-تا این وقت شب کدوم گوری بودی؟!
کلمات مثل گلوله از دهانش بیرون میآمد و نه تنها من بلکه همه را ترسانده بود.
-امیرخان یه لحظه اجازه…
یکدفعه فریاد زد؛
-کسی دخالت نکنه!
-اما…
بلندتر غرید؛
-گفتم کسی دخالت نکنه!
محکم مچ دستم را کشید و بی توجه به آراسته خانوم و دکتر شاهین با قدم های استوار و بلند به سمت اتاقمان رفت.
پشت سرش در حال دویدن بودم.
در را محکم باز کرد و به داخل اتاق هولم داد.
به سختی تعادلم را حفظ کردم و دست به دیوار گرفتم.
جلو آمد و چشم های عصبیاش را به صورتم دوخت.
-حرف بزن!
-…
-بهت گفتم حرف بزن!
از صدای فریاد بلندش در خود جمع شدم.
-چ..چی می..میخوای ب..بدونی؟!
مردمک هایش گشاد شدند و رگ گردنش متورم شده بود.
-میخوام بدونم چرا زن من باید این موقع شب بیاد خونه؟! میخوام بدونم چرا باید اون گوشی واموندت خاموش باشه؟! میخوام بدونم چرا رانندهت نباید ازت با خبر باشه؟! میخوام بدونم منه بیناموس چیکار کردم که توئه الف بچه اِنقدر از خودت دراومدی؟! عالم و آدمو اداره میکنم ولی هنوز نتونستم به تو حالی کنم نباید از قانونایی که برات گذاشتم سرپیچی کنی؟!
-…
-با تو دارم حرف میزنم شمیم!
هول شده اولین چیزی که به ذهنم آمد را تکرار کردم.
-یادم نبود نجمی قراره ب..بیاد دنبالم با دو دوستم یه… یه سر رفتیم وسایلی که نیاز داشتیمو خریدیم. ی..یهو زمان از دستمون در رفت و دیگه این شد که یه… یه کم دیر کردم.
ابروهایش بالا پرید و حیرت زدگی از تمام وجناتش پیدا بود.
-چی؟! یه کم دیر کردی؟!
لب گزیدم.
خدایا خودت به دادم برس…!
دستش را روی صورتش کشید و لااللهالااللهای زیر لب گفت.
-بقیهش؟!
-همین دیگه گو.گوشیمم خاموش شد نفهمیدم ز..زنگ زدی. فکر نمیکردم اِنقدر نگران شید.
عملًا ساده ترین و دمه دست ترین دروغ را گفته بودم اما در این موقعیت هیچ چیز بهتری به ذهنم نمیرسید!
شاید یک روز ماجرای اشکان ساسانی را برایش میگفتم.
در واقع اگر آن مرد دست از سرم برنمیداشت، مجبور میشدم که همه چیز را به امیرخان بگویم اما حال نمیشد!
آنقدر عصبانی و غیر قابل کنترل شده بود که واقعاً حالا جرات گفتن همچین چیزی را نداشتم و امیدوار بودم که در این هول و ولا کسی متوجه نبودن کیف و وسیله هایم نشود!
آنوقت مجبور میشدم بگویم مثل آن دفعه با یک کیف قاپ درگیر شدهام و به قدر اسمم مطمئن بودم که اگر امیرخان دوباره همچین چیزی را بشنود، دیگر حتی اجازهی یک قدم دور شدنم از خانه را نمیدهد!
با صدای قهقههی بلند و عصبانیاش از جای پریدم.
-تو میخوای منو دیوونه کنی؟ آره؟ میخوای دیوونم کنی؟ برای خودت پا میشی میری یللی تللی اونوقت من اینجا مثله یه بیناموس که نتونسته درست حسابی مراقب زنش باشه، شصت نفرو بسیج کردم که بیان خانومو پیدا کنن!
حس میکردم هر آن ممکن است تک تک تارهای صوتیاش پاره شود.
-میگی حواسم به ساعت نبود! حواست به ساعت نبود؟ یعنی چی که حواست به ساعت نبود؟ من اینجا دارم بال بال میزنم که نکنه بلایی سرت اومده اونوقت تو…
-ام..امیرخان یه کم آروم باش باور کن قصدم ناراحت کردنت نبود. من فقط…
با قدم های بلند فاصلهی بینمان را طی کرد و در چشمانم زل زد.
