رمان شروع تلخ پارت 3

3.6
(46)

 

 

لباسمو پوشیدم .. نگاهی به مامان کردم
تو جاش دراز کشید .. لبخندی زدمو گفتم : امروز زودتر میام قربونت برم

مامان – نه مادر خوبم – به کارت برس

– باشه ؛ فعلا

از خونه بیرون زدم .. سمت خونه مهرداد راه افتادم
حلقرو از تو کیفم دراوردم .. با دیدنش لبخندی زدم

تو کل راه به این فکر کردم .. چجوری این حلقرو بهش بدم

جلو خونه کلیدو از تو جیبم دراوردم .. وارد خونه شدم
کفشاش توجا کفشی بود پس اومده بود

با لبخند وارد حال شدم …
رو تخت دراز کشیده بود .. با دیدنم لبخندی زدو
نشست و گفت : سلام خانم خانما

– سلام خوبی ؟؟

مهرداد – آره .. چیشده که گفتی صبح بیام

جعبرو از تو کیفم دراوردمو گفتم : بیشتر باهم باشیم

نگاهی به جعبه تو دستم کردو گفت : اون چیه

– یه چیزی

از جاش بلند شد .. سمتم اومد کنارم ایستادو گفت : برا منه

– آره ..

جعبرو بهش دادم .. با خوشحالی جعبرو باز کرد
با دیدن حلقه لبخندی زدو گفت : جبران کردی ؟؟

– آره

دستامو کشید پرت شدم تو بغلش .. لبخندی زدم
دستامو دور کمرش حلقه کردم

مهرداد – سوگند ماهی بلدی درست کنی ؟؟

– آره

مهرداد – بدووو درست کن برا ناهار امروز

– مگه خریدی ؟؟

مهرداد – آره

باشه گفتمو سمت آشپز خونه رفتم .پیش بندو ورداشتم
پوشیدم .. ماهی تابرو رو گاز گذاشتم
مشغول درست کردن ماهی ها شدم

با حلقه شدن دستش دور گردنم به خودمو اومدم
لبخندی زدمو پشت گردنمو بوسید

دستمو رو دستاش گذاشتم …

مهرداد – بوش کل خونرو گرفته آشپزباشی
هنوز آماده نشده ؟؟

بشقابارو ار تو کمد ورداشتمو گفتم : تا اینارو بزاری رو میز آمادس

دوتایی مشغول خوردن شدیم

مهرداد – یه بوس بده خانم .. عجب چیزی درست کردیا
شبیه دست پخت مامانمه

یه بوس بده . یه بوس بده

لبخندی زدمو گفتم : نمیشه بوست کرد کل صورتت شده ریشات

مهرداد – مهلقا ریشامو دوست داره .. میگه با جذبه تر میشی

ته دلم هوری ریخت .. لبخند بی جونمی زدمو گفتم : آها

مهرداد – خوبی؟؟

– آره

مهرداد – میخوای بزنیمش

تمسخر خندیدمو گفتم : نمیخوام بخاطر من دعواتون شه

از جام بلند شدم سمت حال رفتم

مهرداد – عهههه .. بیا اینجا بشین ببینم

رو مبل نشستمو گفتم : میل ندارم دیگه

مهرداد – کوفتمون نکن لطفا

بدون هیچ حرفی به قالیا نگاه کردم ..

جلو ایستادو زل زد بهم .. سرمو بلند کردمو گفتم : هوم ؟؟

مهرداد – منو کشوندی اینجا که اذیت کنی؟؟

– من اذیت کردم ؟؟

مهرداد – میتونی بزنی ؟؟

با تعجب نگاش کردمو گفتم : چیو

دستی به ریشاش زدو گفت : اینارو

– من ؟؟ من که نمیتونم

مهرداد – میتونی .. پاشو

دستامو گرفتو گفت : قهر قهرو

لبخندی زدمو گفتم : نه بخدا بزار بمونه

مهرداد – نه خودمم خسته شدم

از خدا خواسته گفتم باشه …

مهرداد – صبر کن صندلی بیارم .. توام یه پارچه تمیز بیار

– باشه

 

رو صندلی نشست .. پارچه سفیدو دور گردنش گذاشتم

– چجوری بزنم اینارووو

مهرداد – اول یه قیچی بیار

سمت آشپزخونه رفتم .. قیچی و ورداشتم
کنارش ایستادم .. مشغول کوتاه کردن ریشاش شدم

آیینه به دست نشسته بود ..

