رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 18

4.4
(91)

 

_ میخوام هرچه زود تر دستگیر بشن . نمیتونم اجازه بدم کسی که اصطبل اسب های من رو اتیش زده و قصد جون من رو کرده بود ازاد باشه . هردوی اونها باید هرچه سریع تر دستگیر بشن .

دنیل: چشم سرورم تمام تلاشم رو میکنم .

_ خوبه . فهمیدی چه کسی بهشون کمک کرده بود تا فرار کنن؟

دنیل: متاسفانه نه سرورم .داریم روش تحقیق میکنیم تا چند روز دیگه حتما میفهمیم . اما تونستیم ردشون رو بزنیم.

_ جدا؟! خب اون ها کجان؟

دنیل: هنوز جای دقیقش رو نمیدونم سرورم اما میدونم که از شهر خارج شدن و دارن به یکی از دهکده های دور افتاده میرن .

_ دستگیرشون کن هرچه سریع تر . حتی اگه شده کل خونه های دهکده ها رو بگرد . باید پیداشون کنی. هنوز کارم باهاشون تموم نشده .

دنیل: چشم سرورم . شما نگران نباشید و کارها رو به من بسپارید.

دیوید سری تکون میده و چیزی نمیگه. خیلی دلم میخواست بدونم جورجیا رو برای چی زندانی کرده بودن .

موقع بی هوش شدنم فقط صدای خنده بلند جورجیا رو شنیدم و بی هوش شدم. بعدش دیگه هیچی یادم نمیاد تا زمانی که به هوش امدم . از اون موقع به بعد دیگه جورجیا رو ندیدم .

در همین فکرها بودم که صدای گفت و گوی دیوید و دنیل توجهم رو جلب میکنه .

_ دنیل تو بودی که وقتی در اتاق موسیقی بودم به دیدنم امدی؟

دنیل: نه سرورم . فک کنم ایزابلا کارتون داشت .

دیوید نیم نگاهی بهم میندازه و دوباره مشغول به خوردن میشه .خب الان این نگاه یعنی چی؟ یعنی بعد شام برم اتاقش یا نه؟

شونه ای بالا میندازم . به هر حال چه بخواد چه نخواد من به اتاقش میرم . امشب باید باهاش حرف بزنم .من از پس اون همه کار برنمیام .

تا پایان شام دیگه هیچ حرف خاصی زده نشد . من هم توی سکوت اونجا ایستاده بودم و هر وقت دیوید چیزی میخواست داخل بشقابش میزاشتم .

هوف چقدر اروم غذا میخورن ! خب زودتر بخورید برید دیگه ! واقعا نمیدونم چه رسم مسخره ایه که تا غذای اون ها تموم نشده ما حق غذا خوردن نداریم.

بالاخره بعد از گذشت چند دقیقه طاقت فرسا غذا خوردنشون تموم میشه .وقتی دیوید داشت از سالن خارج میشد به سمتم برمیگرده و میگه:

_ بعد از اینکه میز رو جمع کردی با یک لیوان قهوه به اتاقم بیا.

این رو میگه و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشه سالن رو ترک میکنه .بی حرف با کمک چندتا از ندیمه ها میز رو جمع میکنم و به اشپزخونه میرم .

کمی برای خودم غذا میریزم و مشغول خوردن میشم . وای خدا چقدر گشنم بود .

بعد از چند دقیقه اماندا وارد اشپزخونه میشه . وقتی من رو در حال خوردن غذا میبینه به سمتم میاد. و با تعجب میگه :

_ وای دختر تو چرا اینجا نشستی!؟

من: خب کجا بشینم!؟

_ مگه نشنیدی شاهزاده سر میز چی گفت! گفت وقتی میز رو جمع کردی به اتاقش بری. ولی تو اینجا نشستی و داری غذا میخوری!!؟

من: میرم پیششون حالا . بزار غذام رو بخورم .

