رمان شـالـوده عـشـق پارت ۱۳۶

4.1
(21)

 

 

 

 

اما نه امکان نداشت چیزی در مورد او بداند.

اگر فهمیده بود جای خط و نشان کشیدن برای من، با تمام توان برای لِه کردن اشکان ساسانی می‌تاخت!

 

 

پس چه مرگش بود…؟!

 

 

خیلی وقت بود این شکلی ندیده بودمش.

آخرین بار روزی که نامه‌ی رامبد را خوانده بود تا این حد عصبانی و غیرقابل فهم شده بود!

 

 

-به چی داری فکر می‌کنی؟ به چی داری فکر می‌کنی تو؟!

 

 

با یکدفعه هجوم آوردنش به سمتم ناخواسته جیغ بلندی کشیدم که در باز شد.

 

 

آراسته خانوم به سرعت کنارم آمد و سرم را در آغوش گرفت.

 

 

-به چی داری فکر می‌کنی هان؟ به چی داری فکر می‌کنی؟ نکنه توئم غلطی کردی و حالا داری به این که چجوری ماست مالیش کنی فکر می‌کنی؟ آره؟!

 

 

در نزدیک ترین فاصله‌ی ممکن ایستاده بود و خدا می‌دانست که اگر گرمای دستانه مادرا‌نه‌ی آراسته خانوم نبود، صد در صد غش کرده بودم.

 

 

مردک به کل دیوانه شده بود…!

 

 

-پسرم چته؟ دختر مردم سکته کرد خب از دستت…یه کم خوددار باش خاله جان!

 

 

همچنان با آن تن صدای بلند ادامه داد؛

 

-دختر مردم نیست آراسته بانو زنه من زنم! دارم حالیش می‌کنم حتی اگه گشنه تشنه بود حق نداره حد و حدودشو یادش بره!

 

 

صدای شکستن قلبم با نگاه پر حرف و پر از نیشخند آذربانو که کنار در ایستاده بود، بلندتر و واضح‌تر در گوش هایم پیچید.

 

 

آه امیرخان… آه

 

لب هایم بسته بودند اما آه هایی که در دل می‌کشیدم، آنقدر سنگین و پر بغض بودند که توانایی تکان دادن عرش آسمان را هم داشتند!

 

 

نمی‌دانم برای بار چندم بود اما با همان چشم های اشکی به امیرخان خیره شدم و در دل شیون کردم.

 

که لعنت بر روزی که به تو بله گفته‌ام…!

 

که لعنت بر من که عاشق تو شدم…!

 

که لعنت بر این همه محق بودنت…!

 

که لعنت بر عقل ناقصم که نفهمیدم و هنوزم نمی‌توانم قبول کنم که دوست داشتن نمی‌تواند حلال تمام مشکلات باشد!

 

 

-یعنی چی پسرم؟ اینجوری می‌خوای بهش بفهمونی؟ امیرخان به خودت بیا تو آدمی نیستی که اینجوری سر یه زن اونم زن خودت آوار بشی!

 

 

تند و خشن نفس می‌کشید.

 

 

خواست چیزی بگوید اما پشیمان شد و همانطور که انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار مقابله صورتم تکان می‌داد، رو به آراسته خانوم گفت:

 

-خاله حالیش کن که اگه می‌خواد درس بخونه با نجمی میره با نجمی میاد. دوست بازی و رفیق بازی هم تعطیل…فقط دوست دارم یه خطا ازش ببینم، اون موقع بهش می‌فهمونم خونه نشینی واقعی یعنی چی!

 

-خیلی‌خب… خیلی‌خب یه کم آروم باش داری سکته می‌کنی.

 

 

حرصی سر تکان داد و سپس به سرعت از اتاق بیرون زد.

 

 

-بیا مادر بیا بشین اینجا.

 

 

آرام نشستم.

 

تنم می‌لرزید.

 

 

-رنگ و روت بدجوری پریده.

 

-بریم قهوه؟

 

 

ناراحت و گریان ناخودآگاه به آذربانو خیره شدم و آراسته خانوم هم متعجب به سمت خواهرش برگشت.

 

 

خواهری که خیالش از پسرش راحت شده و دوباره همان رفتارهای بی‌رحمانه‌اش را در پیش گرفته بود.

 

 

هیچوقت نفهمیدم این زن چرا تا این حد از من متنفر است…!

 

 

-چی آذر؟!

 

-میگم از این همه صدا سر درد شدم، هوا خوبه بیا بریم تو بالکن یه قهوه با هم بخوریم.

 

 

-چی میگی آذر؟ دختره داره همینجوری می‌لرزه. به جای قهوه خوردن به سوگل بگو یه چیزایی براش بیاره بخوره تا غش نکرده!

 

-وای آبجی تو هم یه چیزیت می‌شه ها! خب هر چی بخواد خودش میره برمی‌داره دیگه مگه پا نداره؟ بیا ما بریم پایین.

 

 

آراسته خانوم حرصی خواست چیزی بگوید که آرام دستش را گرفتم.

 

 

-ممنون چیزی لازم ندارم مرسی که کمکم کردین.

 

 

صدای لرزانم دلسوزی نگاهش را بیشتر کرد.

