رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 5

4.8
(421)

 

_ چرا من!؟ به اون دختره تازه وارد بگید میز رو بچینه اون هم مثل ما خدمتکاره ! من وظایف دیگه ای دارم .

اماندا: جورجیا من وظایف رو تایین میکنم و الان هم میخوام تو بری و میز رو بچینی . فک نکن نفهمیدم امروز از زیر کار کردن در رفتی و با هری بیرون رفتی.

جورجیا رنگش سریع میپره و با هول میگه :

_ ب..بل..بله بانوی من ..الان میز رو میچینم

این رو میگه و نگاهی همراه با تنفر به من میکنه و از اشپزخونه بیرون میره .

وا این چرا اینجوری کرد! چیکارش کردم که اینجوری نگاهم کرد!

اماندا: منتظر چی هستید به کار هاتون برسید.

همه دوباره مشغول کارهاشون میشن .هرکسی یه کار رو به عهده داشت یکی ظروف نقره رو چک میکرد یه نفر دیگه ظرف میشست یکی غذاها رو تزیین میکرد و …

اماندا: من میرم به بقیه کار ها سر بزنم تو اینجا باش تا برگردم .

_ چشم

اماندا میره و من به سمت خانوم تپلی با موهای فرفری کوتاه که مشغول اشپزی بود میرم.

_ اوم سلام خانوم کمکی از دست من برمیاد؟

نگاهی بهم میندازه و دوباره مشغول اشپزی میشه و میگه;

_ تو باید همون دختر تازه وارد باشی! اسمت چیه دختر جوان

من: ایزابلا

قاشقی رو پر از سوپ میکنه و بهم میده و میگه:

_ بخور ببین مزش چطوره

من:وای این عــالــیــه تا به حال سوپی به این خوشمزگی نخورده بودم . اگه کمی جعفری هم قاطیش بشه محشر میشه .

_ جعفری؟ هوم فکر خوبیه .. لطفا برو و برای من از انبار سبزیجات کمی جعفری بیار .

من: باشه .. فقط من نمیدونم انبارسبزیجات کجاست !

_ از در پشتی اشپزخونه که اونجاست برو توی انبار بزرگ سمت چپ دری که روش علامت هویج روشه اتبار سبزیجاته

من : مرسی .. الان میرم

به سمت در پشتی اشپزخونه میرم و وارد انبار بزرگ میشم و کمی جلوتر دری که عکس هویج داره رو پیدا میکنم .

میخوام در انبار سبزیجات رو باز کنم که صدایی از توی انبار حبوبات توجهم رو جلب میکنه به سمت …

 

به سمت انبار حبوبات میرم تا صداها رو واضح تر بشنوم.

_ من نمیدونم ارباب دستور داده همین امشب کار رو تموم کنید

_ نمیشه ریسکش خیلی بالا هست تعداد سربازا رو افزایش دادن .

_ اصطبل رو اتیش بزنید تا حواسشون به اسب ها گرم بشه بعد سر فرصت دخلش رو بیارید .

_تعداد نفراتمون کمن

_باشه 10 نفر دیگه هم نفوز میدیم بین سربازا . هرچه سریع تر باید کار ها انجام بشه ارباب زیاد صبور نیستند.

صدای نزدیک شدن قدم هایی رو به در میشنوم . سریع از در فاصله میگیرم و به سرعت داخل انبار سبزیجات میشم تا من رو نبینن.

یعنی امشب میخوان دخل کی رو بیارن؟ یعنی میتونن اصطبل به اون بزرگی رو اتیش بزنن؟

یاد اون اسب سفیدی که بهم سواری داده بود افتادم . چقدر اون اسب برام اشنا بود . یعنی قبلا اون اسب رو دیده بودم؟ چه بلایی قراره امشب سر اون اسب بیاد!

باید به دیوید خبر بدم . سریع چند شاخه جعفری برمیدارم و اروم از لای در بیرون رو نگاه میکنم وقتی مطمعن میشم کسی نیست به سمت اشپزخونه میرم

سعی میکنم عادی باشم چند نفس عمیق میکشم و به سمت همون خانوم موفرفری میرم

_ اوه بالاخره امدی ..چقدر دیر کردی .بده من تا سریع خوردشون کنم

من: متاسفم کمی پیدا کردن انبار طول کشید ..بفرمایید.

