رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 51

4.4
(46)

 

دیوید پوزخند صدا داری میزنه و میگه:

_ خیلی خوبه دختر عمه! از قدرت تخیل خوبی برخورداری. اگه به جای اینکه توی قصر بیکار بچرخی وقتت رو صرف نوشتن داستان و یا کتابی میکردی مطمعن بودم با این قوه تخیل خوبت میتونستی خیلی موفق بشی.

_ منظورتون چیه شاهزاده؟

_ منظورم واضحه ..بهتر این داستان بافی ها رو برای یکی دیگه ببری و الکی ذهن پدرم و یا بقیه رو با این حرف های بی اساس پر نکنی! من خودم به این دختر دستور دادم تا همراهم به خارج از قصر بیاد!

الکساندرا متعجب قدمی جلو میاد و میگه:

_ یعنی چی سرورم ؟ شما چرا باید بخواید با یک دختر خدمتکار بدون اینکه به کسی اطلاع بدید از قصر خارج بشید!؟

_ لازم نمیبینم بیشتر از این درمورد کارهام به کسی توضیح بدم!

دیوید این رو میگه و به سمت اتاقش حرکت میکنه . من هم پشت سرش حرکت میکنم اما الکساندرا جلوی راهم رو میگیره و با خشم به چشم هام نگاه میکنه.

بدون هیچ ترسی داخل چشم هاش نگاه میکنم. الکساندرا اول از طرز نگاه کردنم متعجب میشه اما نفرت جای تعجب رو داخل چشم هاش میگیره .

_ تو ..تو چطور جرعت میکنی که..

الکساندرا میخواد ادامه حرفش رو بزنه اما با صدای دیوید سکوت میکنه و دوباره نگاه پر کینه و نفرتش رو به من میدوزه !

_ ایزابلا ! چرا اونجا ایستادی؟ همراهم بیا!

نگاهم از اون میگیرم و به سمت دیوید حرکت میکنم و همراهش داخل اتاقش میرم .

_ باید بیشتر از اینها دقت میکردم!

من: الکساندرا و دخترش ممکنه برای تو دردسر ساز بشن؟

_ نمیدونم ..ولی این هم یک تجربس! هر چیزی که من رو نکشه صد در صد قوی ترم میکنه! ولی تو باید بیشتر مراقب باشی!

من: چرا باید بیشتر مراقب باشم؟

_ الکساندرا و دخترش روی تو حساس شدن ..برای همین از این به بعد کارهای تورو بیشتر زیر نظر میگیرن!.. راستی چی به الکساندرا گفتی که داشت اونجوری نگاهت میکرد؟

من: چیزی نگفتم بهش ..فقط نگاهش کردم .

دیوید سری تکون میده و میگه: بسیار خب بهتره بری بخوابی . امشب به اندازه کافی خسته کننده بوده برای هردوی ما .

“باشه” ارومی زیر لب میگم و به سمت در حرکت میکنم . اما قبل از اینکه از در خارج بشم به سمتش به میگردم و میگم:

_ راستی …ممنونم بابت امروز! اگه تو نبودی نمیدونم تا کی توی اون ناراحتیم میموندم .

این رو میگم و بدون اینکه منتظر جوابش باشم از در خارج میشم . داخل اتاقم میرم. خودم رو روی تخت پرت میکنم و به خاطرات امروزم با دیوید فکر میکنم .

به یاد حرف هاش و کارهایی که امروز انجام داده بود لبخندی روی صورتم میشینه . با یاداوری دستبندی که داخل بازار برای من خریده بود سریع روی تختم میشینم .

به سمت لباس هایی که به اونها بیرون رفته بودم میرم و دستبند رو از داخل جیب لباسم خارج میکنم . با خوشحالی زیادی به دستبند نگاه میکنم و اون رو به دستم میبندم . نمیدونم چقدر به دستبندم نگاه کردم که کم کم چشم هام گرم شد و به خواب رفتم .

با صدای در زدن کسی چشم هام رو باز میکنم و نگاهی به اطرافم میکنم . صبح شده بود! با قیافه خوابالود به سمت در میرم و بازش میکنم .

