رمان شقایق پارت 10

4.1
(13)

… نزدیک دو ماه گذشت ودیماه بود وچند روز مونده بود به محرم،جوونا داشتن خونه وحیاط رو برای محرم آماده میکردن،با این که ازایلیا خبر نداشتم یا شاید یه قسمت از ذهنم اجازه نمیداد زیاد بهش فکر کنم اماگله ای هم از وضع کنونیم نداشتم میشه گفت از اول که خیلی بهتر بود با حمیدرضا بیشتر حرف میزدیم میگفت یه واحد آپارتمان با کمک پدرش تو یکی از خیابونای نزدیک حرم قبلاً خریده والان مستاجر داره ومهلت قراردادش تاتیرماهه وبعدش با هم میریم خونه خودمون،از این بابت خوشحال بودم چرا که گاهی اوقات واقعاً از دست حاج خانوم وحامد خونم به جوش میومد،حمیرا: لباس سیاه داری؟

در حالی که پارچه های سیاه رو که حاج خانوم داده بود رو اتو میکردم گفتم: آره دارم

دستشو گذاشت روی شونه ام وبا لبخندی گفت: ممنون که رفتار زشت مامان وحامد رو به روت نمیاری.

تا سرم رو پایین انداختم دوباره گفت: جای تعجب داره که حمیدرضا دیگه به کبودی صورتت گیرنداد!

با خنده گفتم: ولی توبجاش خیلی گیری! بابا رضایت بده نزدیک به دوماهه که گذشته.

با حسرت آه کشید: به دست حامد تابحال دقت کردی که این حرفو میزنی؟

با کلافگی گفتم: حمیرا میشه این دوتا موضوع رو به هم ربط ندی؟

تا خواست چیزی بگه با تحکم گفتم: بس کن

ساکت شد وبه تا کردن پارچه ها ادامه داد.من به دست حامد دقت کرده بودم، به انگشتهایی که حالا دوتاشون بی دلیل از کار افتاده بودن و روی مچ دستش که کورک بزرگ چرکی زده بود وبا گذشت دوماه هنوز سرباز نکرده بود . حمیرا میگفت لابد به خاطر سیلی بوده که به من زده اما من مخالفت میکردم و سعی میکردم این فکرهارو ازش دور کنم،

حمیدرضا داخل اتاق حمیرا که توش بودیم اومد ورو بهمون گفت: پارچه ها آماده ان؟

حمیرا اونهایی رو که تا کرده بود رو به دستش داد،پارچه ها رو گرفت ورو به من با لبخند گفت: خسته نباشی؟

لبامو جمع کردم: نیستم

حمیدرضا با حرص نگام کرد: آدم باش شقایق، محض رضای خدا یه کم آدم باش

منو حمیرا خبیثانه خندیدیم، حمیدرضا سرشو تکون داد واز اتاق خارج شد.حمیرا رو بهم گفت: از اذیت کردن داداش من چی نصیبت میشه؟

سرمو تکون دادمو مثل بچه ها گفتم : کیف میده

حمیرا خندید وبه کارش مشغول شد، لبخندم محو شد وبه فکر فرو رفتم، حمیدرضا خیلی پوست کلفت بود که سردی های منو تحمل میکرد. منی که حتی یکبار هم با لذت نبوسیده بودمش وهر بار اون مجبور بود برای خوابیدن با من عذاب بکشه.درست چند شب بعد از یکی شدنمون اعتراف کرد که از لحظه اول که منو با لباس عروس دیده بود دلش لرزیده، اما چون من صاحب داشتم این فکر رو از خودش دور کرده ولی با رای دادگاه وتماس من این ریسک رو کرده وپیشنهاد ازدواج رو داده واصلاً فکر نمیکرده که من قبول کنم یا حتی بتونه خونواده هاشونو راضی کنه، اون معتقده که ما سهم همیم وبا دل وجون سختیش رو تحمل میکنه، من از ته قلب این اراده اش رو تحسین میکنم، بی شک حمیدرضا مرد خوبیه اگر مادر وبرادرش بذارن.حاج خانوم با عصبانیت وارد اتاق شد: چهارتا پارچه اتو کردن مگه چیکار داره که اینقدر لفت میدین؟

به سمت من اومد وبا غیظ چنان اتو رو کشید که وقتی اتو رو به سمت خودش برد لبه اتو با پشت دستم برخورد کرد واز سوزش جیغ کشیدم، حمیرا با ترس از جاش پرید: مامان چیکار کردی؟

حمیدرضا سراسیمه وارد اتاق شد: چی شد؟ واسه چی جیغ میزنی؟

مادرش با عصبانیت ساختگی گفت: دختره کولی یکی ندونه فکر میکنه من داغش کردم!

