رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 76

4
(19)

 

با وحشت به صحنه رو به روم خیره میشم. دیوید شمشیر رو از داخل کتف اون مرد سیاهپوش بیرون میکشه و با لگد اون رو گوشه دیوار پرت میکنه.

دیوید با دیدن چهره ترسیده و رنگ پریده من شمشیرش رو رها میکنه و به سمتم میاد. من رو محکم در اغوش میگیره وکنار گوشم با صدای ارامش بخشی زمزمه میکنه: هیسس! نترس عروسکم من اینجام. من اینجام دیگه نمیزارم کسی بهت اسیبی برسونه. دیگه تموم شد اروم باش..اروم باش.

با شنیدن صداش انگار تازه از اون بهت و وحشت در میام دست هام رو دور کمرش حلقه میکنم و سرم رو روی سینش میزارم. لباسش رو داخل مشت و چشم هام رو میبندم. دیگه بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم و با صدای بلند شروع به گریه کردن میکنم.

دیوید حلقه دستش رو محکم تر میکنه و شروع به نوازش کردن موهام میکنه. چند لحظه ای تو حال خودمون بودیم که با. دیدن سایه ای بالا سر دیوید به سرعت ازش جدا میشم و دیوید رو از خودم دور میکنم .

دیوید اول از این کارم تعجب میکنه اما وقتی دید رونالد میخواسته یکی از صندلی ها رو توی سرش بکوبه دوباره چهرش عصبانی میشه .

چشم هاش از شدت عصبانیت سرخ شده بود. مثل یک ببر وحشی به سمتش حمله میکنه که رونالد سریع به سمت شمشیذی که روی زمین افتاده بود خیز برمیداره.

اما دیوید سریع تر واکنش نشون میده و با لگدی که به کمر رونالد میزنه اون رو به زمین میندازه و مانع از رسیدنش به شمشیر میشه.

به سمتش میره یقش رو داخل دست هاش میگیره. از روی زمین بلندش میکنه و به دیوار میکوبش. خون جلوی چشم های دیوید رو گرفته بود.

با زانو لگدی داخل شکمش میرنه که رونالد از درد خم میشه. دیوید از فرصت استفاده میکنه و دست های رونالد رو پشت سرش میپیچونه و با صدای خشمگینی میگه: خورد میکنم دست های کثیفی رو که بدون اجازه به اون دختر خورده باشه !

دیوید محکم تر دست هاش رو فشار میده که رونالد از درد فریادی میکشه و شروع به تقلی کردن میکنه اما در مقابل دیوید هیچ کاری از دستش برنمی امد .

دیوید سال ها در جنگ شرکت داشته و هنرهای رزمی رو از کودکی یاد گرفته. قدرت بدنی اون تقریبا دو برابر رونالد هست. برای همین دیوید به راحتی میتونست حریف رونالد بشه.

نگاهی به چهره دیوید میندازم. اون واقعا مصمم بود تا دست های رونالد رو بشکنه! با پاهای لرزونم قدمی به سمتش برمیدارم که یک دفعه در به شدت باز میشه و پدرم و برادرم به همراه چندین سرباز وارد اتاقم میشن.

پدرم با دیدن رونالد و دیوید داخل اتاقم اخم غلیظی روی پیشونیش میشینه و با لحن محکم و جدی میگه: اینجا چه خبره؟! این سر و صداها برای چی هست؟! شما دونفر تو خونه من دارید چیکار میکنید؟!

دیوید با دیدن پدرم دست های رونالد رو رها میکنه و به شدت روی زمین پرتش میکنه و میگه: شانس اوردی وزیر به اینجا رسید و گرنه زندت نمیزاشتم!

پدرم به سربازهایی که همراهش امده بودن دستور میده دور تا دور اتاق من به ایستند تا کسی نتونه بدونه اجازه به اتاقم وارد یا خارج بشه.

دیوید هنوز هم با نفرت و خشم به رونالدی که به زور سر پا ایستاده بود نگاه میکرد. رونالد از درد چهرش جمع شده بود و داشت به سختی یکی از دست هاش رو ماساژ میداد تا بلکه کمی از دردش کم بشه.

با صدای پدرم نگاهم رو از اون دونفر میگیرم. پدرم همچنان اخم روی صورتش بود و با چهره کاملا جدی رو به من میگه: ایزابلا بیا پیش من!

به خاطره اتفاقاتی که پیش امده بود هنوز حالم مساعد نشده بود. اولین قدم رو که به سمت پدرم برمیدارم چشم هام سیاهی میره. میخوام بخورم زمین که دستی دور کمرم حلقه میشه و مانع از افتادنم میشه.

به سمت صاحب دست برمیگردم که با چهره رونالد رو به رو میشم. وحشت زده خودم رو جوری از داخل بغلش بیرون میکشم که با شدت روی زمین می افتم.

چطور با وجود این همه کتکی که از دیوید خورده بود میتونست حرکت کنه و انقدر عادی رفتار کنه؟! حتی ذره ای نزیک شدن به این مرد باعث وحشت من میشد.

با حرف هایی که امشب زده بود بیشتر از قبل ازش متنفر شده بودم. کاری که رونالد انجام داد توهین به غرور و شخصیت من بود. و مت هیچ وقت همچین چیزی رو نمیبخشم!

حتی جرعت نگاه کردن به چهره دیوید رو نداشتم. میدونستم که الان بیش از حد عصبانیه. دقیقا مثل انبار باروتی میمونه که هر لحظه امکان انفجارش بیشتر و بیشتر میشه.