با چشم های نیم باز به ندیمه رو به روم نگاه میکنم و با صدایی که به خاطره خواب گرفته بود رو به ندیمه میگم:

من:چیشده؟ چیکارم داری این وقت صبح؟

_ بانوی من موقع صبحانه هست! شما امروز دیر سر میز صبحانه حاضر شدید برای همین بانو خواستن تا بیام شما رو بیدار کنم .

من: بانو؟! کدوم بانو؟ اصلا مگه ساعت چند هست؟

_ سر پرست ندیمه ها بانوی من ..ساعت تقریبا نزدیک به هشت صبح هست!

با شنیدن ساعت چشم های نیم بازم از تعجب گرد میشن! وای خدا دیرم شده بود . فوری به داخل اتاقم برمیگردم و بعد از انجام دادن کارهای لازم به سرعت از اتاقم خارج میشم .

فقط ده دقیقه وقت داشتم که صبحانه بخورم و برم دیوید رو بیدار کنم. وارد اشپزخونه ندیمه ها میشم و تند تند لقمه نون و پنیری برای خودم درست میکنم.

_ چیکار میکنید بانو! چرا انقدر عجله دارید؟

به سمت سرپرست ندیمه ها برمیگردم و با عجله میگم :

_ سلام ..صبح بخیر ..دیر از خواب بیدار شدم! نمیرسم به موقع شاهزاده رو بیدار کنم …راستی مرسی که گفتی بیدارم کنن .

این رو میگم و خیلی سریع اشپزخونه رو ترک میکنم .همینجوری که داشتم با عجله به سمت اتاق دیوید میرفتم چشمم به دختری که خیلی برام اشنا بود می افته .

با اینکه دیرم شده بود اما نمیتونستم حس کنجکاویم رو سرکوب کنم برای همین با قدم های اهسته به سمت اون دختر میرم .

وقتی بهش نزدیک میشم متوجه میشم داره با یکی از ندیمه های اشپزخونه صحبت میکنه . اروم پشت دیوار قایم میشم تا حرف هاشون رو بشنوم .

_ در عوض انجام این کار بهت پول میدم !

_ اما ..اما بانوی من !..من نمیتونم!..اگه کسی بفهمه من سرم رو از دست میدم!

_ کسی نمیفهمه ..تازه شاهزاده که قرار نیست با خوردن این شربت جونش رو از دست بده!

_ من ..م..من نمیتونم بانو ! لطفا این رو از من نخواید!

_ هزار سکه طلا !

_ چی!؟

_ اگه این شربت رو به شاهزاده بدی بهت هزار سکه طلا میدم!

ندیمه مردد به دختر نگاه میکنه .دختر برمیگرده و از جیب پشت لباسش کیسه ای سکه در میاره . وقتی برگشت تونستم چهرش رو ببینم.

خودش بود! همون دخوری بود که الکساندرا به جای من به قصر اورده بود!دختر به ندیمه نزدیک میشه و میگه:

_ بیا این نصف اون پولی که بهت گفتم ..بقیش رو وقتی کارت رو انجام دادی بهت میدم .

ندیمه با دست های لرزون پول رو میگیره و با صدای لرزونی میگه:

_ مطمعنید که این شربت شاهزاده رو نمیکشه؟.. من نمیخوام کسی رو بکشم بانوی من !

_ مطمعن باش شاهزاده رو نمیکشه ..فقط بیهوشش میکنه ..بیا بگیرش! هر وقت بهت گفتم این رو همراه غذای شاهزاده براش ببر .

ندیمه شربت رو ازش میگیره و فوری اونجا رو ترک میکنه . دختر بعد از رفتن ندیمه نگاهی به اطراف میکنه و وقتی مطمعن شد کسی اون اطراف نیست حرکت میکنه .

یعنی چی؟ اون شربت چی بود؟ برای چی اون دختر میخواد شاهزاده رو بیهوش کنم؟ برای اینکه جواب سوال هام رو بگیرم اون دختر رو دنبال میکنم .

