو باز نمیکنم .

از بوی عطر تلخش میفهمم که دیویده . یکی از دست هاش رو دور شونم حلقه میکنه و اون یکی دستش رو زیر زانوم قرار میده .

طی یک حرکت ناگهانی از روی زمین بلندم میکنه . چشم هام رو بیشتر روی هم فشار میدم تا از شدت تعجب بازشون نکنم .

من رو روی تخت میزاره و بوسه ای روی پیشونیم میزنه و با صدای بمی اروم شروع به حرف زدن میکنه .

_ امروز خیلی اذیتت کردم خانوم کوچولو . اما خب تقصیر خودت بود . نباید توی کارهای من دخالت کنی .

برای چند لحظه حرفی نمیزنه . قبلم داشت توی سینم میکوبید . احساس کردم جایی که بوسیده بود اتیش گرفته .

_ میدونی وقتی حرس میخوری خیلی بانمک میشی . بچگیات هم ..

با صدای در زدن کسی حرفش رو قطع میکنه . هوف بر خرمگس معرکه لعنت . این چه وقت در زدن بود ؟

میخواستم ادامه حرفش رو گوش کنما. ایش! خیلی کنجکاو شده بودم.
یعنی دیوید چیزی از بچگی های من میدونه؟ اخه مگه میشه!؟

جرج: سرورم دکتر هستم . اگه اجازه بدید داخل بشم .

با تکون های تخت فهمیدم دیوید از روی تخت بلند شده . با صدای محکم اما ارومی میگه :

_ میتونی بیایی داخل .

هنوز چشم هام بسته بود . با صدای کفش که میاد میفهمم جرج داخل اتاق شده .

جرج: با من امری داشتید سرورم؟

_ اره ..بیا دستش رو معاینه کن .

جرج: چی؟!

_ واضح نبود؟ گفتم دست ایزابلا رو معاینه کن .

جرج: اما سرورم مگه نگفتید من رو برای معاینه خودتون به اینجا اوردید .

_ چرا گفتم ولی الان میخوام به جای من ایزابلا رو معاینه کنی .

جرج: اما اخه ..

دیوید وسط حرفش میپره و میگه

_ نمیخوام چیزی بشنوم . بهتره زودتر کارت رو شروع کنی.

جرج: چشم سرورم

صدای قدم هایی که داشتن به من نزدیک میشدن رو شنیدم .
با بالا پایین شدن تشک تختم فهمیدم جرج روی تختم نشسته .

دستی که تاولش ترکیده بود رو توی دستش میگیره و شروع به باز کردن باند روش میکنه .

صدای به هم خوردن چندتا شیشه رو میشنوم . این صدای چیه؟ مثل صدای مخلوط کردن چیزی بود .

جرج دوباره دستم رو توی دستش میگیره و شروع میکنه به ریختن ماده ای روی دستم .

اولش چیز خاصی احساس نکردم ولی کم کم که مقدار ماده روی دستم بیشتر شد سوزش شدیدی رو روی دستم احساس کردم .

انگار دستم توی کوره اتیش بود و داشت میسوخت . دیگه نتونستم بیشتر از این خودم رو به خواب بزنم .

چشم هام رو باز میکنم و توی جام نیم خیز میشم . چون حرکتم ناگهانی بود دستم از توی دست جرج خارج میشه و مقداری از اون ماده روی تختم میریزه .

دستم داشت اتیش میگرفت . دستم روتکون میدم تا اون ماده ای که جرج روی اون ریخته بریزه بلکه یکم از سوزشش کمتر بشه .

جرج به سرعت به سمتم میاد و دستم رو میگیره و نمیزاره اون دارو رو از روی دستم پاک کنم .

شروع به تقلا کردن میکنم .

جرج: چیکار داری میکنی؟ اینجوری هرچی دارو روی دستت گذاشتم میریزه .

با درد و سوزش بری جرج لب میزنم .