مهرداد – وااای بد کوتاه کردی

– عههه هولم نکن

مهرداد – بابا خراب کردی

آیینرو از دستش کشیدمو گفتم : هیس اینقدر حرف نزن
بزار کارمو انجام بده .. مگه قرار نیست تا تهشو بزنیم
پس چی میگی

مهرداد – آیینه رو بده به من حداقل

– نه .. هیس

ریشاشو کف مالی کردم و با لبخند نگاش میکردم
دستامو لای موهاش فرو کردم

تیغو رو صورتش کشیدم …

سرشو بالا گرفتو چشماشو آروم بست .. لبخندی زدمو
بی اراده صورتشو بوسیدم

بدون هیچ حرکتی لبخند آرومی زد
به کارم ادامه دادم …

دستشو رو دستم گذاشت ‌. همچنان چشماش بسته بود
دستامو بوسیدو گفت : چطور شدم

نگاهی به صورت براقش کردمو گفتم : عالی شدی
بهتر از این نمیشه

صورتشو محکم بوسیدم …

پارچرو از دور گردنش ورداشتم .. آیینرو دستش دادم
نگاهی به خودش کردو گفت : چه خوشگل شدم من

خندیدمو گفتم : همین که خودت بگی

دستاشو رو دلم گذاشتو گفت : بابایی چطوری شدم من

گوشامو چسبوند به شکمم
همزمان بچه لگدی زد

مهرداد – وای وای تکون خورده

– آره حست کرده …

مهرداد – وای یعنی منو دوست داره ؟؟

با این حرفش قهقه ای زدمو گفتمو : نمیدونم .. میخوای ازش بپرسم ؟؟

مهرداد- مسخره نکن

 

دو رو مبل نشستیم .. دستی به صورتش کشیدمو گفتم : چه نرمم شده

مهرداد – حالا بوسم کن

گونشو بوسیدم .. دستشو رو چونم گذاشتو لباشو چسبوند به لبام

تا خواستم چشمامو رو هم ببندم .. صدا زنگ موبایلم بلند شد

با عصبانیت چشماشو روهم فشرد
از جام بلند شدم سمت موبایلم رفت .. اسم بهارو رو صفحه گوشی دیدم

ای خرمگس

جواب دادم

– بله

بهار – کجایی

اخم ریزی کردمو گفتم : چیشده چرا صدات اینجوریه

بهار – سوگند بیا بیمارستان.. خاله حالش بد شده

– چی درست حرف بزن .. مامانم چش شده

بهار – بیا بیمارستان میلاد

بوق اشغال …

مهرداد – چیشده سوگند

بدون هیچ حرفی مانتومو پوشیدم
کیفمو ورداشتم

مهرداد – چیشده سوگند .. مامانت چش شده

– نمیدونم بیمارستانه

مهرداد – خیلی خوب میرسونمت

***

جلو بیمارستان توقف کرد ..

مهرداد – به من زنگ بزن هر اتفاقی افتاد
پولم میریزم به حسابت

انگار صداشو نمیشنیدم .. بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم وارد بیمارستان شدم

سمت پرستار رفتم .. دهن باز کردم حرف بزنم
مامان بهارو دیدم

با دو سمتش رفتمو گفتم : خاله مامان کجاست

با گریه نگام کردو گفت : اتاق عمله

– عملللل ؟؟ چرا چیشدههه

 

بهار – اومدی سوگند

– چیشده .. مامانم صبح خوب بوده

بهار – مامان اش درست کرده بود.. اوردم خونتون
هرچی زدم باز نکردین

نگران شدیم .. کلید زاپاسی ک بهم دادی و ورداشتمو رفتم تو خونه که خاله بی جون رو زمین افتاده بود