برام سخت بود اون دختر رو ایزابل صدا بزنم! درسته افراد زیادی توی این کشور هستن که هم نام من هستن . اما این یکی فرق داشت !

این دختر علاوه بر اسمم داشت جایگاه من رو هم میدزدید. برای همین نمیخواستم اون رو به اسم خودم صدا بزنم !

در همین فکرها بودم که اون دختر رو میبنم که داشت به سمت اتاق الکساندرا و دخترش حرکت میکنم .برای اینکه دیده نشم پشت دو مجسمه بزرگی که اونجا بود پنهان میشم .

با اینکه مجسمه ها جلوی دیدم رو تقریبا گرفته بودن اما تونستم ببینم که اون دختر داشت با الیس صحبت میکرد .

_ شربت رو به ندیمه دادی؟

_ بله بانو دادم .اما چرا این کار رو میکنید مگه شما با شاهزاده نسبت خونی ندارید پس چرا..

_ ساکت شو ! تو فقط کاری رو که بهت دستور داده شده انجام بده به بقیه ماجرا کاری نداشته باش!

_ بله بانو متوجه شدم .

_ خوبه دیگه میتونی بری!

دختر تعظیمی به الیس میکنه و اونجا رو ترک میکنه . با رفتنش میخوام از پشت مجسمه ها بیرون بیام و به سمت اقامتگاه دیوید برم که با شنیدن صدای الکساندرا متوقف میشم .

_ اون دختر رفت؟

_ بله مادر جان.. اما چرا به اون دختر سپردیت که این کار رو انجام بده؟ وقتی شاهزاده رو بیهوش کردیم بعد میخوای چیکار کنی مادر؟

_ یادته که شاهزاده رونالد در ازای دادن یک سری اطلاعات درمورد دختر گمشده وزیر اعظم از دوک دنیل خواست تا نقشه سربازهای مرزی رو بهش بده؟

_ بله یادمه ..چطور؟

_ نقشه ای که دوک دنیل به شاهزاده رونالد داده یک نقشه از کار افتادس که به درد هیچ چیزی نمیخوره!

_ خب این به ما چه ربطی داره؟ این یک معامله بین دوک دنیل و شاهزاده رونالد بوده ! هیچ تاثیری روی زندگی ما و جایگاهمون نداره!

_ اشتباه نکن دخترم! این یک فرصته ! پس باید از فرصت ها به خوبی استفاده کنیم !

_ نقشه ای داری مادر جان؟

_ من اون نقشه ها رو برای رونالد پیدا میکنم و بهش تحویل میدم ..ولی در عوض این کار ازش میخوام کمکم کنه تا تورو ملکه این کشور بکنه!

_ اما مامان! این نقشه خیلی خطرناکه! اگه بفهمن ما رو به عنوان خیانت کار اعدام میکنن!

_ کسی نمیفهمه ! نگران نباش ..اگر هم کسی از نقشه من با خبر شد تو خودت رو میزنی به ندوستن! تو هیچ چیز در این مورد نمیدونی ..متوجه شدی؟

_ اما این کار خیلی خطرناکه! نمیخوام برای اینکه من ملکه بشم این کار رو بکنی! نمیخوام جونت رو به خطر بندازی!

_ مگه تو نمیخوای یک عمر خوشبخت زندگی کنی و شاد باشی؟

_ چرا میخوام !

_ پس این رو بدون تنها راه خوشبخت شدن و شادی همیشگی اینه که تو ملکه بشی! اگه ملکه بشی میتونی به هر چیزی که بخوای دست پیدا کنی دخترم!

_ اما من میترسم!

_ هیس! فعلا که کاری انجام ندادم که تو بخوای بترسی!..بیا بهتر بریم برای صبحانه اماده بشیم . وقت زیادی نداریم .