_ نمیشه الان باید بری پیش شاهزاده و گرنه اعصبانی میشن .

من: اماندا جونم بزارم غذام رو بخورم. بابا بخدا گشنمه . ادم با شکم خالی که نمیتونه حرف بزنه . غذام رو بخورم میرم .

_ از دست تو ! باشه بخور ولی عواقب معطل کردن شاهزاده پای خودته .

من: باشه هرچی شد پای خودم .

اماندا سری تکون میده و اشپزخونه رو ترک میکنه . بعد از خوردن غذام قهوه ای درست میکنم و به سمت اتاق شاهزاده حرکت میکنم .

پشت در اتاق می ایستم . چند ضربه ای به در میزنم و منتظر اجازه ورود میشم .

_ بیا داخل .

وارد اتاقش میشم.با چشم ها دنبال دیوید میگردم. اون کنار پنجره اتاقش ایستاده بود و بیرون رو نگاه میکرد.

دیوید بدون اینکه نگاهش رو از بیرون بگیره میگه:

_ دیر کردی!

من: جمع کردن میز کمی طول کشید و..

دیوید به سمتم برمیگرده و با لحن سردی میگه :

_ و چی؟ کامل کن جملت رو .

من: و خب بعد از خوردن شامم به اینجا امدم .

دیوید چند قدمی به سمتم برمیداره و با نگاه یخیش زل میزنه توی چشم هام .

_من بهت اجازه داده بودم که شام بخوری؟!

من: مگه برای شام خوردن باید از تو اجازه بگیرم؟!

_ تو برای نفس کشیدنت هم به اجازه من نیاز داری !

وای این دیگه کیه!؟ نکنه فکر کرده خدا هست که اجازه نفس کشیدن من دست اون باشه!؟

میخوام جوابش رو بدم . اما منصرف میشم . اگه من الان جوابش رو بدم ممکنه لج کنه و به حرف هام گوش نده .

برای همین میگم:

من: نمیخواستم از دستورت سرپیچی کنم اما خب خیلی گشنم بود . تکرار نمیشه .

دیوید چند لحظه عمیق نگاهم میکنه و میگه:

_ میدونی منتظر گذاشتن من چه عواقبی داره!؟

من: میخوای من رو مجازات کنی؟!

دیوید چند قدم دیگه به سمتم برمیداره و چونم رو توی دست هاش میگیره . و با انگشتش شروع به نوازش چونم میکنه.

_ به نظرت کسی که کار خطایی رو انجام داده باید چیکار کرد!؟

توی چشم هاش زل میزنم و با لحن مظلومی میگم:

من: خب اول باید به اون فرد گوشزد بشه که کارش بد بود . اگه دفعه دوم تکرارش کرد اون موقع باید مجازات بشه .

دیوید چند لحظه خیره نگاهم میکنه و به خودش چهره متفکری میگیره و با صدای بمی میگه:

_ خب خانوم کوچولو به نظرت من چطوری به تو گوشزد کنم که همیشه حواست باشه من رو منتظر نذاری؟

من: دیگه منتظرت نمیزارم مطمعن باش.

_ نه اینجوری من مطمعن نمیشم .

من: چجوری اطمینان پیدا میکنی پس؟!

دیوید نگاهی به سینی قهوه ای که هنوز توی دستم بود میندازه . فنجون قهوه رو برمیداره و به سمتم میگیره.

_ این رو بخور .

من: چی ؟

_ واضح نبود؟! گفتم این قهوه رو بخور.

من: اما این برای تو هست.

_ انقدر حرف نزن دختر . این رو بخور . زود باش.

با تردید فنجون قهوه رو از دستش میگیرم و به لب هام نزدیکش میکنم . یک ذره از قهوه رو میخورم . تقریبا داغ بود .ولی نه انقدر که دهن رو خیلی بسوزونه .

_ قهوه رو توی دهنت نگه دار.

من: چی؟! چرا؟!

_ همین که گفتم . حق نداری قورتش بدی .