جعفری هارو از دستم میگیره و شروع به خورد کردنشون میکنه . با چشم هام دنبال اماندا میگردم .

کنار ندیمه ای که داشت ظرف مرغ شکم پر را تزیین میکرد پیداش میکنم . و به سمتش میرم .

من: اماندای عزیزم میشه چند لحظه وقتت رو بگیرم؟

_ البته! ..چیشده ؟

من: من باید با شاهزاده در مورد موضوعی صحبت کنم .میشه کاری کنید تا من بتونم با ایشون ملاقات کنم؟

_ شاهزاده هم خودشون میخواستن تورو ببین و وظایفت رو بهت بگن . صبر کن بعد از اینکه ناهارشون تموم شد میتونی به دیدنشون بری

من: چشم حتما

درهمین لحظه جورجیا وارد اشپزخونه میشه و بعد از زدن تنه محکمی به من از کنارم رد میشه

من: این چشه! چرا اینجوری میکنه!شونم درد گرفت

_ زیاد توجه نکن .. اون فقط داره حسودی میکنه

من: حسودی ؟! برای چی باید ب من حسودی کنه!

 

_ چون وقتی زخمی شده بودی شاهزاده پزشک مخصوص خودش رو برای تو اورد تا معالجت کنه. برای همین بهت حسودی میکنه و فک میکنه برای شاهزاده عزیزی .

من: یعنی واقعا شاهزاده پزشک مخصوص خودش رو برای من اورده؟!!

_ اره .. و تو هم باید بابت این موضوع از ایشون تشکر کنی!

من: تشکر کنم!؟؟!!!وظیفش بوده! وقتی تا سر حد مرگ من رو با شلاق اینجوری میزنه باید هم برای کم کردن عذاب وجدان خودش پزشک مخصوص خودش رو برای من بیاره.

_ چــیــ؟!!شــاهزاده تــورو زده بــود!!!!

من:اره مگه بهتون نگفته بود!؟

اماندا اخمی میکنه و با لحن جدی میگه :

_ ایزابلای جوان اصلا درست نیست همچین تحمتی رو به شاهزاده نسبت بدی .

چی! یعنی اماندا فک میکرد من دارم دروغ میگم !؟

من: اما اماندا من …

اماندا دستش رو به نشانه سکوت بالا میاره و نگاهش رو از من میگیره و پشت میز غذا خوری که مخصوص ندیمه ها بود میشینه و با اخم میگه:

_ ایزابلا فعلا نمیخوام هیچ چیزی در این مورد بشنوم . بهتره بشینی و غذات رو بخوری بعدا در موردش حرف میزنیم.

ناراحت سر میز میشنیم و کمی غذا برای خودم میکشم . داشتم با غذام بازی میکردم و میلی به خوردنش نداشتم .

_ درست نیس سر میز کسی با غذاش بازی کنه . غذات رو بخور ایزابلا.

همه باشنیدن این حرف به سمت من برمیگردن و نگاهم میکنن . و شروع به پچ پچ میکنن . برای اینکه به پچ پچ ها خاتمه بدم گفتم:

_ میخورم …فقط منتظر بودم کمی غذام سرد بشه .

اماندای سری برای من تکون میده و لبخندی میزنه .جوابش رو بالبخندی که چال گونم رو به خوبی معلوم میکنه میدم .

مشغول غذا خوردن میشم . سوپ خوشمزه ای بود . دستم رو به سمت لیوان اب میبرم که هم زمان دست یکی دیگه به سمت لیوان اب میاد .

سرم رو بالا میارم تا صاحب دست رو ببینم که با چهره جورجیا رو به رو میشم .

جورجیا: من به چیزی که تو به اون دست زده باشی لب نمیزنم ایش .

_ خب که چی! انگار برای من مهمه که تو دست میزنی یا نه .

جورجیا: همینه دیگه یه دختر گدا رو بیاری تو قصر بهش بال و پر بدی ادم میشه زبون برات درمیاره .