_ ولم کن ! دستم میسوزه. این چی بود ریختی روی دستم !؟

جرج: داروی ضدعفونی کنندس ..باید سوزشش رو تحمل کنی وگرنه دستت عفونت میکنه.

سرم رو به چپ راست تکون میدم و لب میزنم .

_ نمیخوام .. خیلی میسوزه ..نمیخوام ضدعفونی کنی دستم رو .

جرج: وای چقدر تو سرتقی دختر ! دردش فقط یک ربع هست . بعدش دیگه دردی احساس نمیکنی .

میخواد دوباره اون دارو رو روی دستم بریزه که شروع به تقلا میکنم و سعی میکنم دستم رو از توی دستش دربیارم .

دیوید تا اون لحظه ساکت ایستاده بود و داشت نگاهمون میکرد . با قدم های بلندی خودش رو به من میرسونه .

کنارم میشینه و از پشت محکم من رو توی بغلش میگیره و رو به جرج میگه :

_ من میگیرمش تو دارو رو روی دستش بریز.

جرج: چشم سرورم ..ممنونم.

دیوید لبش رو کنار گوشم میچسبونه و اروم میگه:

_ یکم تحمل کن ..همه چی تموم میشه .

برای لحظه ای از این همه نزدیکی بدنم داغ شد . وقتی نفس های گرمش به گوشم خورد موهای بدنم سیخ شد .

با کاری که دیوید کرد برای لحظه ای خشک شدم . لاله گوشم رو داخل دهنش میبره و مک عمیقی بهش میزنه .

اما این خشک شدن چند لحظه کوتاهی طول نمیکشه . جرج از حواس پرتی من استفاده میکنه و دوباره اون ماده رو روی دستم میریزه .

با سوزش دوباره دستم به خودم میام.میخواستم تقلا کنم اما نمیتونستم . دیوید من رو محکم توی آغوشش گرفته بود.

هیچ تکونی نمیتونستم بخورم . سوزش دستم انقدر زیاد بود که نمیتونستم تحمل کنم . اشک هام راه خودشون رو پیدا کرده بودن .

نمیدونم چقدر طول میکشه که کار جرج تموم میشه . انقدر گریه کرده بودم که بی حال میشم .

بدنم بی جون میشه و از پشت به دیوید تکیه میدم و سرم رو روی سینش میزارم .

دیوید موهای روی صورتم رو کنار میزنه و میگه:

_ دیدی کوچولو !تموم شد . انقدرا هم درد نداشت ها.

سرم رو از رو سینش ب میدارم و با چشم های اشکی بهش خیره میشم و لب میزنم .

_ اگه تو دستم رو نمیسوزوندی الان همین قدر درد رو هم نداشتم .

اخمی روی صورتش میشینه . من رو از خودش جدا میکنه و بدون حرف اتاق رو ترک میکنه .

_ چی به شاهزاده گفتی که انقدر اعصبانی اتاق رو ترک کرد !

شونه ای بالا میندازم و لب میزنم

من: چیز مهمی نبود .

جرج مشکوک نگاهم میکنه و سری تکون میده.

_ کارهایی که بهت گفتم رو حتما باید روزی دو ساعت انجام بدی . برای اینکه زبونت باز بشه حدعقل روزی سی دقیقه باید با خودت حرف بزنی . از کلمه های خیلی ساده شروع کن .

سری تکون میدم و لب میزنم .

_ باشه ..کِی دست هام خوب میشه ؟

جرج :مشخص نیست . بستگی به نوع مراقبتی که ازشون میکنی داره .

_ دست هام هنوز میسوزن . چیکار کنم ؟

جرج کیفش رو باز میکنه و مشغول گشتن توی کیفش میشه . جعبه کوچکی از توی کیفش در میاره و به سمتم میگیره

_ بیا بگیرش

من: این چیه.؟!