دنیل وقتی حالم رو میبینه با همون حالت جدی به سمتم میاد و کمکم میکنه از روی زمین بلند بشم و پیش پدرم برم. دنیل در حالی که بازوهام رو گرفته بود تا بتونم راه برم به یکی از سربازها دستور میده تا پتویی برای من بیارن.

میدونستم که این به هم خوردن دندون هام فقط و فقط به خاطره ترسه..اما برای من مهمون نبود! الان تنها چیزی که مهم بود کاری هست که پدرم قراره با این دو نفر انجام بده .

پدرم چند دقیقه با چهره ای پر از خشم به دیوید و رونالد به همراه اون مرو سیاهپوش که زخمی شده بود نگاه میکنه و با لحن خالی از هر احساسی رو به سربازها میگه : هر سه نفرشون رو دستگیر کنید و به اتاق من بیارید.

رونالد قدمی پیش میاد و میگه : سرورم اشتباهی رخ داده..بزارید من براتون شخصا توضیح میدم .

پدرم اخمی میکنه و میگه : همه چیز بعد از رفتن به اتاق من مشخص میشه! پس بهتره تا اون مدقع هیچ صدای اضافه ای تولید نکنید

پدرم بعد از حرف بدون هیچ مکثی به سمت اتاقش حرکت میکنه. سرم رو بالا میارم و رو به دنیلی که هنوز کنار من ایستاده بود تا من بتونم به ایستم میچرخونم.

من: دنیل به نظرت پدر میخواد با اونها چیکار کنه؟!

دنیل در حالی که پتو رو روی شونه های من مرتب میکرد من رو به سمت تختم میبره تا روی اون بشینم. کمی صبر میکنه.

وقتی از خوب بودن حالم مطمئن میشه میگه: نمیدونم ولی فکر نکنم به راحتی از هردوشون بگذره.. بهم بگو چه اتفاقی افتاد؟ اون دو نفر تو اتاق تو چیکار میکردن؟

نفس عمیقی میکشم شروع به توضیح دادن اتفاقاتی که افتاده بود میکنم و در اخر میگم : دیوید فقط قصدش کمک کردن به من بود .. اون هیچ کار اشتباهی انجام نداده لطفا این رو به پدر بگو دنیل.

دنیل دستی به سرم میکشه و با مهربونی میگه: درسته شاهزاده برای کمک کردن به تو به اینجا امده اما باید این رو هم در نظر بیگیری که ایشون بدون اجازه وارد خونه ما شدن و این یک جورایی به حرمتی و بی احترامی به پدر و خانواده ما به حساب میاد .

من: اما اون فقط میخواست من رو نجات بده! من مطمئنم اون به هیچ عنوان قصد بی احترامی به پدر و خانواده ما رو نداشته

_ میدونم ولی میتونست حدعقل به پدر اطلاع بده و بعد وارد خونه بشه! اینجا خونه هست! جایی که خانواده ما در اینجا زندگی میکنه. جنگل که نیست که هر کی دلش خواست بدون اجازه صاحب خونه وارد اونجا بشه!

من: اما دنیل…

_ هیس! میدونم چی میخوای بگی. نگران نباش پدر این رو در نظر میگیره که شاهزاده جون تورو نجات داده. پدر مرد عاقل و منطقی هست مطمئن باش به درستی و با احترام با شاهزاده برخورد میکنه.

من: درسته پدر حتما تصمیم درست رو میگیره. من کمی زیادی نگران بودم .

_ درسته بالاخره عاشقی هست و هزار تا دل نگرانی های مختلف !

با حرص اسمش رو صدا میزنم و مشت ارومی به بازوش میکوبم. دنیل خنده ارومی میکنه و با مهربونی میگه: شب پر تنشی رو پشت سر گذاشتی کمی استراحت کن تا من هم برم دکتر رو به اینجا بیارم .

من: دکتر نمیخواد من حالم خوبه..فقط کمی ترسیده بودم و استرس شدیدی بهم وارد شده بود.

دنیل با تردید نگاهم میکنه و میگه: مطمئنی که حالت خوبه و نیاز به دکتر نداری؟

من: اره بهترم ..نگرانم نباش برادر.

_ باشه پس به اشپز میگم کمی سوپ برات بیاره. مطمئنم که فشارت افتاده و نیاز داری تا کمی تقویت بشی.

با اینکه میلی به خوردن چیزی نداشتم اما برای اینکه دنیل رو بیشتر از این نگران نکنم قبول میکنم. قبل از اینکه دنیل از اتاقم خارج بشه رو بهش میگم : دنیل میشه بعد از اینکه سوپ رو برای من اوردی پیش پدر بری و ببینی اونها دارن چیکار میکنن.

_ باشه تو فقط استراحت کن و نگران چیزی نباش ..خودم هوات رو دارم خواهری.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ایلین
ایلین
3 سال قبل

پس چرا بقیشو نمیذاری ادمییننن

زهرا
زهرا
3 سال قبل

ادمیننن پس بقیش چی شدددد

هستی
هستی
3 سال قبل

خانم ادمین فکر نمیکنی با دیر به دیر پارت گذاشتن ملت زده شن و همون چند نفری هم که میخونن پشیمون شن؟بابا تو دوران قرنطینه همه بیکارن شما چیکاره این که هم قبل قرنطینه وقت ندارن هم بعدش خدا میدونه

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x