خیلی بهم برخورد . فک کرده کیه که اینجوری با من صحبت میکنه . اونم یه ندیمس مثل بقیه .

_توهم یه ندیمه ای مثل بقیه… اگه مثل من و خیلیای دیگه فقیر نبودی الان اینجا کلفتی نمیکردی پس حد خودت رو بدون تو زندگی بقیه سرک نکش.

این رو گفتم و از سرمیز بلند شدم و توجه ای به قیافه جورجیا که از اعصبانیت سرخ شده نکردم.

به سمت اتاق شاهزاده حرکت کردم . با اینکه اصلا دوست نداشتم دوباره با شاهزاده رو به رو بشم اما مجبور بودم به خاطره اون اسب ها که جونشون در خطر بود با شاهزاده حرف بزنم.

با کاری که باهام کرده بود تنفر زیادی نسبت بهش پیدا کرده بودم منی که حاظر نیستم حتی یک لحظه هم تحملش کنم حالا چطوری میخوام باهاش حرف بزنم!

جلوی در اتاق شاهزاده رسیده بودم دو دل بودم در زدن یا نزدن . دستم روبالا میارم اما دوباره پشیمون میشم .

چشم هام رو میبندم و نفسم رو حبس میکنم و برای اینکه دوباره پشیمون نشم سریع در میزنم و نفس حبس شدم رو بیرون میدم .

دیوید: هرکسی که هستی برو بعدا بیا الان میخوام استراحت کنم .

چی!!! چیکارکنم!! به درک که میخواد استراحت کنه . من تا کی بمونم که شاهزده استراحتشون رو بکنن!

با حرس دوباره ضربه ای به در میزنم و میگم:

_ شاهزاده من باید باهاتون صحبت کنم .

دیوید: بلا الان وقتش نیس برو و بعدن بیا .

_ نمیشه من الان باید باهاتون صحبت کنم .

صدای پوف کلافش رو از پشت در میشنوم

دیوید:بهتر کارت مهم باشه و گرنه به خاطره اینکه وقت استراحتم رو گرفتی تنبیهه میشی . بیا داخل .

از پشت در با اداش رو در میارم و ایشی میگم و داخل اتاقش میشم .

دیوید: شنیدم

_ چی رو!؟

دیوید: اینکه ادای من رو در اوردی پشت در .

_عه چیزه !؟..کی! من !؟ حتما اشتباه شنیدید .

یکی از ابروهاش رو میندازه بالا

دیوید: مطمعنی !

_ اره

دیوید : خب بگو برای چی وقت من رو گرفتی ! امیدوارم دلیلت قانع کننده باشه .

_ مطمعن باشید حرف های من حتی از خوابتون هم مهم تره .

دیوید: خب خوبه .. میشنونم

_ خب راستش وقتی میخواستم به انبار سبزیجات برم متوجه شدم که قرار امشب به قصر حمله بشه .

دیوید خنده بلندی میکنه . وا پسره خل شده! جک گفتم مگه که اینجوری میخنده ! وایسا ببینم این اصلا خنده هم بلده !! وا پسر مردم از دست رفت از بس خندید.

من : ببخشید ولی میشه بگی چی انقدر خنده دار بود که شما اینجوری میخندید!

دیوید در حالی که سعی میکنه خندش رو کنترل کنه میگه :

_ این قصر با 1000 نفر سرباز داره که فقط 500 نفرشون از درهای ورودی قصر محافظت میکنن . و یک لشگر بیست هزارنفره بیرون دروازه ها مستقر هستن. اگه کسی هم بخواد از بیرون حمله کنه نمیتونه.

_ از بیرون شاید نتونه ولی از داخل میتونه . شما بین سربازهاتون نفوذی دارید .

یک دفعه جدی میشه و حالت متفکری به خودش میگیره و میگه:

_ جالب شد ! کل ماجرا رو مو به مو برام تعرف کن .

_ خب ببینید وقتی اشپز از من خواست …

تمام ماجرا رو مو به مو براش تعریف کردم. از جاش بلند میشه و به سمت میز مطالعش میره و برگه ای همراه با قلم برمیداره و شروع به نوشتن چیزی میکنه .