_ یه جور قرصه گیاهیه .خودم درستش کردم . هر وقت درد دست هات زیاد بود بخورشون . باعث تسکین درد میشه .

اروم جوری که زیاد به دستم فشار نیاد جعبه قرص رو ازش میگیرم و ازش تشکر میکنم .

بعد از رفتن جرج یک دونه از اون قرص هارو میخورم تا دردم کمتر بشه .
دوست داشتم حمام برم ولی جرج گفته بود تا یک هفته نباید اب به دستم بخوره .

بیخیال حمام رفتن میشم و روی صندلی گهواره ای(راک) اتاقم میشینم . میلی به خوردن غذا نداشتم .

یکم به تنهایی نیاز داشتم . امروز روز سختی برام بود . سعی میکنم همیطور که جرج گفت با خودم حرف بزنم.
بالاخره باید از یه جایی شروع کنم دیگه . تا شب توی اتاقم موندم و بیرون نرفتم .

چند ضربه ای به در میخوره . به سمت در میرم و در رو باز میکنم که با چهر اماندا رو به رو میشم

_ دخترم شاهزاده دارن قصر رو ترک میکنن . باید بریم بدرقه ایشون .

همراه اماندا برای بدرقه شاهزاده حرکت میکنم . همه ندیمه ها صف کشیده بودن و منتظر امدن شاهزاده بودن .

بعد از چند دقیقه دیوید به همراه کیف کوچیکی که توی دستش بود به سمت در میاد. اماندا چند قدمی جلو میاد و میگه :

_ سردورم چرا این کیف رو هنراه خودتون اوردید . لطفا بدیدش به من تا بگم سربازها اون رو برای شما بیارن .

دیوید: نه اماندا این کیف باید دست خودم باشه . نمیخوام گم بشه .

_ چشم سرورم .

دیوید رو به بقیه ندیمه ها و سربازها میکنه و با صدای محکم و رسایی شروع به صحبت کردن میکنه .

_من برای چند مدت نیستم .هرکس میخواد میتونه بره و به خانوادش سر بزنه ولی قبل از برگشتن من باید به قصر برگشته باشه و گرنه اخراجه . در نبود من دوک دنیل و اماندا به کارهای قصر رسیدگی میکنن . هرگونه اشتباهی بعد از برگشت من رسیدگی میشه و خودم فرد خطا کار رو مجازات میکنم .

دیوید مکثی میکنه و دوباره شروع به حرف زدن میکنه .

_ هیچ فرد غریبه ای اجازه ورود به قصر رو نداره . تنها کسایی که حق ورود دارن دوک دنیل و مستر جرج هستن . بفهمم کسی شخص دیگه ای رو به قصر راه داده به شدت مجازات میشه . مفهوم بود؟

ترس رو میشد از توی چشم های تک تک ندیمه ها و سربازها دید.لحن حرف زدنش و طرز نگاه کردنش خیلی پر جذبه بود .

جوری بود که ادم رو مجذوب خودش میکرد . باعث میشد حرف ها و دستور هایی که میده رو ادم مو به مو اجرا کنه

همه افرادی که برای بدرقه دیوید امده بودن تعظیمی کردن بجز من ! خب چیه ؟این همه بلا سرم اورده بعد برای احترام بهش تعظیم هم بکنم !

دیوید رو به جمع میکنه و میگه

_ بسیار خب میتونید برید سر کارهاتون .

دوباره همه تعظیمی برای دیوید میکنن و همه یک صدا باهم میگن :

_ عمر شاهزاده دراز باد…سفر خوبی داشته باشید سرورم .

با چشم های گرد شده به این صحنه نگاه میکنم .وا مگه گروه سروده . همه با هم یک حرف رو میزنن !

حالا مثلا نگید عمر شاهزاده دراز باد این دیلاق عمرش کوتاه میشه؟ نگاه دیوید به چهره متعجب من می افته و یکی از ابروهاش رو بالا میندازه .