گنگ نگاهش میکنم. یعنی چی این کارها؟!

_ پس منتظر چی هستی !؟ زود باش بخورش!

اروم فنجون رو به لب هام تزدیک میکنم و از قهوه میخورم . ولی طبق گفته خودش قورتش نمیدم و توی دهنم نگهش میدارم .

_ حالا میتونی قورتش بدی .

بدون هیچ مکثی قورتش میدم . با اینکه قهوه خیلی زیاد داغ نبود اما کمی از دهنم سوخت .

من: برای چی گفتی این کار رو بکنم؟

_ دهنت سوخت؟

من: یکم ..ولی زیاد نیست .

_ خوبه ..این قهوه رو همیشه یادت باشه .

من: چرا؟!

دیوید کمی به سمتم متمایل میشه و میگه:

_ چون یک گوشزد بود .. دفعه دیگه من رو منتظر بزاری بجای قهوه ،زغال داغ توی دهنت میزارم .

این رو میگه و به سمت صندلیش میره و روش میشینه . اشاره به قهوه توی دستم میکنه و میگه:

_ برو یکی دیگه برای من درست کن و بیار . این دیگه سرد شده . فقط یادت باشه زیاد منتظرم نذاری . من از انتظار بیزارم .

سری تکون میدم و بدون اینکه چیزی بگم اتاقش رو ترک میکنم . به در اتاقش تکیه میدم و چشم هام رو میبندم .

خیلی از حرفش ترسیده بودم . از دیوید بعید هم نیست همچین کاری رو بکنه . اون تا به حال هر کاری رو که گفته انجام داده .

بهتره هر چی زودتر قهوه رو درست کنم و براش ببرم . وگرنه این دفعه به جای اینکه موقت قدرت تکلم رو از دست بدم برای همیشه از دست میدم .

تکیه ام رو از در برمیدارم و به سمت اشپزخونه حرکت میکنم. بین راه اماندا رو میبینم .با دیدنم به سمتم میاد میگه:

_ چیشد ؟! قهوه رو برای شاهزاده بردی؟

من: بله بردم .

_ خب چیشد؟!

من: چی چیشد؟!

_ شاهزاده باهات کاری نکرد؟!

من: نه فقط گفتن یک قهوه دیگه براش ببرم .

_ واقعا کاری باهات نداشت؟! مجازاتت نکرد!

من: چرا باید مجازاتم کنه؟!

_ هیچی همینجوری پرسیدم .بهتره بری قهوه شاهزاده رو براشون ببری . برو تا دیرت نشده دخترم .

سری برای اماندا تکون میدم و به اشپزخونه میرم. بعد از درست کردن قهوه با احتیاط اون رو توی سینی کوچیکی میزارم و به سمت اتاق دیوید حرکت میکنم

مثل همیشه بعد از زدن در منتظر میشم تا دیوید اجازه ورود بده . وارد اتاق میشم . چند قدمی جلوتر میرم .

اما با چیزی که میبینم . سریع پشت میکنم و میخوام راه رفته رو برگردم که صدای دیوید مانع رفتنم میشه .

_ کجا داری میری؟!

همینجوری که پشتم بهش بود میگم :

من: میرم بیرون هر وقت لباست رو پوشیدی برمیگردم .

_ لازم نکرده من اینجوری راحتم .

من: اما من اینجوری راحت نیستم !.

_ دیگه این به من ربطی نداره . مشکل خودته .

وای خدا چرا این انقدر پرو هست؟! پسره چشم سفید ، بی حیا، بی تربیت !
نمیگه یک دختر تو اتاقم هست حدعقل لباسم رو بپوشم شاید اون معذب بشه !

_ برگرد !

من: لباس تنت نیست . برنمیگردم .

_ جوری رفتار میکنی انگار قبلا بدن بدون لباس من رو ندیدی! خوشم نمیاد یک حرفی رو دوبار تکرار کنم پس بهتره برگردی!