از صدای کفش هاشون متوجه میشم که از اینجا رفتن .اروم از پشت مجسمه ها بیرون میام و با قدم هایی سست به سمت اقامتگاه دیوید حرکت میکنم

باورم نمیشد که یک مادر دخترش رو اینجوری راهنمایی کنه . درسته که برای پیشرفت دخترش هر کاری میکنه اما تعریف اون از خوشبختی با تعریف من از خوشبختی زمین تا اسمون فرق داشت .

الکساندرا فکر میکرد دخترش تنها با ملکه شدن میتونه خوشبخت باشه اما من فکر میکنم کسی که از تک تک لحظات زندگیش لذت ببره و زیاد به خودش سخت نگیره خوشبخته .

نمیدونم چقدر توی این افکار بودم که وقتی به خودم امدم ، خودم رو جلوی در اتاق دیوید دیدم . نفس عمیقی میکشم و سرم رو تکون میدم تا از این افکار رو از خودم دور کنم .

در میزنم و منتظر میشم تا دیوید اجازه ورود بده . چند لحظه ای میگذره اما کسی جوابی نمیده . چند بار دیگه هم در میزنم اما باز هم کسی جواب نمیده .

اروم در اتاق رو باز میکنم و نگاهی به داخل میندازم اما خبری از دیوید نبود . شونه ای بالا میندازم.میخوام از اتاق خارج بشم که چشمم به ساعت میخوره.

با دیدن عقربه های ساعت چشم هام تا اخرین حد ممکن گرد میشن . عقربه ها ساعت هشت و سی دقیقه صبح رو نشون میدادن و این یعنی من دیر کردم و دیوید بدون من برای خوردن صبحانه رفته !

به سرعت به سمت سالن غذاخوری حرکت میکنم.اما وقتی میرسم دیوید رو میبینم که داشت از سالن بیرون می امد . با دیدن من اخمی میکنه و به سمتم میاد .

_ کجا بودی؟

مظلوم بهش نگاه و میگم : باورکن مشکلی پیش امد. نمیخواستم دیر بیدارت کنم .

دیوید یکی از ابروهاش رو بالا میبره و میگه: چه مشکلی؟

نگاهی به اطراف میندازم . دورمون پر از ندیمه پر ندیمه های در حال رفت و امد بود برای همین میگم:

_ اینجا نمیتونم بگم . بهتره بریم یک جایی که کسی نباشه .

دیوید با اخم سری تکون میده و حرکت میکنه. مشخص بود از دستم عصبانیه اما باید سعی خودم رو میکردم تا ارومش کنم.

دیوید وارد اتاق کارش میشه. روی صندلی سلطنتیش میشنه و میگه :

_ دلیلت رو میشنوم !

در اتاق رو میبندم و دقیقا روی صندلی رو به روش میشینم . نفس عمیقی میکشم تمام چیزهایی که دیده و شنیده بودم رو براش تعریف میکنم .

با شنیدن حرف های من اخم های دیوید هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد و پوست سفیدش از شدت عصبانیت سرخ شده بود.

من: برای دیر امدم . وقتی امدم داخل اتاقت دیدم کسی نیست و وقتی نگاهم به ساعت افتاد متوجه شدم چقدر دیر کردم!

دیوید چیزی سکوت میکنه و به فکر فرو میره .بعد از چند لحظه رو به من میگه:

_الان دلیل این کار الکساندرا رو میفهمم ..الکساندرا برای این اون دختر رو به جای تو به قصر اورده تا برای این کار ازش استفادا کنه و اگه نقشش رو کسی فهمید تمام تقصیرها رو گردن اون دختر بندازه !

من: اما چطوری میخواد این کار رو انجام بده؟

_ اگه دقت کرده باشی خوده الکساندرا و یا دخترش برای اینکه شربت رو به اون ندیمه بدن جلو نیومدن و اون دختر رو فرستادن! اگه ما اون ندیمه رو دستگیر کنیم و بخوایم ازش اعتراف بگیریم صد در صد میگه که از اون دختر دستور گرفته و اینجوری تمام تقصیرها به گردن اون می افته .