با صدای اماندا نگاهش رو از من میگیره و به سمت اماندا برمیگیرده .

_ سرورم کالاسکتون رسید.

دیوید: خوبه .

نگاه کلی به همه سالن میندازه و از در خارج میشه . اماندا هم میخواست همراه با دیوید از در خارج بشه که نگاهش به من می افته

_ وا دختر تو چرا ایستادی اونجا؟ بیا بدرقه شاهزاده دیگه !

متعجب نگاهش میکنم و لب میزنم

_ کجا باید بیام !؟ شاهزاده که رفتن ! ما هم بدرقشون کردیم.

اماندا: ما باید تا وقتی که سرورم سوار کلاسکه نشدن همراهیشون کنیم .

_ همراهیشون کنیم ؟ مگه بچه هست که همراهی بخواد!؟

اماندا چینی به بینیش میندازه و میگه

_ من نمیدونم .. این یک قانونه که باید اجرا بشه

من: چه قانون مسخره ای ! کیی همچین قانونی رو وضع کرده ؟

اماندا که معلوم بود خیلی عجله داشت. به سمتم مباد و دستش رو پشت کمرم میزاره و به سمت جلو هلم میده و میگه

_ وای دختر تو چقدر حرف میزنی ؟حالا بیا راه بی افتیم بین راه برات توضیح میدم.

سری تکون میدم و با اماندا هم قدم میشم .بین راه اماندا شروع کرد به توضیح دادن ماجرا میکنه .

_ این قانون رو خواهر جناب دنیل وقتی هنوز دزدیده نشده بودن گذاشته .

وا مگه میشه ؟ درسته خواهر دنیل اون موقع مقام سلطنتی بالایی برخورداره بوده . ولی نه اونقدر که بتونه قانونی رو تصویب کنه !

_ حتما داری فک میکنی چجوری این قانون رو تصویب کرده. اینطور نیست؟

سرم رو به نشونه موافقت تکون میدم.

_ خب در اصل این یک قانون نیست .رسمی هست که از اون زمان به جا مونده .ایشون تا وقتی که اینجا بودن همیشه برای بدرقه شاهزاده می امدن. ما هم به تقلید از ایشون همیشه برای بدرقه شاهزاده میاییم .

سرم رو تکون میدم و چیزی نمیگم . از اکن دور دیوید رو میبینم که در حال نوازش کردن اسب های کالاسکه بود .

به کالاسکه میرسیم . اماندا برای شاهزاده تعظیمی میکنه و میگه :

_ سرورم همه مقدمات سفرتون اماده هست . لطفا سوار کالاسکه بشید .

دیوید سری برای اماندا تکون میده و به سمت در کالاسکه حرک میکنه .
اما وسط راه می ایسته و به سمت من برمیگرده و خیره میشه به من

نمیدونم چرا به خاطر نگاهش دستپاچه میشم و سرم رو میندازم پایین . به سمتم میاد و چونم رو توی دستش میگیره و سرم رو بالا میاره

توی چشم هام زل میزنه و با صدلی بمی شروع به حرف زدن میکنه .

_ بعد از اینکه از این سفر برگشتم خیلی اتفاق ها قرار بی افته که ممکنه برات شوک اور باشه . پس بهتره خودت رو اماده کنی

گیج نگاهش میکنم .چونم رو ول میکنه .قدمی به عقب برمیداره .انگار با عقب رفتنش تازه یادم افتاده بود نفس بکشم .

نفس عمیقی میکشم که بوی عطرش توی بینیم میپیچه . فکر کنم عطر رو روی خودش خالی کرده چون با اینکه از من فاصله داره بازم بوی عطرش تو فضا پخشه و میتونم احساسش کنم .

_بهتره تا موقع برگشتنم نحوه تعظیم کردن رو یاد بگیری . وگرنه عواقب سختی در انتظارته .