پاهام سست شد .. رو زمین نشستم .. مامان من تو اتاق عمل
دستامو رو سرم گذاشتم

خدایا بهم رحم کن .. خدایا مامان چیزیش نشهه
خدااا

سرمو چسبوندم به دیوار .. بهار کنارم نشست و گفت : آرون باش

عمل میشه .. خوب میشه .. همه چی درست میشه
خوب ؟؟

دلم آشوب بود … آشوب
حالمو درک نمیکردم

مغزم تهی از هر چیزی بود ..‌ نمیدونستم چی قراره پیش بیاد

نمیدونستم چقدر باید صبر کنم
نمیدونستم

****

چند ساعتی گذشت .. ولی خبری از دکتر نشد
از جام بلند شدم تو سالن قدم میزدم

شروع کردم به ناخن جویدن

صدای بهارو شنیدم که گفت : اقای دکتر چطور بود ؟؟

با سرعت نور کنار دکتر ایستادم .. زل زدم به لباش

دکتر – متاسفم .. نتونستیم کاری انجام بدیم
دیگه خیلی برا عمل دیر شده بود

– چی ؟؟

با مشت به سینش کوبیدمو گفتم : منظورت چیه

بهار – اروم باش سوگند

صدای جیغ خاله تو گوشم اکو میشد

متاسفه .. برا عمل دیر شده

مامانم
مامانممم

مادر من دیگ نفس نمیکشهههههههه

بهار دستامو گرفت کمکم کرد از جام بلند شم
نگاهی به تختی که پرستارا هلش میدادن کردم

اروم لب زدم : مامان

سمت تخت رفتم ، پارچه سفیدو از رو صورتش گرفتم
صورتش رنگ پریده بود ، مثل گچ سفید

– مامااااان ؛؛ بلند شوو تورو خدا بلند شو
مامان حرف بزن با من

تختو هول دادن ازم دور شد … صدای جیغم بلند شد

– مامان حالا من بدون تو چیکار کنم – مگه قرار نبود خوب شی
پس چیشد

خاله – بهار سوگندو ببر خونه
من کارای بیمارستانو انجام میدم

بهار دستامو گرفت …

دوتایی از بیمارستان بیرون زدیم
دستامو تو جیب مانتوم فرو کردم

اشک از رو چشمام چکید ؛؛ قیافش یه لحظه ار جلو چشمم کنار نمیرفت

صورت بی روح و رنگ پریدش

مامان آخرین لحظه چقدر صدام زدی
چقدررر

چرا پیشت نموندم ؛ من که دیدم حالت بده
چرا رفتم

حالا باید بدون تو چجوری زندگی کنم

بهار – سوگند پیاده شو رسیدیم

بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم – بهار در خونرو باز کرد

وارد خونه شدیم …

بالا سر قبرش ایستادم سینا خودشو انداخت بود رو قبر

به قبر مامان نگاه کردم ؛ به خاکایی که بی رحمانه رو سرش ریختند

دیگ ندارمش
دیگ نیست

***

نمیدونم زمان ، ساعت ، روزها و شبها چجوری میگذشت

من بودمو یه اتاق تاریک
سکوتشو فقط بهار با صدا زدن پشت در و گریه هاش میشکست

هیچ چیزو هیچجا نمیتونست آرومم کنه
دله لامصبم آروم نمیشد

من زندگی بی مامانمو نمیخوام – نمیخوام

مامان – سوگند

– جانم

مامان – من رفتم مواظب سینا باش

– بس کن مامان

مامان – من برنمیگردم سوگند

با خودم تکرار کردم ، من بر نمیگردم
برنمیگردم …

نگاهی به برجستگی شکمم کردم .. با مشت تو شکمم کوبیدمو گفتم : مامانم که رفت میخوامت چیکار
بمیرررر
بمیررررر

همتون بمیرید .. دیگ چرا زنده بمونم من
چرا من زنده بمونم

در با صدای بدی باز شد .. بهارو مهرداد پریدن داخل اتاق

مهرداد به سرعت سمتم اومد دستامو گرفتو گفت : سوگند آروم باش
آروم باش

– ولم کن ؛ دیگ چرا زنده بمونم – من این بچرو میندازمش

مهرداد – خیلی خوب ، خیلی خوب
الان آروم باش

بهارلیوان آبو دستم دادو گفت : اینو بخور

یه قورت از آبو خوردم .. بی جون رو زمین دراز کشیدم
بهار از اتاق بیرون رفت

مهرداد کنارم دراز کشید دستاشو لای موهام فرو کردو گفت : آروم باش سوگند چرا همچین میکنی باخودت

