رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 34

3.5
(81)

 

من: ایش اصلا دوست دارم تند تند بخورم!

دلیل این رفتار بچگونم رو خودم هم نمیدونستم . جرج با خنده سری تکون میده . به سمت دیوید برمیگرده و میگه:

_ سرورم لطفا اماده بشید .

دیوید یکی از ابروهاش رو بالا میبره و میگه:

_ برای چی اماده بشم؟!

جرج همینجوری که داشت وسایلش رو اماده میکرد و روی میز میراشت رو به دیوید میگه:

_ برای معاینه. میخوام بدونم وضعیت هردو کتفتون چطوریه . میدونم که به تازگی معاینتون کردم اما تا اینجا هستم یک بار دیگه میخوام معاینتون کنم.

دیوید سری تکون میده و شروع به باز کردن دکمه های پیراهنش میکنه . خودم رو مشغول خوردن غذا نشون میدم اما در حقیقت زیر چشمی داشتم دیوید رو نگاه میکردم و همه حواسم به اون بود .

جرج به دیوید کمک میکنه تا لباسش رو از تنش در بیاره روی هردو کتف دیوید باند پیچیده شده بود .

قسمت خیلی کمی از باند خونی شده بود . مگه زخم دیوید تقریبا خوب نشده پس این خون برای چی هست؟

جرج هم با دیدن خون روی باند اخم میکنه و تند تند باندها رو از دور بدن دیوید باز میکنه . با دیدن رخم دو کتف دیوید چشم هام رو میبندم .

وای خدا چقدر بد زخمی شده ! چجوری با این زخم ها میتونه دستش رو تکون بده!؟ جرج شروع به برسی زخم های دیوید میکنه و میگه :

_ سرورم شما من چند بار به شما گفتم چیز سنگین بلند نکنید ؟! چرا به حرفم گوش ندادید!؟

دیوید نگاهش رو از جرج میگیره و میگه:

_ کیی گفته من به حرفت گوش ندادم؟ من چیزهای سنگین بلند نکردم .

جرج نفسش رو پر حرس بیرون میده و به خون روی باند اشاره میکنه و میگه:

_ پس این برای چی هست؟ زخمتون کنی سر باز کرده پس یعنی شما چیز سنگین بلند کردید و این باعث خون ریزی کتفتون شده .

جرج یک دفعه مکثی میکنه و یک نگاه به من و یک نگاه به دیوید میکنه و با لحن مشکوکی رو به دیوید میگه:

_ نکنه شما اون کاری که گفتم رو به تنهایی انجام دادید؟!

دیوید خودش رو به بی خبری میزنه و میگه:

_ چه کاری ؟ نمیدونم از چی حرف میزنی!

جرج چپ چپ به دیوید نگاه میکنه و میگه:

_همون که گفتم چشمه اب گرم و یا وان اب داغ میتونه یک شوک باشه که ای..

به اینجای حرفش که میرسه دیوید با پا ضربه ای به پای جرج میزنه و با چشم و ابرو بهش میگه که ساکت باشه .

از این کار دیوید تعجب میکنم . جرج هم وقتی این کار دیوید رو میبینه ساکت میشه و چیزی نمیگه .

یعنی چی! چرا دیوید نزاشت جرج حرفش رو کامل بزنه . خیلی دلم میخواست بدونم قضیه چشمه اب گرم و یا وان اب داغ چیه .

جرج نگاه دیگه ای به من میکنه و رو به دیوید میگه :

_ نگید که خودتون به تنهایی اون رو داخل وان اب داغ بردید!

دیوید سری به معنای تایید تکون میده . عصبانیت و حرس خوردن جرج رو میشد توی تک تک حرکاتش دید .

_ چرا نگفتید شخص دیگه ای این کار رو انجام بده ؟! من که گفتم شما نباید ..

دیوید حرف جرج رو قطع میکنه و با کلافگی میگه:

_ بله میدونم ..اما نمیخواستم کسی متوجه بشه ..دیگه کاریه که شده توهم به جای اینکه انقدر غر بزنی کارت رو انجام بده ..خستم میخوام بخوابم .