این رو میگه و سوار کالاسکه میشه و به کالاسکه چی میگه که حرکت کنه .
با حرکت کردنش سربازهایی که برای محافظت از شاهزاده بودن هم شروع به حرکت میکنن .

با رفتنش انگار حس خَلَعی بهم دست داد . یه حسی بهم میگفت دلم براش تنگ میشه . نه نه من نباید همچین حسی نسبت بهش داشته باشم .

اون خیلی من رو عذاب داد . حالا چطور میتونم دلم براش تنگ بشه ! اماندا به سمتم میاد و میگه :

_شاهزاده چی بهت گفت؟

نگاهی به اماندا میندازم و لب میزنم :

_ گفت بهتره تعظیم کردن رو یاد بگیرم وگرنه مجازات میشم .

اماندا مشکوک نگاهم میکنه و میگه

_ مطمعنی ایشون فقط همین رو گفتن ؟

سرم رو به نشونه تایید تکون میدم . نمیدونم چرا ولی دوست نداشتم به اماندا در مورد حرفی که شاهزاده زد چیزی بگم

_ اهان باشه .. بیا بریم داخل

همراه با اماندا داخل قصر میشم .
یک ماه از اون موقعه ای که دیوید قصر رو ترک کرد گذشته ولی اون هنوز برنگشته بود.

توی این مدت دست هام تقریبا خوب شده بودن . فقط کمی جاشون مونده بود . دنیل هم هر روز به قصر سر میزد و اوضاع رو چک میکرد .

تو این مدت خیلی بهم کمک کرده بود . طبق گفته جرج هر روز نیم ساعت باید حرف میزدم.

دنیل توی این نیم ساعت می امد و باهام حرف میزد . اوایلش نمیتونستم حرف بزنم ولی الان کاملا میتونم واضح صحبت کنم.

مثل برادرم دنیل رو دوست داشتم . خیلی مهربون بود . جرج هم هر چند وقت یک بار بهم سر میزد و وضعیتم رو برسی میکرد

از اینکه به این سرعت بهبودیم رو به دست اورده بودم خوشحال بود . چون دست هام خوب شده بود میتونستم توی کارها به بقیه ندیمه ها کمک کنم .

در حال گردگیری کتاب های قدیمی کتاب خونه بودم . یک دفعه در به شدت باز میشه و یکی از ندیمه ها وارد سالن میشه .

با فریاد شروع به صدا زدن اماندا میکنه

_ بانو .. بانو اماندا ..کجایید ؟ خبر بدی براتون دارم .

اماندا هراسان کتاب توی دستش رو ول میکنه و به سمت دختره میره

اماندا: چیشده ؟ چه خبرته؟

_ بانو ! خبر بدی دارم . عمه شاهزاده اینجا هستن و میخوان وارد قصر بشن . سربازها هم نمیتونن جلوی ایشون رو بگیرن .

اماندا: اوه نه خدای من ! حالا باید چیکار کنم؟ اگه شاهزاده بفهمن ما ایشون رو به داخل قصر راه دادیم خیلی اعصبانی میشن!

اماندا این حرف رو میزنه و به سرعت از کتابخونه خارج میشه . گیج شده بودم .

چرا دیوید از امدن عمش باید اعصبانی بشه؟ شونه ای بالا میندازم و به ادامه کارم میرسم .

با صدای بحث چند نفر دست از کار میکشم و از کتابخونه بیرون میرم . یعنی چه خبر شده؟

از بالای پله ها سالن رو نگاه میکنم تا ببینم چه خبره . یه خانوم با موهای عجیب غریب و لباس قرمز بلندی که معلوم بود خیلی گرونه در حال جیغ و داد بود .

_ چطور جرعت میکنید با من اینطوری رفتار کنید !؟

اماندا: بانوی من لطفا من رو ببخشید ولی این دستور شاهزاده هست . ما نمیتونیم از دستور ایشون سرپیچی کنیم .