اتو رو با حرص روی میز اتو کوبید واز اتاق بیرون رفت، حمیدرضا با عصبانیت گفت: نمیدونی تو حیاط شلوغه اینطور صداتو ول میکنی؟

دست دیگه ام رو روی پشت دست سوخته ام گذاشتم ونگاهمو ازش گرفتم، حمیرا با ناراحتی گفت: بجای اینکه ببینی واسه چی جیغ زده دعواش میکنی؟

حمیدرضا چپ چپ به حمیرا نگاه کرد ورو به من گفت: واسه چی جیغ زدی؟

حمیرا هولش داد: به تو ربطی نداره

در اتاق رو باز کرد وحمیدرضا رو به زور انداخت بیرون.به سمتم اومد وبه دستم نگاه کرد، پشت دستم قرمز ومتورم شده بود واز داخل میسوخت.حمیرا از روی تاسف سرشو تکون داد واتو رو از پریز کشید: بسه هر چقدر اتو کردی.ایشالله امام حسین تا همین جاشو قبول کرده باشه.

درسته که حمیدرضا سعی داره توی هر شکل وقالبی محبتش رو اعمال کنه اما یه چیزی هست که باعث میشه نتونم زیاد بهش وابسته بشم واون اینه که توجه حمیدرضا به من، فقط به خونه محدود میشه یعنی هنوز منو از خونه بیرون نبرده یا حتی بهم اجازه نداده که خودم برم بیرون ویه چیز دیگه هم هست که شاید حمیدرضا در برابر حامد ازم دفاع کنه اما دربرابر تیکه های مادرش موشه و من علت این رفتارش رو چند روز بعد فهمیدم…

چادرم رو سرم کردم واز اتاق حمیرا بیرون اومدم، تا جایی که میتونستم رو گرفتم که حمیدرضا بهم گیر نده، رفتم به طرف حیاط پشتی که جوونها مشغول درست کردنش بودم،از دیدن اون صحنه اشک تو چشمام جمع شد، کل حیاط به اون بزرگی رو چادر خیلی بزرگی زده بودن که شبیه به چادر رزمنده ها تو جبهه بود، داخلش رو هم با پرچم ها وپارچه های سیاه وسبز آراسته بودن،پارچه های مخمل مشکی که روشون رو با نوحه ها وسلام ها به رنگهای سرخ وسبز سوزن دوزی کرده بودن. چیزی که از محرم های هر سال یادمه شب به شب مسجد رفتن اونم به زور مامان بود و تو خیابونا واستادن ودسته نگاه کردن. گوشه ای از چادر وسایلی مثل طبل وسنج وعلمو یه سبد بزرگ پر از زنجیر و….وحامد که گوشه ای ایستاده بود وحسابی دمغ بود. با صدای پژمان به خودم اومدم که گفت: سلام زن داداش

واقعاً حقش نبود بزنم لهش کنم؟ خنده ام گرفت: سلام.

لبخندی زد وگفت: هوا سرده برین تو سرما می خورین

تا خواستم جواب بدم حمیرا کنارم واستاد و رو به پژمان سلام کرد وگفت: اشکال نداره اینجا واستم و نگاه کنم

پژمان لبخندی از سر شرم زد وگفت: چه اشکالی؟

ابروهامو بالا بردم ورو به پژمان گفتم: هوا فقط واسه من سرده؟!

پژمان تا بناگوش سرخ شد وبا گفتن ببخشیدی از ما فاصله گرفت.حمیرا گفت: چی شد این اینشکلی شد؟

در حالی که به داخل میومدم براش تعریف کردم،زد به بازوم: گناه داره اذیتش نکن خجالتیه

داخل اتاقم رفتم وروی تخت دراز کشیدم وبه بدنم کش وقوسی دادم،دیروز وقتی باحمیرا رو پشت بوم داشتیم برف ها رو کنار میزدیم وسط کار دستشوییم گرفت وبرگشتم پایین، وقتی از دستشویی بیرون اومدم همزمان با من حاج خانوم از اتاق من وحمیدرضا بیرون اومد ووقتی منو دید جاخورد وتابلو هول کرد، اما سریع خودش رو جمع کرد وبا اخمی به من رفت آشپزخونه، تو اتاق چیزی به هم نریخته بود یعنی چیکار داشته؟ تقریبا ماه قبل هم فکر کنم کسی تو اتاقم بود چون وقتی از حموم دراومدم دیدم جای بالش من وحمیدرضا عوض شده، چون بالش من کم بارتر ونرم تر بود.اونقدر تو بیکاری اتاق رو دید زده بودم که سوراخ سمبه هاشو تک به تک یاد داشتم.اما گذاشتم به حساب اینکه لابد خودم جاشو عوض کردم ویادم نیست ولی با اتفاق دیروز شَکم پر رنگ تر شده بود،