جرج به سمت من برمیگرده و با عصبانیت من رو نگاه میکنه .میخواد چیزی بهم بگه که دیوید قبل از اینکه جرج حرفی بهم بزنه میگه :

_ جرج اون مقصر نیست . پس بهتره بدون اینکه چیزی بگی به کارت برسی.

جرج یک بار دیگه با عصبانیت نگاهم میکنه . به سمت دیوید برمیگرده و مشغول کارش میشه و زیر لب شروع به غر زدن میکنه .

اصلا نمیتونستم این رفتار جرج و دیوید رو درک کنم . داشتن درمورد کیی حرف میزدن؟قضیه چیه؟ چرا جرج با عصبانیت داشت به من نگاه میکرد ؟

مگه من چیکار کرده بودن که خودم خبر نداشتم . هرچی فکر میکردم باز هم به هیچ جا نمی رسیدم .

تصمیم گرفتم فعلا بیخیال این ماجرا بشم و بقیه غذام رو بخورم .هنوز هم بدنم درد میکرد .

اما با دارویی که جرج بهم داده بود و خورده بودم کمی بهتر شدم . کار جرج هم تقریبا تموم شده بود و داشت باند رو دور بدن دیوید میبست .

بعد از اینکه وسایلش رو جمع کرد با اخم و جدیت رو به دیوید میگه:

_ سرورم میدونم من هرچقدر که بگم شما باز هم اهمیت نمیدید و کار خودتون رو میکنید ..اما ازتون خواهش میکنم اگر میخواید دوباره بتونید مثل روز اول از کتف هاتون استفاده کنید باید تو طول دوره درمانتون وسایل سنگین بلند نکنید .

دیوید کتش رو روی تنش مرتب میکنه و با لحن تقریبا ملایمی رو به جرج میگه :

_ تا اونجایی که بتونم تلاش میکنم تا به حرفت عمل کنم . اما خودت هم میدونی که بعضی وقت ها موقیتی پیش میاد که نمیتونم به حرفت عمل کنم

جرج سری تکون میده و میگه :

_ من وظیفم بود تا این مورد رو بهتون گوشزد کنم اما عمل کردن یا نکردن بهش به دست خودتونه .

دیوید حرفش رو تایید میکنه و باز هم بهش اطمینان میده که تا جایی که بتونه به حرفش گوش میده .

جرج بعد از اینکه کارش تموم شد اتاق رو ترک میکنه. به سمت دیوید برمیگردم و میگم:

من: قضیه چشمه اب گرم و حمام چیه؟

_ لازم نیست تو بدونی .

میخوام حرف دیگه ای بزنم که دیوید دستش رو به تشانه سکوت بالا میاره و میگه:

_ نمیخوام چیزی بشنوم ..هستم و نیاز به استراحت دارم .

این رو میگه و در حالی که داشت چشم هاش رو با دستش ماساژ میداد به سمت تخت میاد و کنار من میخوابه .

با چشم هایی که از تعجب گرد شده بودن بهش نگاه میکنم و حیرت زده میگم :

_ داری چیکار میکنی؟!

دیوید همینجوری که ساعدش رو روی چشم هاش گذاشته بود با لحن خسته ای میگه:

_ مشخص نیست؟! دارم میخوابم دیگه!

من: چرا مشخصه اما چرا داری اینجا میخوابی ؟!

_ خب کجا بخوابم ؟! ادم میخواد بخوابه رو تختش میخوابه .

من: خب اره ..پس من میرم به اتاق خودم . توهم استراحت کن .

میخوام از روی تخت بلند بشم و به اتاق خودم برم که یک دفعه دیوید دستم رو میگیره و من رو میکشه به سمت خودش.

چون در حال بلند شدن بودم یک دفعه تعادلم رو از دست میدم و از پشت پرت میشم توی بغلش .

قبلم به شدت داشت توی سینم میکوبید . برای چند لحظه مات و مبهوت مونده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم.

گرمای نفس های دیوید از پشت داشت به گردن و گوشم میخورد و این من رو قلقلک میداد .

به اهستگی به سمت دیوید برمیگردم اما ای کاش این کار رو نمیکردم .حالا صورتامون به اندازه چهارتا انگشت باهم فاصله داشت .