من: خب پس حالا میخوای چیکار کنی؟

_ باید کمی فکر کنم ..اگه همین الان بریم و اون ندیمه رو دستگیر کنیم هیچ فایده ای نداره چون هیچ مدرکی علیه الکساندرا موجود نیست باید بزاریم تا اونها نقششون رو اجرا کنن و در حال ارتکاب جرم دستگیرشون کنیم .

من: یعنی میخوای از اون شربت بخوری؟!

_ اره باید این کار رو بکنم !

من: نه دیوید ! تو نباید از اون شربت بخوری! خیلی خطرناکه ممکنه بهت اسیبی برسه!

_ کم میخورم ..خودم هم نمیخوام هوشیاریم رو از دست بدم!

من: همون یک ذره هم برای بدنت خوب نیست! بهتره اصلا نخوری..چون اگه اثر دارویی که داخل شربت ریختن زیاد باشه حتی اگه کم هم بخوری تورو بیهوش میکنه!

دیوید لبخند مهربونی بهم میزنه و میگه:

_ نگران نباش مهربونم! باشه وانمود میکنم که از شربت خوردم ولی ازش نمیخورم . درمورد مقدار دارویی که داخل شربت ریختن باید بگم مقدارش خیلی کم باید باشه . چون همیشه مواد خوراکی که من میخورم قبل از اینکه به دست من برسن ازمایش میشن تا سمی نباشن. اگه مقدار دارو زیاد باشه مشخص میشه .برای همین مقدار کنی از دارو رو داخل شربت میریزن.

به خاطره اون میم مالکیتی که بهم نسبت داده بود. از شرم لپ هام سرخ میشه و با خجالت سرم رو پایین میندازم . نمیدونستم دیوید چه حسی نسبت به من داخل قلبش داره و این کمی من رو اذیت میکرد .

میدونستم یک حس هایی به من داره اما نمیدونستم این حس ها از سر عشق و دوست داشتن هست و یا چون من دوست دوران کودکیش و دختر گمشده وزیر اعظم هستم !

من: ولی خیلی باید مراقب باشی ..چون معلوم نیست که اون شربت رو کِی و کجا بهت میدن!

_ اره این هم هست ..ولی به احتمال زیاد خود اون ندیمه شربت رو بهم میده ..تو چهرش اون ندیمه رو یادت هست؟

من: اره به خوبی یادمه .

_ بسیار خب ..بریم و اون ندیمه رو نشونم بده.

” باشه” ارومی میگم و همراه دیوید از اتاق خارج میشم . همینجوری که داشتم راه میرفتیم کمی به دیوید نزدیک میشم.

با سرم به ندیمه ای که پارچه سفید و داشت یکی از مجسمه ها رو تمیز میکرد اشاره میکنم و میگم :

من: این همون ندیمه هست .

_ میدونی تو کدوم بخش کار میکنه؟

من: نه ..ولی اگه بخوای میتونم بفهمم.

_ همین کار رو بکن ..اگه تونستی درمورد خانوادش هم اطلاعاتی به دست بیار .

سری تکون میدم و همراه دیوید حرکت میکنم.دیوید به سمت کتابخونه حرکت میکنه اما وقتی میخواد وارد اونجا بشه دنیل شتاب زده اونجا بیرون میاد و با دیوید رو به رو میشه .

_ اوه ببخشید سرورم ! من خیلی عجله داشتم متوجه حظور شما نشدم.

_ اشکالی نداره ..برای چی عجله داری؟

_ یکی از خبرچین هام خبر مهمی برام اورده داشتم میرفتم تا پیغامی که به دستم رسیده رو بخونم .

_ بسیار خب ..برگرد داخل کتابخونه اونجا باهم پیغام رو میخونیم .

_ اما سرورم اونجا پر ادم هست ..نمیتونیم این کار رو بکنیم .

_ برام مهم نیست ..بهشون دستور میدم اینحا رو ترک کنن.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maryam banoo
Maryam banoo
4 سال قبل

عزیز دلم ممنون که هرروز پارت میزاری

نفس
4 سال قبل

مرسی ادمین و نویسنده عزیز خسته نباشید🤗

نفس
4 سال قبل

پارت بعدی کی میاد؟

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x