– توام میری

عمیق نگام کردو گفت : نمیرم

بغض به گلوم چنگ زدو گفتم : میری ؛ همتون میرین

مهرداد – چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی؟؟

اشک از رو گونه هام سر خوردو گفتم : میترسم
از تنهایی میترسم

آروم بغلم کردو دستاش لای موهام فرو کرد : بوسه های ریزی به موهام زدو گفت : تومادر بچمی

من تنهات نمیزارم سوگند

– اینا همش حرفه

مهرداد – هیس – دیگ آروم باش
بخواب

فقط یه کم …

– خوابم نمیبره ، نمیتونم بخوابم

مهرداد – چشماتو ببند

دستاشو دور گردنم گذاشت ؛ خودشو بهم چسبوند
آروم موهامو ناز میکرد

پلکام روهم افتاد …

نفهمیدم چطور خوابم برد

*
*
*

با نوازشای دستی رو صورتم – چشمامو باز کردم
نگاهی به مهرداد که بالا سرم نشسته بود کردم

مهرداد- خوبی

– هنوز اینجایی ؟؟

مهرداد – نتونستم تو این حال تنهات بزارم

تو جام نشستمو گفتم : بگو برا بچه ترسیدم
حال منو بهونه نکن

از جام بلند شدم ، سمت در رفتم

از پشت دستمو کشید ، سمت خودش کشوند
لباشو به گوشام نزدیک کرد

نفسای منقطش دلمو زیرو کردو گفت : فقط خودت مهمی لامصب
لاکردار اینحوری نمیتونم ببیینمت بفهم

ازم جداشد ، سمت سویچش رفت
سویچو ورداشت نیم نگاهی بهم کردو گفت :خداحافظ

– صبر کن

بدون اینکه برگرده تو جاش ایستاد
سمتش رفتم .. پشتش ایستادم دستاشو گرفتمو گفتم : میشه امشب اینجا بمونی

میترسم از تنهایی

سمتم برگشت .. موهامو پشت گوشم زدو گفت : آره
چرا نمونم
فقط یه شرط داره

– چه شرطی؟؟

مهرداد- باید بریم بیرون

– حوصله ندارم اصلا

بدون هیچ حرفی سمت اتاقم رفت با مانتو شال برگشت
مانتورو دوشم گذاشتو گفت : بریم

– بخدا حال ندارم

مهرداد – به حرفم گوش بده – خوب ؟؟

سرمو ناچار به صورت تایید تکون دادم
کمکم کرد مانتومو بپوشم

شالو رو سرم انداختم .. دوتایی از خونه بیرون زدیم
سوار ماشین شدم

ماشینو روشن کرد ‌‌‌.. حرکت کرد
ضبطو روشن کرد

بدجوری دلم هواتو داره برگرد
کم شده سایت از سرش آخ چه بی قراره

برگرد ، برگرد

بی تو نمیشه این روزارو سر کرد
هرشب از تو میخونم برگرد

به خیابون زل زدم .. چونم لرزید اشک از چشمام سر خورد
دستای گرم مهردادو رو دستم حس کردم

مهرداد – باز چشمات بارونی شده

-دلم براش تنگ‌شده

ماشینو نگه داشت … دست بسینه نشست
زل زد بهم ..

به گریه هام نگاه کرد

کلافه چنگی به موهاش زدو گفت: بیا بغلم

سرمو رو پاهاش گذاشتم ..

موهامو ناز کردو گفت : میشه اشکات نریزه ؟؟

 

– این حرفات بیشتر اذیتم میکنه

مهرداد – اشکای توام منو

سرمو بلند کردم ؛ نگاهی بهش کردم
با پشت دست اشکامو پاک کردم ، لبخندی زدمو گفتم : دیگه گریه نمیکنم

مهرداد – بریم بستنی؟؟

– تو این سرمااا؟؟!!