شب موقع خواب که رسید مثل سه چهار دفعه پیش بهم سخت گذشت و درد عایدم شد وتا نیمه های شب کارمون به طول انجامید. قبل از طلوع صبح به حموم رفتم و غسل دادم، چیزی که عذابم داد این بود که حمیدرضا نتونست جلوی خودش رو بگیره. وقتی از حموم بیرون اومدم خیلی پکر بودم وهمه اش گریه میکردم که من خودم بچه ام وتکلیف زندگیم معلوم نیست واینقدر غر زدم که صبح علی الطلوع حمیدرضا با گوشیش زنگ زد به راضیه وداد به دستم که از اون کمک بگیرم، برای راضیه تعریف کردم واون گفت واسه خودش یه بار پیش اومده واون هم دوتا قرص LD با هم خورده وبه خیرگذشته، من هم اونچه گفته بود رو عملی کردم، اما بازم استرس داشتم. صبحش حاج خانوم اونقدر از کثیفی حیاط جلویی غر زد که انگار داشت غیرمستقیم به من میگفت برو حیاط رو بشور.حیاط رو که میشتم شلوارم تا مچ پام خیس شده بود ومورمورم میکرد، وقتی برگشتم داخل زورم اومد شلوارمو عوض کنم وهمونطوری رفتم زیر پتو وخوابیدم،ظهر که از خواب بیدار شدم گلوم عجیب درد میکرد وسرم هم سنگینی میکرد وانگار در آستانه سرماخوردگی بودم.حمیرا که حالم رو دید یه قرص سرماخوردگی ویه کپسول چرک خشک کن داد خوردم.ولی تا صبح روز بعد بدنم درد میکرد. نوزدهم دی ماه بود وشبش شب اول محرم بود.خیمه داخل حیاط مردونه بود وداخل خونه هم زنونه. کم کم جماعت توی خونه رو پر میکردن، یه دامن ماکسی مشکی به حمراه بلوز مشکی تنم کرده بودم ودمپایی روفرشی هم پام بود نگاه ها به من متفاوت بود یکی با خشم یکی با ترحم یکی به حالت دوستی یکی با لحن پر از کنایه اما عذاب آور ترین مهمون مادر فرشته بود.راضیه بنا به سفارش حمیدرضا تا آخر شب از کنارم جم نخورد ومنو به هر کی میپرسید معرفی میکرد کاری که در اصل باید حاج خانوم انجام میداد. زنعمو زیاد بهم نگاه نمیکرد حالتش بیشتر از این که ازم متنفر باشه بیتفاوت بود، مثل یه آدم دلمرده، یاد اون تصادف کذایی افتادم، اگه من اون بچه بازی رو درنمیاوردم وایلیا رو ذوق زده نمیکردم و خوشحالیشو کنترل میکردم کار به اینجا نمیکشید.بعد از مداحی ودعا خوندن بساط شام رو چیدیم، وقتی سفره رو به همراه ظرف و سبزی و مخلفاتش پهن کردیم خانوما حجاب کردن وآقایون اومدن داخل وپذیرایی کردن، منظور حمیدرضا وپژمان وشوهر راضیه بودن، حامد هم که وضعش معلوم بود وکار خودش رو به سختی انجام میداد،حتی امتحاناتش رو یکی درمیون میداد وترم بعد رو هم قصد داشت مرخصی بگیره چون دستش واقعاً امونش رو بریده بود.از شب پنجم به بعد هیات بعد از شام بیرون میرفت وزنها هم پشت سرش، خیلی دلم میخواست برم اما حمیدرضا اجازه نمیداد.چون خودش هم نمیرفت وبعد از رفتن هیات توی حیاط می موند ودیگ ها رو میشست ووقتی کارش تموم میشد سرتاپا خیس وارد حموم میشد ومن براش لباس میبردم،میگفت هرساله خودش دیگها رو میشوره. یادمه شب عاشورا بود یعنی تاسوعا شبش، اَوَلای زیارت عاشورا بود که برقها رفت وحتی موتور برق هم قاطی کرده بود. تا راضیه وحمیرا برن واز تو کابینت ها شمع بیارن صدای حاج خانوم تو تاریکی اومد که خطاب به زنی گفت: حاج رقیه اگه ممکنه ادامه زیارت عاشورا روبخون تا جمع آروم بشه، حاج رقیه : راستش خانوم جان من حفظ نیستم تو تاریکی هم چیزی نمیبینم.