 

 

-مطمئنی؟ می‌خوای برات از شربت‌های مخصوصم درست کنم؟ درجا فشارتو تنظیم می‌کنه.

 

 

قبل از جواب دادن من آذربانو پوزخند پر صدایی زد.

 

 

-می‌بینم که خواهرمم خام خودت کردی!

 

 

بی‌اهمیت به حرفش سر پایین انداختم اما با

افعی خوش خط و خالی که زیر لب گفت،

دیگر نتوانستم تحمل کنم و بغضم بی‌صدا شکست.

 

 

سریع سر چرخاندم تا بیشتر از این خورد نشوم اما هر دویشان متوجه اشک های تند و بی‌وقفه‌ام شدند.

 

 

-آذر؟ چته؟ چرا اینجوری می‌کنی؟ مگه این دختر چیکار با تو داره؟!

 

 

صدای غرغر کردن آراسته خانوم می‌آمد و من دیکر کم آورده بودم.

 

 

این زن چه مرگش بود؟!

 

 

می‌فهمیدم که اینجا خانه‌اش است و من شاید یک فرد اضافی بودم اما اگر همین الآن چمدان جمع می‌کردم هم امیرخان اجازه‌ی رفتنم را نمی‌داد پس برای چه…

 

 

-مگه بهتون نگفتم تا شب باید آماده شه؟ مگه من به شما حیف نونا نگفتم؟

 

 

با صدای بسیار بلند امیرخان افکارم پرواز کردند و اشک هایم یخ زدند.

 

باز چه خبر بود…؟!

 

 

-چی شده؟!

 

-این پسر چشه امشب؟!

 

 

باز هم صدای بلند امیرخان آمد.

 

-هان؟ مگه نگفتم هر کار می‌کنید بکنید ولی تا شب حاضر شه؟!

 

 

-خدا به خیر کنه زود باش بریم پایین.

 

 

آذربانو و آراسته خانوم با عجله به طرف سالن پایین دویدند.

 

 

صدای داد و بیدادهای امیرخان بیشتر شده بود.

 

 

متعجب ایستادم.

دستی به صورتم کشیدم و لرزان از اتاق بیرون رفتم.

 

 

دلم شکسته بود اما می‌ترسیدم مرد ظالمم با این همه عصبانیت آخر سر کار دست خودش و قلب زبان نفهم من دهد…!

 

 

 

امیرخان:

 

 

سینه‌اش از خشم زیاد می‌سوخت حس می‌کرد با هر نفسی که می‌کشد، به جای اکسیژن آتش از پره های بینی‌اش بیرون می‌زند!

 

 

-آ…آقا به خدا ما همه‌ی سعیمونو کردیم ولی جوری شده که رسماً با خرابه فرقی نداره. از اون وقتی که گفتید داریم کار می‌کنیم ولی این خرابی کار چند ساعت نیست!

 

 

-که کار چند ساعت نیست هان؟ الآن بهت نشون میدم چند ساعتو!

 

 

بی‌توجه به همه کسانی که متعجب نگاهش می‌کردند، حرصی جلو رفت.

 

از در خانه بیرون زد و مستقیم مسیر کلبه را در پیش گرفت!

 

 

-امیرخان چی شده پسرم؟ این همه سروصدا برای چیه؟!

 

 

از گوشه‌ی چشم نیم نگاهی به آذربانو انداخت.

 

از وقتی که در مورد شمیم با هم بحث کرده بودند و به او گفته بود که چه چیزهایی در مورد گذشته می‌داند و همیشه هم متوجهشان بوده، روابطشان به شدت سرد شده بود.

 

 

می‌فهمید که آذربانو تا حدودی خجالت زده است و سعی می‌کند کمتر مقابل دیدگانش ظاهر شود و اینکه مادرش نمی‌فهمید کسی که باید نسبت به او خجالت زده باشد او نیست و شمیم است، بیشتر از قبل اعصابش را به هم می‌ریخت…!

 

اما با همه‌ی این ها مادرش بود و مرد نبود اگر بخواهد با او تندی کند!

 

مهم نیست زن کنار دستش چقدر گناهکار است و چه خطاهایی را خواسته یا ناخواسته انجام داده، مهم این بود که اسمش مادر بود و با هر که تلخ برخورد می‌کرد، حق نداشت در مقابل زنی که اسمش، رسمش و حکمش مادر و مادری کردن بود، عرض اندام کند…!

 

 

ایستاد و تا نگاه آذربانو به یقه‌ی خونی لباسش افتاد، مردمک هایش گشاد شدند و وارفته صدایش زد:

 

-امیرخان این چه وضعیه؟ دعوا کردی؟!

 

 

دعوا کردن؟ نه!

قطعاً نمی‌شد اسم آن کتک کاری در حد مرگ را یک دعوای ساده گذاشت!

 

تیزی مرد لحظه‌ی آخر و وقتی که دید هیچ جوره نمی‌تواند حریفش باشد روی گردنش کشیده شد اما تقریباً جنازه‌ی او را از زیر دست و پایش بیرون کشیدند.

 

 

گلویش طعم گس خون گرفته و وقتی به چند ساعت پیش فکر می‌کرد، همه‌ی آن مشت و لگدهای جانانه‌ای که حواله‌ی آن مردک کرده بود، به نظرش خیلی کم می‌آمدند.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x