دیوید : گفتی چند نفر بودن دقیقا؟

_ دقیق نمیدونم اما قراره 10 نفر به عنوان نیروی کمکی دوباره بین سر بازها نفوذ کنن.

دیوید:کدوم اصطبل رو قراره اتیش بزنن؟

_ کدوم اصطبل!؟ مگه چندتا اصطبل دارید ؟!

دیوید : دوتا یکی برای اسب های معمولی و اسب های سربازهاست و یکی هم برای اسب های سلطنتی و مسابقه ای هست .

_ اوم خب نمیدونم نگفتن کدوم اصطبل رو میخوان اتیش بزنن.

دیوید: خیلی خب میتونی بری . به خاطره این کارت پاداش میگیری.

_ من برای پاداش این کار رو نکردم

دیوید: پس برای چی امدی و این هارو به من گفتی؟!

_ به خاطره اون اسب سفیدی که به من سواری داد.

یه تای ابروش رو بالا میده و دست به سینه نگاهم میکنه و میگه :

_ چرا اون اسب برات مهمه !؟

من: اون اسب قسمت کوچیکی از گذشتم رو به یادم اورد.

_ چی یادت امد از گذشتت!؟

من: چرا من باید به شما بگم چی یادم امده از گذشتم!

_ چون چیزی که یادت امده در گذشتت مربوط به اسب منه و من هم باید بدونم ارتباط تو با اسب من چیه! چه اتفاقی افتاد که تورو یاد گذشتت انداخت!

من: هوف .. خب باشه میگم خب وقتی که میخواستم نزدیکش بشم خیلی نا اروم بود و زیر یال هاش اثر جراحت دیده می شد که این باعث شد من چیزی از گذشته به یاد بیارم.

_ چه چیزی

من: توی یک جنگل بزرگ بودم و پشت کلبه ای پنهان شده بودم . از پشت کلبه دیدم که دوتا اسب سفید رو به درخت بسته بودن و یکیشون رو به طرز وحشتناکی کشتن و اما اون یکی اسب تونست فرار کنه . به سمت جایی که اون اسب فرار کرده بود رفتم و پیداش کردم بهش کمک کردم تا زخم هاش درمان بشه و بهش هویج دادم تا بخوره .

_ وقتی خواستی سوار اسب بشی چی تو گوشش زمزمه کردی که اروم شد .

من: یادم امد که هروقت می خواستم سوار اون اسب بشم شعری رو توی گوشش زمزمه میکردم اون شعر رو براش خوندم .

_ میخوام اون شعر رو بشنوم .

من : میشه نخونم !؟

_ نه

تا به حال برای کسی اواز نخونده بودم . همیشه تو خلوتم برای خودم میخوندم .

خیلی خجالت میکشیدم اما تمام اعتماد به نفسم رو جمع کردم . چشم هام رو بستم و شروع به خوندن کردم :

!!نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
!!تا اشارات نظر, نامه رسان من و توست ♪♭
!!گوش کن با لب ,خاموش سخن میگویم
!!پاسخم گو به نگاهی, که زبان من و توست ♪♭
!!روزگاری شد و کس ,مرد ره عشق ندید
!!حالیا چشم جهانی نگران من و توست ♪♭
!!گرچه در خلوت راز دل, ما کس نرسید
!!همه جا زمزمه عشق, نهان من و توست ♪♭

وقتی چشم هام رو باز کردم دیوید با یک حالت خاصی داشت نگاهم میکرد. توی نگاهش ..غم ..خوشحالی ..دلتنگی .. محبت ..ترس و کلی سوال بی جواب دیده میشد.

سرش رو پایین میندازه و دستش رو گوشه ی لبش میکشه .دوباره نگاهش خالی از هر احساسی میشه و سرد میگه:

_ این شعر رو یادت نمیاد کی بهت یاد داده !؟

من: نه متاسفانه

_اوم باشه

دیگه تحمل اینکه توی اون اتاق بمونم رو ندارم. عقب گرد میکنم و به سمت در میرم .