از این همه نزدیکی سرخ میشم و گرمم میشه . داغ شدن صورتم به خاطر خجالت رو به خوبی حس میکردم .

حالا نفس های گرم و نامنظم دیوید صورتم رو نوازش میکرد . به خودم میام و میخوام ازش فاصله بگیرم که نمیزاره .

اخم ظریفی رو پیشونیش میشینه و با صدای بمی میگه:

_ کجا میخوای بری؟

دست و پام رو گم کرده بودم و انگار حرف زدن یادم رفته بود .

من: م..من ..من ..خب خودت ..گفتی میخوای بخوابی ..منم ..منم گفتم برم که ..که تو راحت بخوابی.

_ من راحتم پس بشین سر جات .

من: نه..نه دیگه ..تو میخوای بخوابی منم جرج گفت باید استراحت کنم ..پس میرم تو اتاق خودم .

_ لازم نکرده همینجا بخواب .

من : اما ..اما من اینجوری راحت نیستم ..چطوری با تو روی یک تخت بخوابم! میخوام برم اتاق خودم .

_ همینجوری که این چند وقت اینجا بودی و کنارم خوابیدی پس الانم بخواب !

من: خب من این چند وقت بیهوش بودم و نمیدونستم پیس تو میخوابم وگرنه هیچ وقت پیش پسری که باهاش نسبتی ندارم نمیخوابم ..ولم کن بزار برم تو اتاق خودم .

_ چقدر حرف میزنی.! من چند بار باید تکرار کنم که تو نمیتونی تا وقتی که رونالد اینجاست به اتاق خودت بری !.

من: خب باشه پس بزار برم پیش اماندا .

دیوید پوزخندی میزنه و میگه:

_ نترس کاری باهات ندارم تو برای من هیچ جذابیتی نداری که بخوام جذبت بشم . من اگه بخوابم صدتا دختر بهتر و جذاب تر از تو پیشم میان . پس بهتره دهنتو ببیندی و بزاری من بخوابم . امشب اصلا حوصله بحث کردن ندارم .

میهواستم چیزی بگم که در اتاق به صدا در میاد و اماندا اجازه ورود میخواد.

_ اماندا بجز خودت شخص دیگه ای هم همراهت هست؟

+ بله سرورم ..یک ندیمه دیگه همراهم هست که براتون شیر گرمی که گفته بودید رو اورده .

_ خیلی خب ..شیر رو خودت از ندیمه بگیر و بیارش داخل اتاق ..به اون ندیمه هم بگو میتونه بره . بعد از اینوه رفت اجازه ورود داری .

چند لحظه ای میگذره و بعدش اماندا به همراه یک سینی که داخلش دارو و شیر بود وارد اتاق میشه .

میخوام از دیوید جدا بشم که نمیزاره . فقط کمی ازم فاصله میگیره و ارنجش رو تکیه گاه بدنش میکنه و تقریبا روی تخت دراز میکشه .

اماندا با دیدن وضعیت ما متعجب نگاهمون میکنه . دوباره تلاش میکنم از دیوید جدا بشم که باز هم نمیزاره.

دیوید با همون اخم و جذبه ای که داشت رو به اماندا میگه:

_ بعد از اینکه کارت تموم شد میتونی بری اماندا .

اماندا سینی رو کنار عسلی رو تخت میزاره و میگه :

_ این داروها و شیر شماست سرورم و ظرف کناریش هم داروهای ایزابلا هست . لطفا داروهاتون رو بخورید تا من سینیش رو ببرم .

دیوید من رو ول میکنه و روی تخت میشینه . سینی رو از روی عسلی برمیداره و روی پاش میزاره .

ظرف داروم رو به سمت من میگیره و با همون جدیت میگه :

_ همشو بخور .

با دستای لرزون ظرف دارو رو ازش میگیرم. از بوی دارو مشخص بود که خیلی تلخ هست . ظرف رو به سمت دهنم میبرم و ذره ای ازش میخورم .

از تلخی دارو صورتم جمع میشه و شروع به صرفه کردن میکنم . نگاهی به دیوید میکنم که یک نفس داروش رو میخوره و به سمت من برمیگرده .