مهرداد – بریم دیگه

تک خنده ای کردمو گفتم : پس کیک شکلاتیام بگیر

مهرداد – ای به چشم

***

تو ماشین نشسته بودم .. منتظر بودم مهرداد بستنی بگیره

سرمو چسبوندم به شیشه ماشین به بیرون نگا کردم
صدا زنگ موبایل مهرداد بلند شد

نگاهی به صفحه گوشی کردم … مهلقا

با دیدن اسمش قلبم ریخت .. ضربان قلبم رفت بالا
گوشیو ورداشتم

رو دکمه سبز فشردم .. موبایلو چسبوندم به گوشم

مهلقا – آقایی کجایی ؛ چرا دیر کرد

مهلقا – الو .. مهرداد .. صدامو داری!!
الو الو

بوق اشغال …

گوشیو رو صندلی پرت کردم
نگاهی به بیرون کردم

مهرداد با بستنی سمت ماشین میومد .. بغض کردم
چجوری دوری تورو تحمل کنم

آهی کشیدم …

مهرداد – بفرمایید

لبخند مصنوعی زدمو گفتم : مرسیی

مهرداد – خوبی؟؟

– آره

مهرداد – بخور یخ بزنی

خندیدو ..قاشقو تو بستنی فرو کردم
دهنمو باز کردم قاشقو بزارم تو دهنم

صدا زنگ موبایلش بلند شد .. نمیدونم چرا استرس همه وجودمو فرا گرفت

زل زدم به مهرداد ..‌

نگاهی به صفحه گوشی کردو زیر چشمی نگام کرد

– حواب بده

مهرداد – الو

….

مهرداد – کی زنگ زدی ؟؟

آها – آره انتن نداشتم

..‌‌.

شام نه نمیام ؛ خودت بخور

خیلی خوب ؛ میام

خداحافظ

– منو برسون خونه و برگرد

مهرداد – اخه

– مشکلی نیست مهرداد …

مهرداد – حالا بستنی بخور – میریم

سرمو بصورت تایید تکون دادم

***

بعد از خوردن بستنی سمت خونه حرکت کرد

مهرداد – ازم ناراحتی؟؟

– نه ، تو حق داری

مهرداد – ببخشید

سمتش برگشتم و گفتم : من ناراحت نیستم
خوبم ، خیالت راحت

منتظر جوابش نموندم .. از ماشین پیاده شدم
سمت خونه رفتم
کلیدو از تو کیفم دراوردم – درو باز کردم.وارد خونه شدم

 

چند ماه از اون روزا شبای تلخ میگذشت
نگاهی به شکمم کردم

دستی روش کشیدم ؛؛ آخ مامان جان قربونت برم
مرسی که تو شبای تنهایی کنارم بودم
شبای سخت زندگی – حیف که نمیتونم جبران کنم برات
نمیدونم چجوری بشه ازت جدا شد

نمیدونم چجوری بدون تو روزام شب شه
چجوری خوابم ببره …

مامانم فقط دو هفته از اومدنت مونده
از همین الان دلتنگم

یه وقت فکر نکنی دوستت نداشتم
تو همه جونمی
هر جای دنیا که باشی ، هرجای دنیا که باشم

بهار – به به خالههه اومده
مامان نی نی کجایی

خندیدمو دستمو رو کمرم گذاشتم ، از حام بلند شدم
و گفتم : سلام خاله بهار

دستشو رو دلم کشیدو گفت : معلوم نیست چه تپلیه
که اینقدر شکم کردی

– آره واقعا

هرچی من غصه خوردم این چاق شد

بهار خندیدو گفت : ببین براش چی خریدم

نگاهی به پسته های تو دستش کردمو گفتم : عه چرا اینکارارو میکنی
تو که همه حقوقتو برا من خرج میکنی

بهار – دلم میخواد خوشگل خاله .. سالمو سلامت باشه
خوشگل تحویلش بدیم

بابغض نگام کردو گفت : چجوری ازش دلبکنیم آخه

اشک از رو گونه هام سرخوردو گفتم : فقط دو هفته
کاش جون بدم زیر تیغ عمل

بهتر از اینکه نیمه ای از جونمو ازم بگیرن

 

بهار – خدا نکنه این حرفو نزن

آسمون به زمین بیاد ،، اون دختر ماست
تو مامانشی

– اینا همش حرفه ، اون به یکی دیگه مامان

بی حوصله رو مبل نشستم ، نفس کشیدن برام سخت بود

بهار سمت آشپز خونه رفت ..