_ برنمیگردم !

من: ایزابلا بهتره که برگردی و گرنه مجبورت میکنم کاری که میخوام رو انجام بدی .

از اعصبانیت رو به انفجار بودم . چشم هام رو میبندم و چندتا نفس عمیق میکشم . اروم به سمتش برمیگردم .

توی چشم هاش زل میزنم و میگم:

من: میدونستی از این همه زورگوییت متنفرم .

_ اینکه تو چی درمورد من فکر میکنی اصلا به من ربطی نداره و برام من نیست .

نمیدونم به خاطر اعصبانیت یا دیدن بدن لختش بود که سرخ میشم . دیوید شیشه ای رو از کنار عسلی تختش برمیداره .

از روی تختش بلند میشه . به سمت کمدش میره و حوله ای رو برمیداره و رو به من میگه:

_ قهوه ام رو روی میز بزار و دنبالم بیا .

من: کجا داری میری ؟!

_ حرف نزن کاری که گفتم رو بکن .

با اعصبانیت به سمت عسلی تختش میرم و سینی قهوه رو محکم روی میز میکوبم .جوری یک ذره از قهوه داخل سینی میریزه.

پشت سرش حرکت میکنم . دیوید از اتاق خارج میشه . یعنی همینجوری بدون لباس میخواد بره پایین !؟

اون هم جلوی این همه سرباز و ندیمه!؟ حتما منم باید همراهش باشم! اون موقع در مورد من چی فکر میکنن ؟!

من: بدون لباس میخوای بری بیرون!؟

دیوید به سمتم برمیگرده و میگه:

_اره مگه اشکالی داره؟!

من: خب اگه ندیمه ها و سربازها من رو با تو اون هم بدون لباس ببین چی؟! هزار جور فکر میکنن .

_ مهم نیست که دیگران درمورد من چی فکر میکنن . بعد هم مثل اینکه یادت رفته توی این طبقه از قصر کسی بدون اجازه من حق ورود رو نداره .

من:خب حدعقل بگو داری کجا میری!

_ دنبالم بیا خودت میفهمی .

اه میمیری خب بگی واری کجا میری؟! من باید بدونم با پسری که فقط یک شلوار پاش هست کجا دارم میرم !

برای چی اصلا حوله برداشته ؟! نکنه میخواد بره حمام!؟ نه فکر نکنم بخواد بره چون حمام داخل اتاقش هست .اما دیوید داره میره بیرون از اتاق .

میدونستم تا دیوید خودش نخواد نمیتونم بفهمم که داریم کجا میریم . پس بی حرف دنبالش راه می افتم .

هر از گاهی نگاهم به بدن سفید و اعضلانیش می افته . الهی بدنت کوفت زنت بشه .
اگه یک ذره از اون وقتی که صرف ساختن بدنت میکردی رو میزاشتی برای درست کردن اخلاقت خودم زنت میشدم .

ولی حیف که از ادمای وحشی و زورگو خوشم نمیاد . توی همین فکرها بودم که میگه :

_ بیا داخل اینجا .

نگاهم به در سفیدی که دیوید واردش شد می افته . اینجا دیگه کجا هست؟! چرا من تا به حال این قسمت از این طبقه رو ندیدم؟!

با ورودم به اون اتاق حاله ای از هوای گرم من رو در بر میگیره . شروع به انالیز کردن وسایل اتاق میکنم .

یک تخت ساده که فقط روش یک بالشت همراه با یک وان . دیزاین کل اتاق سفید و قهوه ای بود .

دیوید رو میبینم که به سمت تخت میره و به پشت روش میخوابه . صورتش رو به سمت من برمیگردونه و میگه :

_ایزابلا اونجا خشکت نزنه بیا این رو بزن به بدن من .

دیوی به ظرف شیشه ای که از داخل اتاق همراه خودش اورده بود اشاره میکنه. به سمت ظرف میرم .