دیوید: کجا!

با کمی تعلل به سمتش برمیگردم و میگم :

_ اگه کارم ندارید من برم .

دیوید : اجازه رفتن بهت داده بودم که میخواستی بری! مثل اینکه یادت رفته تو اینجا برای من کار میکنی و باید به دستوراتم عمل کنی .

از زور حرس دندون هام رو روی هم میکشم و لب هام رو توی دهنم جمع میکنم تا حرفی نزنم . پوزخندی میزنم و با لحن مسخره ای میگم:

_ اوه سرور من پوزش من را بپذرید ایا به من اجازه مرخص شدن را میدهید !؟

دیوید : من رو مسخره میکنی!؟؟

_ کی!؟ من!!؟ نه اصلا مگه من جرعت دارم شما رو مسخره کنم !

دیوید : جرعتش رو هیچکس نداره چون به شدت تنبیهه میشه .. اینطور نیست؟!

داشت به کاری که باهام کرده بود اشاره میکرد . پسره اشغال پست ازش متنفرم ..با تمام نفرتی که از خودم به سراغ داشتم توی چشم هاش زل میزنم و میگم:

_ بله درست میگید. چون فعلا قدرت دست شماست ولی دلیل نمیشه به خاطره یه حرف ادم رو تا سر حد مرگ تنبیهه کنید .

دیوید: هرکسی باید حد خودش رو بدونه و زبونش رو جلوی هرکسی هرجوری که دلش میخواد تو دهنش نچرخونه و حرف بزنه.

_ وقتی کسی به ادم زور میگه نباید بشینی و نگاهش کنی باید از حق خودت دفاع کنی !

از سرجاش بلند میشه و به سمتم میاد. با هر قدمی که برمیداره و به سمتم نزدیک میشه قلبم تند تر میزنه اما از جام تکون نمیخورم . این دفعه نباید از خودم ضعف نشون بدم

فاصله بینمون خیلی کم بود چونم رو با دستش اروم لمس میکنه و چونم رو توی دستش میگیره و سرم رو بالا میاره .

زل میزنم توی چشم هاش با صدای بمی میگه :

_ وقتی کسی میبینه دفاع کردن از حق خودش باعث میشه به شکل بدی تنبیه بشه از حق خودش میگذره

منم تحت تاثیر صدای اروم و بمش با صدای ارومی میگم :

_ من نمیتونم ببینم که کسی بهم زور میگه . هیچ وقت نزاشتم کسی بهم توهین کنه . حتی اگه اون شخص یه شاهزاده باشه .

دیوید: اگه پا رو دم کسی نذاری کسی بهت توهین نمیکنه مطمعن باش .

_ اون شخص باید دمش رو جمع کنه که کسی پا روش نذاره

کمی به چونم فشار میاره اروم اروم به سمت دیوار حرکت میکنه . اب دهانم رو به سخنی پایین میدم و با چشم های نگران نگاهش میکنم .

سرش رو کنار گوشم میاره .وقتی نفس های داغش به گوشم برخورد میکنه لرز خفیفی میکنم و چشم هام رو میبندم

دیوید: بازی کردن با دم شیر عواقب خوبی برات نداره دختر کوچولو

لاله گوشم رو گازی میگیره و از من فاصله میگیره .به سمت پنجره توی اتاقش میره و پردهاش رو کنار میزنه و پشت به من می ایسته .

با رفتنش انگار تازه یادم افتاده بود نفس بکشم چند نفس عمیق میکشم . قلبم دیوانه وار به سینم میکوبید .

جوری که احساس میکردم ممکنه دیوید صداش رو بشنوه . اه چته لعنتی یکم اروم بگیر . به هوای تازه نیاز داشتم . با صدای لرزونی گفتم :

_ م .. من ..م ..میخوام برم

بدون اینکه برگرده جوابم رو میده

دیوید : وظایفت رو از اماندا بپرس از فردا ساعت هفت صبح باید کارت رو شروع کنی. هیچ گونه کوتاهی رو نمی پذیرم .

_ باشه

دیوید: چشم!

_ چی ؟

دیوید: باید بگی چشم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 421

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x