_ چرا داروت رو نمیخوری؟

من: خیلی تلخه نمیتونم بخورم .

_ تلخ چیه ! همه داروها همین مزه ای هستن دیگه!

من: اما من ..

_ هیچ بهونه ای رو قبول نمیکنم . اگه نمیتونی بینیت رو بگیر و یک نفس بخورش .

چپ چپ نگاهش میکنم و زیر لب زورگویی نثارش میکنم . دیوید وقتی میبینه هنوز دارم با داروم بازی میکنم به سمتم میاد و میگه:

_ نچ اینجوری نمیشه!

این رو میگه و دستش رو به سمت صورتم میاره . اول میترسم و فور نیکنم میخواد من رو بزنه . به خاطر همین فوری چشم هام رو میبندم صورتم رو به یک طرف دیگه میگیرم .

با نشستن دستش روی بینیم به سمتش برمیگردم و متعجب نگاهش میکنم . دیوید با لحن تقریبا غمگینی میگه:

_ فکر کردی میخواستم بزنمت نه؟

سرم رو به نشانه تایید تکون میدم . دیوید نفسش رو کلافه بیرون میده و میگه:

_ نترس کاریت ندارم . بینیت رو گرفتم که بوی دارو اذیتت نکنه. چون معمولاً داروهای تلخ بوی خاصی دارن . حالا داروت رو یک نفس بخور .

“باشه” ارومی میگم و ظرف دارو رو به سمت لب هام میبرم . مکثی میکنم و توی یک لحظه همه دارو رو یک نفس میخورم .

وقتی تا اخرین قطره دارو رو خوردم دیوید دستش رو از روی بینیم برمیداره . نمیدونستم نفس عمیق بکشم و یا به خاطر تلخی دارو سرفه کنم .

خیلی بد مزه بود. دهنم به شدت نزه تلخی میداد و من نمیتونستم این رو تحمل کنم .

من: اَخ اَخ ..اییی این دیگه چی بود ..اه دهنم تلخه .وای خدا نمیتونم تحمل کنم ..اماندا چیز شیرینی داری که بتونم بخورم و تا تلخی این دارو رو کمتر کنه؟

_ نه من فقط ظرف شیر و داروهاتون رو همراه خودم اوردم .

نفسم رو آه مانند بیرون میدم و چیزی نمیگم . دیوید نگاهی به لیوان شیری که داخل دستش بود میندازه و میگه :

_ بیا این رو بخور . فکر کنم کمی از تلخی دارو رو برات کمتر کنه .

من: اما این برای تو هست. تو شام هم نخوردی و میخواستی فقط یک لیوان شیر بخوری و بخوابی نمیتونم قبول کنم . خودت بخورش.

_ بیا بخور انقدر خودت رو لوس نکن .به اماندا میگم یک لیوان شیر داغ و عسل برام بیاره .حالا بگیر و بخورش .

نمیدونستم از دیوید تشکر کنم و یا پشت چشم براش نازک کنم.

_ حالا که انقدر اصرار داری باشه .

این رو میگم و لیوان شیر رو از دستش میگیرم و شروع به خوردن میکنم. وقتی کامل تموم شد لیوان رو داخل سینی میزارم و میگم :

_ اخیش بهتر شد! مزه تلخی از داخل دهنم رفت تقریباً.

دیوید سری تکون میده و دستمالی به سمتم میگیره و میگه:

_ بیا بگیر دور لب هات رو با این تمیز کن شیری شده.

تشکری ازش میکنن و با خجالت شروع به پاک کردن لب هام میکنم . اماندا ظرف هایی که خورده بودیم رو داخل سینی میزاره و میخواد اتاق رو ترک کنه که رو بهش میگم:

من: صبرکن!

اماندا می ایسته. به سمتم برمیگرده و میگه:

_ وای دختر چرا اینجوری میگی ترسیدم .

من: ببخش نمیخواستم بترسونمت .

_ باشه حالا ..بگو چی میخواستی بگی .

من: خب شاهزاده میخواد استراحت کنه . کمکم میکنی تا بلند بشم و بیام پیشت .

_ نه! من همچین کاری نمیکنم.