درش رو باز میکنم و به داخلش نگاهی میندازم . اینکه روغنه ؟! نکنه میخواد با این روغن بدنش رو ماساژ بدم؟!

عمرا دوباره این کار رو انجام بدم! خب اصلا شاید نخواد که تو ماساژش بدی ! اگه اینجوریه پس چرا به پشت خوابیده روی تخت؟!

من: برای چی روغن رو بریزم روی بدنت؟!

دیوید بی حوصله چشم هاش رو میبنده و میگه :

_ برای ماساژ ..زود باش شروع کن . بدنم خیلی درد میکنه .

من: من ماساژت نمیدم .

_ خیلی بیخود میکنی ! زود باش کارت رو شروع کن .

من: نمیخوام ! ماساژت نمیدم .

دیوید توی تخت نیم خیز میشه و موذی نگاهم میکنه.

_ نمیدی نه؟

سرم رو به نشونه مخالفت تکون میدم . دیوید از روی تخت بلند میشه و می ایسته.

_ بیا نزدیک تر .

من: اما من که گفتم م..

دیوید حرفم رو قطع میکنه و با لحن محکمی میگه:

_ نشنیدی چی بهت گفتم ! گفتم بیا نزدیک تر .

انقدر لحنش پر جذبه بود که اجازه هیچ گونه اعتراضی رو به ادم نمیداد . بی حرف چند قدم بهش نزدیک میشم.

تقریبا دو قدم با دیوید فاصله داشتم. یک دفعه دستم رو میگیره و محکم من رو به سمت خودش میکشه . جوری که باهاش سینه به سینه میشم .

نگاه لرزونم رو توی چشم های عسلیش میندازم . قلبم به شدت داشت توی سینم میکوبید .

نفس های داغش صورتم رو نوازش میکرد . با کاری که دیوید کرد ضربان قلبم روی هزار میره .

دیوید با حالت نوازش از پشت دستش رو روی بند های لباسم میکشید با اون یکی دستش گردنم رو نوازش میکرد .

سرش رو کمی به صورتم نزدیک میکنه و با صدای بمی میگه:

_ تو که من رو ماساژ نمیدی .نظرت چیه من این کار رو برای تو انجام بدم؟!

برای لحظه ای متوجه منظورش نمیشم . بعد از چند لحظه تجزیه و تحلیل حرفش تازه میفهمم منظورش چی بوده .

میخوام ازش فاصله بگیرم اما نمیزاره و من رو محکم تر به خودش فشار میده. با دستش شروع به باز کردن بندهای لباسم میکنه.

از ترس داشتم میلرزیدم . دیوید ترسناک شده بود .

من: چی..چیکار داری میکنی !؟ ولم کن .

_ ولت کنم؟! هه تازه پیدات کردم دختر کوچولو ! میخوام بهت لطف کنم و ماساژت بدم . مگه بده؟!

من: بزرگ ترین لطفی که الان میتونی بهم بکنی اینه که بزاری من برم .

دیوید پوزخندی میزنه و با دستش شروع به باز کردن بندهای لباسم میکنه .
با برخورد دست گرمش با بدن سردم مور مورم میشه.

من: خواهش میکنم دیوید . ولم کن ! چرا این کار رو با من میکنی!؟

دیوید دستش رو به حالت نوازش روی لب هام میکشه. با برخورد دستش به لب هام لرزی میکنم و چشم هام رو میبندم .

_ من که هنوز کاری باهات نکردم که اینجوری داری میلرزی .. فک کنم کارم رو شروع کنم زیرم جون میدی.

از حرفش سرخ میشم . برای لحظه ای خشم وجودم رو فرا میگیره. تمام زورم رو جمع میکنم و دیوید رو هل میدم .

چون حرکتم خیلی ناگهانی بود دست های دیوید شل میشه و من میتونم ازش فاصله بگیرم .

بدون لحظه ای درنگ شروع به دیویدن میکنم تا از اونجا دور بشم . وقتی میخواستم از در اون اتاق خارج بشم .