_ این امکان نداره .. برادر زاده من هیچ وقت همچین دستوری نمیده .شماها دارید دروغ میگید .

اماندا: بانوی من باور کنید ما دروغ نمیگیم . اگه اجازه ورود به شما بدیم شاهزاده ما رو تنبیه میکنن . لطفا از اینجا برید .

_ زنیکه احمق چطور جرعت میکنی به من دستور بدی !

اماندا : بانو من به شما دستور ندادم . از شما خواهش کردم که از اینجا برید .

با کاری که اون زن کرد اعصبانی میشم.اون اماندا رو هل میده و اماندا روی زمین می افته .

از کنار اماندا رد میشه . میخواد وارد سالن اصلی بشه که اماندا سریع از روی زمین بلند میشه و به سمت اون خانوم میره .

چون اون خانوم پشتش به من بود نمی تونستم قیافش رو ببینم ولی صداش بی نهایت برام اشنا بود .

اماندا جلوی در می ایسته و مانع ورود اون زن میشه .

اماندا: بانوی من لطفا از اینجا برید ! نمیتونم اجازه بدم وارد سالن اصلی بشید !

زن دستش رو بالا میبره و سیلی محکمی توی صورت اماندا میزنه . با صدای جیغ جیغوش شروع به حرف زدن میکنه :

_ زنیکه پاپتی تو یک رعیتی چطور جرعت میکنی با من اینطوری صحبت کنی ؟ همین الان دستور میدم تورو به سیاه چال ببرن !

میخوام از پله ها پایین برم تا جلوی اون زن رو بگیرم. ولی دستی روی بازوم میشینه و مانع رفتنم میشه .

برمیگردم تا بفهمم صاحب دست کیه که با چهره دنیل رو به رو میشم . دنیل بازوم رو به عقب میکشه و با اخم میگه :

_ نه تو نباید بری اون پایین !

دیگه میتونستم کامل حرف بزنم برای همین بدون لب زدن شروع به حرف زدن میکنم .

من: چرا نباید برم پایین؟ اون زن میخواد اماندا رو به سیاه چال بندازه !

_اون زن نباید تورو ببینه . تحت هیچ شرایطی تا شاهزاده برنگشته حق نداری خودت رو به اون زن نشون بدی .فهمیدی؟!

کلمه اخرش رو با صدای که توش اعصبانیت موج میزد گفت . تا حالا دنیل رو انقدر اعصبانی ندیده بودم .

هزارتا سوال تو ذهنم نقش بسته بود. اما ترجیح دادم نپرسمشون چون مشخص بود دنیل اعصبانیه .

الان وقت مناسبی نبود برای سوال پرسیدم . به تکون دادن سری اکتفا میکنم اما بازم نمیتونستم بیخیال اماندا بشم .

_ اما اماندا ..

دنیل حرفم رو قطع میکنه و میگه :

_ نمیزارم به سیاه چال بندازنش . تو فقط اینجا نباش . برو تو اتاقت و در رو قفل کن و تا وقتی نگفتم هم بیرون نیا .

بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشه از پله ها پایین میره . اصلا درک نمیکردم که چرا باید خودم رو از اون زن مخفی کنم!

با اینکه دنیل گفته بود داخل اتاقم برم اما نمیتونستم حس کنجکاویم رو سرکوب کنم .

پشت دیواری خودم رو مخفی میکنم تا بتونم به حرف هاشون گوش بدم . اینجوری تو دید نبودم و کسی نمیتونست من رو ببینه .

هر چند چون من بالای پله ها بودم کسی من رو نمیدید. فقط من روی بقیه دید داشتم .

دنیل: اینجا چه خبره ؟

با شنیدن صدای دنیل اون زن و اماندا به طرفش برمیگردن .

_ اوه شمایین جناب دوک ! خوب شد امدین من همین الان میخواستم این ندیمه گستاخ رو به سیاه چال ببرم .