با چشم هایی که از تعجب گرد شده بودن به اماندا نگاه میکنم و میگم:

من: چرا؟ خب اگه نمیتونی به یوی میگی بیاد کمکم کنه؟

_ نه!

من: چرا؟

_ برای اینکه شاهزاده کلی زحمت کشیده تا تورو از دست الیس و شاهزاده رونالد اینجا پنهان کنه .الیس میخواست تورو بکشه اما شاهزادخ با پنهان کردن تو داخل اتاقش نزاشت این اتفاق بی افته .الان هم تو حالت هنوز خوب نشده و تازه بهوش امدی خیلی ریسک بزرگیه که شاهزاده اجازه بده تو از این اتاق خارج بشی .میدونم سخته اما یکم باید تحمل کنی .

با حیرت به اماندا نگاه میکنم و با لحن ترسیده ای میگم:

_ چ..چرا الیس و رونالد میخوان من رو بکشن ؟!

اماندا میخواست حرفی بزنه که دیوید دستش رو به حالت سکوت بالا میبره و میگه:

_ بهتره این بحث رو همین الان تموم کنید . من خستم و اصلا حوصله شنیدن حرف های شما رو ندارم . اماندا بعداً هم وقت داری تا کل ماجرا رو برای ایزبلا توضیح بدی . الان فقط سریع برو لیوان شیر من رو بیار چون میخوام بخوابم .

اماندا تعظینی میکنه و فوراً اتاق رو ترک میکنه . دیوید بعد از رفتن اماندا دوباره روی تخت میخوابه و چشم هاش رو میبنده .

اما من هنوز هم معذب بودم و همینجوری روی تخت نشسته بودم و نمیدونستم باید اون لحظه چیکار کنم .

میدونستم که اگه از اتاق دیوید بیرون برم جون خودن رو به خطر انداختم از طرفی هم نمیتونستم اینجوری پیش دیوید بخوابم .

چند دقیقه ای همینجوری با خودم کلنجار میرفتم که دوباره در به صدا در میاد و اماندا با لیوان شیر داغ و عسل وارد اتاق میشه .

بعد از دادن لیوان شیر به دیوید تعظیمی میکنه و بعد اتاق رو ترک میکنه . دیوید بعد از خوردن شیر برق اتاق رو خاموش میکنه و فقط اباژرهای کنار تخت رو روشن میزاره .

میخواد بخوابه که نگاهش به منی که معذب روی تخت نشسته بودم می افته . نفسش رو کلافه بیرون میده.

چیزی زیر لبش زمزمه میکنه که من متوجه نمیشم . یک دفعه به سمتم میچرخه و شونه هام رو توی دست هاش میگیره و من رو روی تخت میخوابونه .

روی من خمیمه میزنه و میگه:

_ اگه نخوابی انقدر قلقلکت میدم که نتونی نفس بکشی!

برای چند لحظه خشکم میزنه . اما کم کم به خودم میام و حرف دیوید رو برای خودم تکرار میکنم .

یک دفعه لبخند خبیثی روی صورتم میشینه و رو بهش میگم :

_ هر کاری میخوای بکن من اینجوری خوابم نمیبره .

دیوید یکی از ابروهاش رو بالا میبره و میگه :

_ باشه خودت خواستی!

این رو میگه و دستش رو روی پهلو هام میبره و شروع به قلقلک دادنم میکنه اما وقتی میبینه تلاشش فاید نداره می ایسته و کمی فکر میکنه .

داشتم با پیروزی بهش نگاه میکردم که یک دفعه دیوید مثل کسی که یک چیز بزرگ رو کشف کرده با ذوق زدگی نگاهم میکنه

_ بهت وقت میدم که همین الان بگیری بخوابی وگرنه تضمین نمیکنم هر چقدر که ازم خواهش کنی دست از قلقلک دادنت بکشم .

من: اگه نتونستی قلقلکن بدی چی؟

دیوید کمی فکر میکنه و میگه :

_ هرچی بخوای برات انجام میدم . توچی؟

من: یعنی چی تو چی؟

_ یعنی تو چیکار میکنی اگه من تونستم قلقلکت بدم ؟

کمی فکر میکنم و بعد از مکث کوتاهی میگم:

من: خب به فرض محال اگه بتونی قلقلکم بدی من هم قول میدم به حرفت گوش بدم .