برمیگردم تا ببینم دیوید دنبالم میکنه یا نه . اما اون بر خلاف تصورم روی تخت نشسته بود و با پوزخند داشت نگاهم میکرد.

بی توجه به اون نگاه تحفیر امیزش ، سرعت قدم هام رو بیشتر میکنم و به سمت اتاقم میرم .

وقتی به اتاقم میرسم از ترس اینکه دیوید دوباره به سراغم نیاد در اتاقم رو قفل میکنم . بدنم به شدت میلرزید .

جوری که دندون هام به هم میخوردن .به سمت تختم میرم و زیر پتوم میخزم تا شاید کمی از لرزم کمتر بشه ولی فایده ای نداشت .

نمیتونستم بخوابم . میترسیدم دیوید دوباره بخواد بیاد سراغم . توی دلم داشتم به دیوید فش میدادم .

دلم میخواست وقتی اون حرف رو به من زد بهش سیلی میزدم . ولی میدونستم اگه این کار رو بکنم حتما مجازات خیلی بدی رو برای من در نظر میگرفت .

با یاداوری اینکه فردا دیوید کلی کار بهم داده بود و باید صبح زودتر بیدار بشم نفسم رو به شدت بیرون میدم .

ساعت کنار تختم رو کوک میکنم و چشم هام رو میبندم تا شاید خوابم ببره . لرز بدنم کمتر شده بود اما هنوز هم میترسیدم .

نمیدونم چقدر گذشت که چشم هام گرم میشه و به خواب میرم .
صبح با صدای زنگ ساعت به سختی از خواب بیدار میشم .

خوابالود به سمت دسشویی میرم و بعد از انجام کارهای لازم برمیگردم . به سمت کمدم میرم و بین لباس های داخل کمد پوشیده ترینش رو ب میدارم و میپوشم .

از اتاقم خارج میشم و به سمت اشپزخونه میرم تا صبحونه دیوید رو درست کنم . وقتی حاظر شد به سمت اتاقش حرکت میکنم .

هر چقدر به اتاقش نزدیک تر میشدم قدم هام کندتر میشد . میترسیدم دوباره باهاش رو به رو بشم .

جلوی در اتاقش ایستاده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم. کلافه چندبار دور خودم میچرخم . اخرش که چی؟! بالاخره که باید باهاش رو به رو بشی ایزابلا !

انقدر ترسو نباش . به خودت بیا دختر ! بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم در اتاقش رو باز میکنم .

وارد اتاقش میشم ولی برای احتیاط در اتاقش رو نمیبندم . به قیافه دیوید نگاه میکنم .

توی خواب خیلی معصوم بود ولی وقتی بیدار میشد یک وحشی به تمام معنا میشد. افکارم رو کنار میزنم و دیوید صدا میزنم .

من: شاهزاده ! صبح شده وقتشه که بیدار بشید .

جوابی از طرف دیوید دریافت نمیکنم . دوباره صداش میزنم ولی بیدار نمیشه . پوف اینجوری نمیشه ! باید یک فکر دیگه بکنم .

نگاهم به ساعت کنار تختش می افته . با دیدنش فکری به سرم میزنه . به سمت ساعت میرم و کوکش میکنم سر ساعت 07:15 دقیقه و منتظر میشم تا زنگ بخوره .

ساعت رو کنار گوش دیوید میگیرم و منتظر میشم زنگ بخوره. یکی ، دو دقیقه میگذره و ساعت شروع به زنگ خوردن میکنه .

دیوید اخمی میکنه و بالاخره چشم هاش رو باز میکنه . با دیدن من دوباره چشم هاش رو میبنده و پتو رو روی سرش میکشه .

با صدایی که به خاطر خواب گرفته بود میگه:

_ ایزابلا برو خودم پنج دقیقه دیگه بیدار میشم.