دنیل نگاهی به اماندا میندازه

دنیل: چرا میخواستید اماندا رو به سیاه چال بندازید؟

_ برای اینکه اون یک ندیمه گستاخ و بی ادبه .اون جایگاه خودش رو نمیدونه و به من دستور میده.

اماندا میخواست حرفی بزنه که دنیل دستش رو به نشانه سکوت بالا نیاره و رو به اون زن میگه :

دنیل: بانو الکساندرا این ندیمه چه دستوری به شما دادن ؟

_ اون مانع ورود من میشه و به دروغ میگه که شاهزاده گفته من نباید وارد قصر بشم .

دنیل: این ندیمه درست گفته بانو . شما اجازه ورود به قصر شاهزاده رو در غیاب ایشون ندارید .

_ چی! این امکان نداره ! اون نمیتونه همچین دستوری رو بده! چه غلطا.!

روی صورت دنیل اخم غلیظی میشینه . با صدایی که سعی زیاد بالا نره رو به الکساندرا میگه :

دنیل: بانو الکساندرا مواظب حرف زدنتون باشید! حق توهین به شاهزاده رو ندارید. ایشون هر کاری که بخوان میتونن انجان بدن . شما در مقامی نیستید که بخواید دستور های ایشون رو نقض کنید

_وا من که چیزی نگفتم!چرا اعصبانی میشید شما ؟!

این رو میگه و روشو از دنیل برمیگردونه . حالا میتونستم چهرش رو ببینم . با دیدن صورتش سرم تیر شدیدی میکشه .

دستم رو روی سرم میزارم و فشار میدم . چهره الکساندرا خیلی برام اشنا بود . انگار قبلا اون رو جایی دیده بودم.

اما یادم نمی امد کجا .چشم هام رو میبندم تا سرم یکم بهتر بشه .با بستن چشم هام انگار خاطره ای توی ذهنم نقش میبنده .

در حال بازی کردن با چندتا دختر دیگه بودم . داشتیم دنبال هم میدویدیم که یک دفعه به یکی از اون دختر ها برخورد میکنم.

دختر روی زمین می افته . با عجله به سمت اون دختر میرم . دستم رو دراز میکنم تا از زمین بلندش کنم.

اما اون دختر دستم رو پس میزنه و میگه :
_ به مامانم میگم من رو ها دادی !

این رو میگه و از روی زمین بلند میشه . به سمت تپه خاکی که کمی اون طرف تر بود میره و دستش رو له خاک ها میماله و به لباسش میزنه .

زبونش رو برام درمیاره و به سرعت از اونجا دور میشه . از کارش تعجب میکنم اما زیاد برام مهم نبود .

شونه ای بالا میندازم و به بازیم ادامه میدم . چیزی طول نمیکشه که با صدای جیغ یک نفر دست از ادامه بازی میکشم .

تا میام ببینم صدای جیغ مال کی بوده یک طرف صورتم میسوزه. اون دختر بچه رفته بود مامانش رو اورده بود .

_ دختره احمق چطور جرعت کردی دختر من رو روی زمین بندازی ؟

خیلی ترسیده بودم . با صدای لرزون رو به زن میگم

من: بانو الکساندرا من دخترتون رو ننداختم .

_ ساکت باش . یه نگاه به لباسای دختر من انداختی ! همشون پره خاک شده . چطور به خودت اجازه دادی همچین بلایی سر دختر من بیاری!

من: من ..من ..خب ..خب از عمد نبود . من نمیخواستم ایشون روی زمین بی افتن . بعدم خودش به لباسش خاک زد . لباسش کثیف نبود .

_ یعنی میگی دختر من دروغ میگه؟!

سرم رو تکون میدم . الکساندرا دوباره دستش رو بالا و توی گوشم میزنه .

_ بچه احمق .. دختر من هیچ وقت به من دروغ نمیگه .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x