_ باشه قبوله ..فقط حواست باشه زیر حرفت نزنی!

سرم رو تکون میدم و لبخندی میزنم . از برق چشم های دیوید میفهمم که نقشه ای توی سرش داره .

تا به حال دیوید رو انقدر شیطون ندیده بودم . انگار دارم با یک ادم جدید رو به رو میشم . واقعا هیچ کدوم از رفتارهاش شبیه قبل نیست.

دیوید شروع به شکستن انگشت هاش میکنه . از این حالتش خندم میگیره و لبخندی روی لب هام میشینه .

دیوید نگاهی بهم میکنه و یک دفعه به سمتم خم میشه و سرش رو داخل گردنم میکنه . از این حرکتش خشکم میزنه .

همینجوری که سرش داخل گردنم بود لب هاش رو کنار گوشم میاره و میگه :

_ هنوز هم دیر نشده ! میتونی از من معذرت خواهی کنی و مثل یک بچه خوب بگیری بخوابی .

هنوز هم توی شوک بودم . دیوید سرش رو بالا میاره و نگاهی به چهره مبهوتم میندازه .

من: می..میخوای چیکار کنی؟!

_ واضح نیست؟! میخوام قلقلکت بدم !

من: خب ..خب چرا سرت رو میاری داخل گردنم !؟

دیوید دوباره خم میشه و با صدای بمی میگه : برای این !

این رو میگه و لب هاش رو روی گردنم میزاره و با دهنش شروع به قلقلک دادنم میکنه . جیغی خفه ای میزنم و شروع به خندیدن میکنم .

حدود چند دقیقه ای به این کارش ادامه میده . از خنده اشک از چشم هام داشت جاری میشد .

بریده بریده همراه با خنده رو به دیوید میگم:

من: ددد…دی…دیویدد..تورو خدا …وای ..وای توروخدا ..جیغ ..بسه ب..بسهه!..غلط ..غلط کردم ..ولم کن .

دیوید کارش رو متوقف میکنه . سرش رو از گردنم بیرون میاره و میگه:

_ قبول داری که باختی!؟

هنوز هم داشتم میخندیدم و از شدت خنده داشتم نفس نفس میزدم . ولی کم نمیارم و سرم رو به نشانه نه تکون میدم .

دیوید یکی از ابروهاش رو بالا میبره و میگه:

_ خب پس یک دور دیگه میریم که قلقلکت میدم .

من: نه نه ..اشتباه کردم..قبول دارم ..من باختم !

_ افرین حالا شدی یک دختر خوب ! قرار شد اگه من بردم هر کاری بگم بکنی مس اللنم به حرفم گوش بده و همینجا تا وقتی که بگم بمون و بگیر بخواب!

اشک هایی که به خاطره خنده از صورتم جاری شده بود رو پاک میکنم و پشت چشمی برای دیوید نازک میکنم.

دیوید سری تکون میده و از من فاصله میگیره و خودش رو روی تخت پرت میکنه .نفس عمیقی میکشه و میگه:

_ تا به حال شبی به این خوبی نداشتم .همیشه با دغدغه فکری و سر درد های زیاد میخوابیدم اما الان فکرم ازاده و سر دردی ندارم . احساس میکنم خوشحالم .

نیشخندی میزنه و ادامه میده :

_نمیدونم چند وقته همچین حسی رو نداشتم .

من: از کجا میدونستی که من روی گردنم حساسم و فقط از اون ناخیه قلقلکی هستم ؟!

دیوید به سمتم میچرخه و عمیق نگاهم میکنه . بعد از چند ثانیه میگه:

_ یکی رو میشناختم که هیچکس نمیتونست قلقلکش بده. همیشه سر اینکه کسی بتونه با قلقلک خندش رو دربیاره با دیگران شرط میبست و همیشه هم برنده میشد. یک روز به طور تصادفی فهمیدم اون روی گردنش خیلی حساسه و یک جورایی نقطه ضعفش هست . باخودم گفتم شاید این کار روی توهم اثر بزاره.