خونی که روی گردنش بود، نگرانم میکرد.
یعنی درد زیادی داشت؟!
-فقط کافیه یه بار دیگه همچین موضوعی پیش بیاد، دیگه به این فکر نمیکنم قصد و غرضت چی بوده شمیم خانوم…یه خونه میگیرم بیرون از شهر میبرمت همونجا! کاری باهات میکنم دانشگاه و سرکار و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه که جای خود داره، نتونی تا سر خیابون بری و بیای! حالیته چی میگم یه وجبی؟ تو یه بار دیگه از این کارا کن اونوقت ببین من چجوری از قصد ناراحتت میکنم!
برق از سرم پرید.
میفهمیدم که خیلی ناراحت و عصبانی است اما کلمات بیرحمانهاش بدجوری قلبم را شکستند.
-چه خبرته؟ این رفتار فقط بخاطر چند ساعت دیر کردنه؟ امیر خان تو نمیتونی اینجوری…
با غرشی که به نظرم چارستون تمام خانه را لرزاند، گفت:
-امتحان کن! صبرمو امتحان کن اونوقت ببین میتونم یا نمیتونم! یه بار دیگه رو مخم راه برو اونوقت ببین چیکارت میکنم من…!
صدای دویدن و سپس تقه هایی که به در خورد.
-امیرخان پسرم؟ چه خبره اون تو؟!
-خاله جان خوبین؟!
صدای نگران و هول شده آذربانو و آراسته خانوم حتی ذرهای در آرام شدنش تاثیر نداشت و بلندتر گفت:
-کسی دخالت نکنه!
عصبانی و دلشکسته با فریادی که قطعاً به پای تن صدای بالای او نمیرسید، گفتم:
-از دست این تهدید کردنات خسته شدم. من کاری نکردم که به خودت اجازه میدی اینجوری باهام حرف بزنی!
آباژور رو میزی را برداشت و یکدفعه و با شدت به سمت آینهی اتاق پرتابش کرد.
صدای جیغ بلندم با شکستن آینه همزمان شد.
-کاری نکردی هان؟ پس کاری نکردی… کاری نکردی چون هنوز معلوم نشده وگرنه خداروشکر هر روز شاهد گه کاریای یکی از اعضای خونوادمم و مطمئناً امروز فردا گند کارای زن خودمم درمیاد!
-پسرم چی شده؟ بیا این درو باز کن.
آذربانو طوری در را باز کن میگفت که انگار در قفل است!
اگر جای من پانیذ در اتاق بود باز به بال بال زدن های الکی پشت در ادامه میداد؟!
قطعاً نه و مثل یک مادر خودش را دخالت میداد!
صد البته که اگر من هم مادری داشتم خیلی چیزها تغییر میکردند…!
-آره آفرین ساکت شو! خوبه که حداقل میدونی هیچ کدومتون معصوم نیستید!
علناً داشت تمام حرص و عصبانیتش را بر سر من خالی میکرد.
خیسی چشمانم را گرفتم و پر بغض گفتم:
-چ..چی داری میگی تو؟ ز..زده به سرت؟!
-دیگه تموم شد. نه به تو ونه به هیچکس دیگه اجازه نمیدم تو این خونه برای خودش هر کاری دوست داشت بکنه! همه باید حدشونو بدونن. باید مراقب رفتارشون باشن. باید بفهمن حق ندارن غلط های اضافه بکنن. باید بفهمن. باید بفهمید من آدم بخشندهای نیستم و امیرخان نیستم اگر حساب تک تک غلط های ریز و درشتتونو نپرسم! میفهمی چی میگم؟ بایدیه بایدی!
ترسیده عقب عقب رفتم.
با قدم های بلند قدم رو میرفت و دقیقاً شبیه یک گوله آتش متحرک بود.
امیرخان همیشه حساس بود اما اصلاً این عکس العمل تند را نداشتم.
چرا تا این حد وحشی و غیر قابل کنترل شده بود؟!
یکدفعه تکان محکمی خوردم.
خدایا نکند… نکند چیزی از کار ها و حرف های اشکان ساسانی به گوشش رسیده بود…؟!