صدا زنگ موبایلم بلند شد ، نگاهی به صفحه گوشی کردم
مهرداد بود

جواب دادم

– سلام

مهرداد – سلام خانم ، چطوری؟؟

– خوبم .. خودت چطوری؟؟

مهرداد – خوبم
چیزی لازم نداری بیارم برات

– نه

مهرداد – فردا میام پیشت

– باشه

مهرداد – فعلا

تماسو قطع کردم ، موبایلو پرت کردم رو میز
حالم بد بود

دل ضعفه داشتم .. از جام بلند شدم
چشمام تیرو تار شد .. دستمو رو دیوار تکیه داد
زانوهام توان نداشت

با صورت پخش زمین شدم

صدای جیغ بهار…

 

بهار – وای سوگند چیشدی

– آخ دلممم بهار

کمکم کرد بشینم ، نگاهی بهم کردو گفت : خوبی؟؟

– خوبم ، بچه تکون نمیخوره

دستشو زیر بغلم گذاشت ، کمکم کرد ازجام بلند شدم
رو مبل نشستم

دستی رو شکمم کشیدمو گفتم : چرا تکون نمیخوره ؟؟

بهار – خیلی خوب هول نکن تو
الان برات شربت میارم
رو پهلو چپت دراز بکش ، همونجوری که دکتر گفت

– باشه

لیوان شربتو دستم داد ، یه نفس سر کشیدم
دراز کشیدم به پهلوی چپ

استرس داشتم .. دستی روشکمم کشیدمو گفتم : خوبی مامانی

تکون آرومی خورد ..

نفس آسوده ای کشیدم ؛ چشمامو بستم

****
از شدگرما چشمامو باز کردم .. پیراهنمو از تنم دراوردم
و گفتم : بهار

بهار – جانم

– گرمهه ؛ آب خنک بیار

بهار – تو این هوای بارونی گرمته

– دارم خفه میشم

بهار- خیلی خوب ؛ الان برات اب میارم
تو بلند نشو

لیوان آبو دستم داد ؛ یه نفس سر کشیدم

بهار – خوبی

دستمو رو دستش گذاشتمو گفتم : کمکم کن برن دستشویی

بهار – چقدر داغی

 

– میگم که گرمهه

در دستشویی و باز کرد .. و گفت : بیام تو ؟؟

– نه ، برو تو

حس کردم شلوارم خیس شده
دستی به شلوارم کشیدم خیس خیس بود

وای کیسه آبم پاره شده .. داد زدم

– بهار بهار

بهار به سرعت در دستشویی و باز کردو گفت : چیشده

– بهار بچه ، کیسه ابم پاره شده

بهار مثل خودم هول شدو گفت : چیکار کنیم حالا

– به مهرداد زنگ بزن

از دستشویی بیرون زدم .. آب از بدنم با فشار بیرون میزد
قلبم در حال ایستادن بود

بهار بعد اینک با مهرداد صحبت کرد ، بدو سمتم اومدو کمکم کرد لباسمو بپوشیم

دوتایی جلو در خونه منتظر مهرداد بودیم

*

مهرداد جلو پامون ترمزدو به سرعت از ماشین پیاده شد سمتم اومد
سوار ماشین شدیم

سمت بیمارستان حرکت کرد ..