من: اون شخص کیی بود؟!

_ خیلی سوال میپرسی بهتره بگیری بخوابی!

این رو میگه و برمیگرده پشت به من میخوابه . با اینکه حالم خوب نبود کوتاه نمیام و میگم:

من: بگو دیگه چرا ادم رو میزاری تو خماری!

_ اگه بهت بگم دست از سرم برمیداری و میزاری بخوابم؟!!

من: اره تو بگو من قول میدم چیزی دیگه ای نگم .

_ اون شخص خواهر دنیل بود

من: چه جالب ! چطور تونستی بفهمی..

دیوید وسط حرفم میپره و میگه :

_ قرار شد اگه بهت بگم دیگه چیزی نگی و بزاری من بخوابم!

من: ایش باشه بخواب! شب بخیر!

دیوید دیگه حرفی نمیزنه و میخوابه . هنوز هم معذب بودم ولی چاره ای نداشتم چون شرط رو باخته بودم باید پیشش میخوابیدم .

من هم مثل خودش پشتم رو رو به دیوید میکنم و سعی میکنم تا افکارم رو کنار بزنم و بخوابم . چیزی نمیگذره که چشم هام کم کم گرم میشه و به خواب فرو میرم .

چند هفته ای از اون ماجرا میگذره . دیگه سرماخوردگیم خوب شده بود. توی اتاق دیوید نمیخوابیدم و از اماندا خواسته بودم تا بزاره تا وقتی رونالد اینجا هست بزاره من پیشش بمونم .

رونالد کمتر به قصر دیوید می امد . دیگه مشغول انجام کارهایی شده بود که براش به اینجا امده بود و من از این بابت خیلی خوشحال بودم .

دنیل و دیوید خیلی تلاش میکردن تا بتونن مدرکی علیه رونالد درمورد اون حمله ای که به دیوید شده بود پیدا کنن اما چندان موفق نبودن .

امروز قرار بود دیوید به مخفیگاهی که خواهر جورجیا رو اونجا مخفی کرده بودن بره تا شاید بتونه درمورد رونالد اطلاعاتی به دست بیاره .

امروز رونالد برای انجام کاری به قصر اصلی پیش پدر دیوید رفته بود . این فرصت خوبی بود تا بتونیم مخفیانه به ملاقات خواهر جورجیا بریم .

من به همراه دیوید و دنیل و چندتا سرباز سوار اسب میشیم و به سمت مخفیگاه حرکت میکنیم . حدود چند ساعتی توی راه بودیم چون اونجا تقریبا خارج شهر بود .

سربازها دورتا دور مخفیگاه مستقر میشن . دنیل به جلو حرکت میکنه و وارد مخفیگاه میشه . من و دیوید هم پیشت سرش شروع به حرکت میکنیم .

بعد از حدود یک ربع راه رفتن به در سبز رنگی که به طور خیلی ماهرانه بین درخت ها و پیچک ها استتار شده بود میرسیم .

دنیل در میزنه و بعد از چند لحظه مستخدمی در رو برای ما باز میکنه . وقتی وارد میشم شمشیری رو که مستخدم به طور خیلی ماهرانه داخل لباسش پنهان کرده بود میبینم .

خیلی حرفه ای مخفیش کرده بود . اما الان چون توی افتاب ایستاده بود من تونستم سایه شمشیر رو روی زمین ببینم برای همین متوجه شدم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 81

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
kimia
kimia
4 سال قبل

پس چرا نمیذاری؟ بد قول شدیاااا

مهدیه
مهدیه
4 سال قبل

چرا امروز پارت نزاشتید

آوا
آوا
4 سال قبل

دو روز شد

P.J
P.J
4 سال قبل

میشه به طور دقیق اعلام کنین که چه زمانی پارت میزارین؟
ممنونم🌷
رمان خیلی قشنگه🌷دست نویسنده و همچنین ادمین درد نکنه خسته نباشد
ولی اگه هر روز پارت بزارین خیلی بهتره ممنون🌷🌷

سایدا
4 سال قبل

چرا نمیذاری ادمین جان؟؟؟؟

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x