حاج رقیه ادامه داد: دخترای گلم اگه کسی حفظه بخونه صدا هم بیرون نمیره خیالتون راحت.

من دعا رو حفظ بودم یهو دلم لرزید قبل از اینکه کسی اقدامی بکنه شروع کردم به خوندن، جمع آروم شد اونقدر آروم که صدای تپش قلبم رو میشنیدم. بعضی جاهاشو که معمولاً بقیه باید همراهی کنند رو کسی همراهیم نکرد فقط یکی دونفر.نزدیک به انتهای دعا بود که برقها اومد، وهمه با چشم به دنبال صدا گشتند ونگاه ها روی من متوقف شد نوبت دعای مربوط به سجده بود، راضیه که متوجه موقعیتم شد با اجازه ای گفت وشروع کرد به خوندن دعای سجده همه به سجده رفتن، من چون حفظ بودم سریع خوندم وزودتر از بقیه سر راست کردم ورفتم تو آشپزخونه.دستهام میلرزید یه حس ناشناخته داشتم هم احساس سبکی میکردم هم سنگینی وسر انگشتهام یخ کرده بود، عادت نداشتم هیچ وقت خودم شروع کنم همیشه دیگران اصرار میکردن بعد قبول میکردم.پشت سرم راضیه اومد وبغلم کرد ودر گوشم گفت: صدات آسمونیه شقایق حتی واسه ثانیه ای فکر نکردم که تو باشی، ندیدی بقیه چطور تو نگاهشون تحسین موج میزد وحالا پچ وپچشون به راهه.

بعد از شام بازم هیات رفت بیرون وخونه خالی شد وحمیدرضا تو حیاط جلویی مشغول شستن دیگها شد.داشتم از رو ایوون نگاهش میکردم که بهم گفت: شقایق جان اگه زحمتی نیست برو چراغ های خیمه رو خاموش کن.

رفتم رو ایوون که لامپ ها رو خاموش کنم متوجه شدم که حامد کنار سبد خالی از زنجیر نشسته وزنجیری سنگین رو با دست چپش که سالم بود گرفته وبا بغض نگاهش میکنه،با صدای آرومی گفتم: حمیدرضا گفت برقا رو خاموش کنم

با اخم نگاهی بهم انداخت ودوباره نگاهشو ازم گرفت وزیر لب گفت: یک سال گذشت

دستم رو کلید مونده بود. زنجیر رو روی زمین گذاشت وبا دستش اشکاشو پاک کرد: همینجا تو همین حیاط بهش گفتم دوستش دارم.

از پله ها پایین اومدم ،چادرم رو روی سرم مرتب کردم وتو چند قدمیش واستادم،از پایین نگاهی به صورتم انداخت وباز سرشو پایین گرفت: اما اون مسخره ام کرد، به من گفت تو بچه ای ودهنت بو شیر میده

باز اشکهاش بروی گونه اش چکید.دوست داشتم بپرسم داره در مورد کی حرف میزنه اما چون رفتار حامد غیرقابل پیش بینی بود ترجیح دادم ساکت بمونم.یهو تمام رخ به سمتم برگشت: من عاشق فرشته بودم،..

با دهن باز بهش نگاه کردم.ادامه داد: هرکاری کردم تا خودمو بهش ثابت کنم اما اون منو بیشتر از خودش میروند از نظر اون من اصلاً وجود نداشتم. یه علتش این بود که دوسال ازش کوچیکتر بودم.درست زمانی که یه خورده باهام خوب شد در کمال تعجب با حمیدرضا نامزد کرد وبعد اون اتفاق لعنتی…درست زمانی که داشتن میرفتن ویلای بابلسر ماه عسل

حالا گریه میکرد.یهو دست انداخت ولبه پایین چادرم رو گرفت از ترس میخواستم برم عقب با گریه گفت: من در حق تو بد کردم شقایق.دست خودم نبود وقتی تو رو میدیدم یاد اون میافتادم به این فکر میکردم که حالا دیگه حتی از دیدنش محروم شده بودم