– خدایا مواظب بچم باش

جلو بیمارستان توقف کرد .‌ وارد بیمارستان شدیم
پرستارا کمکم کردن رو تخت درازم دادن

سریع کارامو انجام دادنو سمت اتاق عمل بردنم

*

صدای گریه بچه پیچید تو گوشم …

پرستار – مبارکه

– این صدای بچه منه ؟؟

پرستار – اره عزیزم دو قلو دوتا دختر

 

پرستار بالا سرم ایستادو گفت : درد داری؟؟

– نه بهترم

پرستار – بچه ها گرسنن .. کمکت میکنم بهشون شیر بده

بغض کردمو گفتم : باشه

پرستار – اولین باره همچین دوقلویی میبینم

نگاهی به کوچولوهای کنارم کردم ، یکیش درست مثل من موهای مشکی
یکیش درست مثل مهرداد موهای طلایی

لبخند تلخی زدمو گفتم : میشه بدید بغلم

پرستار – آره

اونی که شبیه ی مهرداد بودو دستم دادو گفت : این جیغ جیغو تره اول به این شیر بده مامانی

آروم سینمو تو دهنش گذاشتم : میک ارومی به سینم
تموم ارامش دنیا رو بهم داادن
تموم دردامو فراموش کردم

جان مادر ، بخور عزیز دلم
بخور جون من که این وداع منو توئه

اشکام چکیدرو دستش ..

آروم زمزمه کردم : دوستت دارم
دوستت دارم فرشته کوچولوی من

مهرداد – وای سوگند دوتا دختررر
میبینی چه نازن

درست مثل همین فقط اون سبزه و این یکی بور

سرمو بصورت تایید تکون دادم ..

مهرداد – به این یکیم شیر بده ، ببرمشون

قلبم ریخت .. با ترس نگاش کردمو گفتم

مهرداد – چیشده؟؟

– هیچی

قلبم حال بدی داشت ، چجوری بزارم ببرتشون
بچرو از بغلم گرفت

اون یکیو بغلم داد …

– یکیو بده به من

مهرداد – سوگند

– توروخدا

مهرداد – نمیخواد شیرش بدی

– اسمشو چی میزاری ؟؟

مهرداد – شیده
ما که نمیدونستیم دو قلوان

– یدونشو بده من ، توروخدا مهرداد

بهار – سلااام ؛ خوشگلای خاله

با دیدن رادمهر ساکت شدو سمتم اومدو گفت : مرخصی

مهرداد – بچرو بده سوگند

بهار- چه خبرته ؛ چشم میدیم ، چرا انقدر عجله داری
مردونگیت در همین حده ؟؟
بزار بریم خونه ، حمومشون کنیم ، لباساشو بپوشیم
بد ببرشون

نمیخوای که همینطوری ببریشون

مهرداد – خیلی خوب

بهار سمتم اومد کمکم کرد لباسمو بپوشم
یکی از دخترارو بهار گرفتو یکی دیگه مهرداد

سوار ماشین مهرداد شدیم ..

دلم غم داشت
درد داشت

***

جلو خونه از ماشین پیاده شدیم .. بهار درو باز کرد
وارد خونه شدیم

مهرداد – من میرم نیم ساعت دیگ برمیگردم

سرمو به صورت تایید تکون دادم .. سمت اتاق خواب رفتم

بهار جامو انداخت ، دراز کشیدم

بهار- باید حمومشون کنم

– میتونی؟؟

بهار- مثل اینکه من پرستار بچه هام

اینو گفتو یکی از دخترارو وراشتو سمت حموم رفت
تو جام دراز کشیدم به سقف بالا سرم نگاه کردم

– خدایا کاش یکی از دخترارو بده من ، من میمیرم بدون بچه هام
کاش اینکارو نمیکردم ، مادرشدن چه حسیه غریبی بود برام

حالا چطور ازشون دل میکندم …

بهار بچرو بیرون اوردو براش لباس پوشید .. چقدرم ناز شده بود

آروم خوابیده بود …

اون یکی بچرو هم شستو لباسشو پوشید
حالا هردوتا شیراشونو خورده بودنو خوابیدن

بهار – خوب حالا نوبت توئه این لباس سفیدی بپوشی

– من درد دارم بهار ، تو بفکر چی

بهار- باید بپوشی ، بچه هارو با ناراحتی نمیفرستیم
خوب؟؟

– تو نمیتونی درکم کنی؟؟

بهار – من جدا شدن از این دوتا برام مرگه
تو جدا شدن از این دوتا برات ..