اماندا بهم گفته بود که دیوید بهانه میاره برای بیدار شدن . برای همین نباید بهانه هاش رو جدی بگیرم .

زنگ ساعت رو قطع میکنم و ساعت رو سر جاش میزارم .دوباره دیوید رو صدا میکنم اما فایده ای نداشت .

هوف اینجوری نمیشه! به سمتش میرم و پتو رو میکشم تا از روی صورتش بره کنار .

ولی دیوید پتو رو سفت گرفته بود و نمیزاشت اون رو تکون بدم . هر چی محکم تر پتو رو میکشیدم دیوید سفت تر پتو رو میگرفت.

_ پاشو دیگه چرا ..

با کشیده شدن دستم توسط دیوید حرفم نصفه میمونه . چون حرکتش خیلی ناگهانی بود پرت میشم توی بغلش .

دیوید سریع میچرخه و جاهامون عوض میشه . حالا من روی تخت خوابیده بودم و دیوید روی من خیمه زده بود .

انقدر این اتفاق سریع بود که توان هیچ نوع واکنشی رو نداشتم .برای چند لحظه با تعجب به دیوید خیره شده بودم .

دیوید با چشم هایی که از شیطنت برق میزدن نگاهم میکرد . سعی میکنم به خودم مسلط بشم.

من: چرا اینجوری میکنی ؟! برو کنار میخوام بلند بشم .

_ کجا بلند بشی؟! جات که خوبه . بخواب همینجا.

من: نه ممنون خودت بخواب اینجا بزار من برم .

_ من که خواب بودم تو امدی من رو بیدار کردی .

من: خب من اشتباه کردم خواستم بیدارت کنم. حالا برو کنار

_ در اشتباه کردنت شکی نیست ولی نظرت چیه کار نیمه تموم دیشب رو تموم کنیم؟

من: چی داری میگی! ولم کن ببینم . برو اون طرف هزارتا کار دارم

دیوید بدون توجه به حرف های من دستش رو به سمت یقه لباسم میبره و با یک حرکت اون رو جر میده .

جیغی میکشم و سعی میکنم با دست هام بدنم رو بپوشم . ولی دیوید دست هام رو میگیره و ز روی بدنم کنار میزنه .

وحشت کرده بودم . دوباره بدنم شروع به لرزیدن کرده بود .با نگاه وحشت زدم به دیوید نگاه میکنم .

ولی اون حواس جای دیگه ای بدون .نگاهش روی س*ینه های گرد و سفیدم بود . زیر نگاهش داشتم ذوب میشدم .

یکی از دست هام رو ول میکنه و دست داغش رو به حالت نوازش روی بدن یخ زده من میکشه .

میتونستم حال خرابش رو از توی چشم هاش ببینم و این من رو بیشتر میترسوند . چشم هاش دیگه سرد نبود .

اشک توی چشم هام حلقه زده بود . باصدایی که از بغض و وحشت میلرزید رو به دیوید میگم:

من: خواهش میکنم ولم کن . کاری نکن که حتی حالمم بهم بخوره بهت نگاه کنم .

اما انگار دیوید صدام رو نمیشنید . انگار توی این دنیا نبود . دستش به سمت یکی از س*ینه هام میره و اون رو توی دستش میگیره.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 91

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بهار
4 سال قبل

اوووه عالی بود
همیطوری ادامه بده نویسنده جانم ولی خواهشا صحنه های عاشقانه دیوید و بلا رو بیشتر کن 😊😉

مینا
مینا
4 سال قبل

خدا پدرو مادر نویسنده بیامرزه هلاک شدم از بس خندیدم هرچی بیشتر پارت میخونم بیشتر میفهمم که این حال و هوای رمان معلوم نیست مال کدوم کشور، تقریبا چه سالی و چه دینی هست آخه مگه اون موقع ساعت زنگ دار بوده یا اصلا اینو ولش کن تو یکی از پارت ها دختره میگه انشالله دستت طلا نویسنده

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x