بغض کردو گفت : نزار با ناراحتی برن

بغضمو قورت دادمو گفتم : اینکه مثل لباس عروسه

بهار-اره

لباسو پوشیدم .. موهای فر فریم دورم ریخته شد
تو آیینه نگاهی به خودم کردم

دستی به حلقه ی تو دستم کشیدم

صدا زنگ در بلند شد .. با وحشت به بچه ها نگاه کردم

بهار دستامو گرفتو گفت : اروم باش خوب؟

سمت در رفت درو باز کرد ..

مهرداد وارد اتاقم شد ، نگاهی به سرتا پام کردو گفت : ممنونم ازت ، بابت همه چی

– بهت گفته بودم توام میری

مهرداد – مجبورم

– مجبور نیستی ، فقط دلت به موندن نیست

نگاه عمیقی بهم کردو بچه هارو بغل کرد .. هرچی به خودم فشار اوردم نتونستم تحمل کنم

با درد بدی که داشتم ،، بدو سمتش رفتمو گفتم : مگه قرار ما یه بچه نبود ، یه بچرو بگیرو برو

مهرداد – نمیشه

داد زدم : قرار ما یه بچه بود لعنتییی

مهرداد – سوگند اون از گوشت خونه منه ،، بدمش به تو
بابا نمیخواد؟؟

– نه نه نمیخواد

به پاش افتادم و داد زدم : تورو خدا یدونشو بزاااار
من نمیتونممم
نمیتونممم
بفهم لعنتییی

پاهاشو کشید و بدون هیچ حرف دیگه ای از خونه بیرون زد
بدو سمت در رفتمو جیغ کشیدم : نه نه بهاااار نزار ببرهه
توروخداا بهار
بهاااار یکاری کن

نزار ببرتش .. مهردااد تورو خدا نبرش

دیگ صدای ماشینش نمیومد .‌ رفته بود

بهار – اروم باش سوگند

– چجوری اروم باشممم ، بچمو برد
بچمممم خدااااا

سمت اتاقم رفتم پیراهن سفیدو بزور از تنم دراوردم
جای بخیم به شدت درد میکرد

دیگ جون نداشتم

 

(مهرداد)

بچه هارو سوار ماشین کردم .. ماشینو روشن کردم
از خونشون دور شدم

قلبم ازداشت از سینم میزد بیرون _ حالا چجوری بدون سوگند زندگی کنم
حالا دیگه به چه بهونه ای برم پیشش
حق با اون بود ، منم تنهاش گذاشتم

صدای زنگ موبایلم بلند شد ، نگاهی به صفحه گوشی کردم میلاد بود
داداشم

جواب دادم

– الو

میلاد – سلام بچه هارو گرفتی؟؟

– آره

میلاد – کجایی ؟؟ بیا دم مغازه دنبالم

– باشه

گوشیو قطع کردمو سمت مغازه راه افتادم
جلو مغازه توقف کردم

میلاد سوار ماشین شد ، نگاهی به عقب کردو گفت : سلام عمو
سلام خوشگلا

نگاهی بهش کردمو گفتم : یکی از بچه هارو میخواد

میلاد – برات دردسر میشه ها مهرداد
خطتو خاموش کن ، اونم چند روز دلتنگی میکنه و تموم ..

پوفی کشیدموگفتم : نمیدونم

مهرداد – بسه دیگه تمومش کن ، برو خونه
مهلقا منتظره

سرمو بطورت تایید تکون دادم
ار ماشین پیاده شد ، سمت خونه راه افتادم

***

ماشینو تو حیاط پارکینگ پارک کردم
مهلقا بدو از پله ها پایین اومد و گفت : اوردیش

– آره

مهلقا – چرا دوتان ؟؟

– دوقلو به دنیا اورد

مهلقا – ای جانممم
وااای دوتااااا خدایا شکرت

راستی

– بله

مهلقا – بابای بچه هارو میشناسی . یه وقت خدای نکرده حرو

نزاشتم ادامه حرفشو بزنه و گفتم : چی داری میگی
اون زن پاک بود ‌. بچه حرومی به دنیا نمیاره

مهلقا – خیلی خوب بابای بداخلاق

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x