نفهمیدم که کِی اشک از چشمم چکید، کلاً با گریه کردن مرد مشکل داشتم چیزی که تو این یک سال زیاد دیده بودم، پدرم، برادرم، عادل، پرهام، ایلیا…ای وای ایلیا.حامد زنجیر رو جلوی چشماش گرفت وبا گریه زمزمه میکرد: منو ببخش من بد کردم من بد کردم

ازش فاصله گرفتم وبا گریه به داخل برگشتم، صدای حمیدرضا اومد: چی شد شقایق چرا برقا رو خاموش نمیکنی؟

بدون اینکه جواب بدم رفتم تو اتاقم بیصدا گریه کردم.وقتی حمیدرضا اومد داخل وازم علت گریه ام رو پرسید گفتم : دلم به حال حامدسوخت ویا بردارم افتادم، حمیدرضا لبخندی زد وسرم رو در آغوش گرفت: چقدر تو مهربونی که با اینهمه بدی که حامد در حقت کرده باز واسش دل می سوزونی!

صبح زود بودکه با صدای ناله حامد همه که داشتیم صبحونه میخوردیم به سمت اتاقش کشیده شدیم، وقتی حاج اسد در اتاق رو باز کرد دیدیم حامد مثل مار داره به خودش میپیچه وهمه آستینش خونی شده، حاج خانوم با دست به صورتش زد،حمیدرضا وشوهر راضیه به سمت حامد رفتن ونگهش داشتن، یه ریشه به رنگ سبز کدر از لابلای خون از پشت دتش تا نیمه اومده بود بیرون وپش دستش چاک خورده بود، از دیدن این صحنه فشارم افتاد پایین واز اتاق اومدم بیرون.حامد اونقدر ناله کرد که از حال رفت، زخم دستش سر باز کرده بود، حمید رضا لباساشو عوض کرد وبا راضیه حامد رو بردن بیمارستان، قبل از رفتنش رو بهم گفت: شقایق تو باهاشون نمیری خودم اگه زود اومدم میبرمت حرم

وقتی رفت ساعتی بعد جماعت تو حیاط جمع شدن ودسته تشکیل دادن وبه همراه بقیه اعضای خونواده حاج اسد که حالا نگرانی تو چهرشون موج میزد خونه رو ترک کردن.من موندم ویه خونه بزرگ وباز هم از دیدن حرم محروم شدم. تا شب وبعد از شام غریبان تو خونه تنها بودم وبرنامه تلویزیون رو دنبال میکردم واونقدر گریه کردم که جلوی تلویزیون خوابم برد، متوجه شدم دستی از روی زمین بلندم کرد، به سختی گفتم: حمیدرضا تویی؟

صداش رو شنیدم: چیه عزیزم؟

دوباره پلکام سنگین شد وبه خواب رفتم.

نفسمو توی سینه ام حبس کردم از سر کوچه تا خونه ده بار نه صد بار زمین خوردم، در حیاط باز بود هولش دادم وباز کردم از ذوق گریه میکردم، از پله ها به سختی بالا رفتم ودر خونه رو باز کردم، خدای من اینجا چه خبره؟ یه عالمه زن دورتادور خونه با لباس سیاه نشسته بودن ونوحه سرایی میکردن یکی هم وسط هال دراز کشیده بود وروش پارچه سفید کشیده بودن، با پاهای لرزون به سمتش رفتم ودر حالی که قلبم تو دهنم بود پارچه رو کنار زدم، خدایا این ایلیاست!!!

دستمو نزدیک صورتش بردم که صدای گرفته ی یه نفر مانع شد: واسه چی اومدی؟

به سمت صدا برگشتم، پرهام بود چشماش به خون نشسته بود. با بهت گفتم: این ایلیا نیست مگه نه!

خم شد وبازومو گرفت: گمشو از اینجا برو، به خاطر تو زندگیمون از هم پاشید، اومدی چیو ببنی؟

گریه ام گرفت: پرهام من… این… ایلیای من نیست … مگه نه!

منو کشون کشون به سمت در برد وبا فریاد میگفت: چرا خودشه، خودکشی کرد خیالت راحت شد؟ به خاطر تو کتک خورد …به خاطر تو گریه کرد…حالا هم به خاطر تو مرد..

این صدا تو گوشم پیچید: به خاطر تو مرد…

جیغ زدم: ولم کن تو داری دروغ میگی اون فقط خوابیده…تو داری دروغ میگی

بازوهامو محکم چسبید: شقایق چشماتو واکن ببین اون مرده..دست از سر ما بردار.. شقایق چشماتو وا کن

تکونم داد: شقایق چشماتو واکن ببین این منم ایلیا مرده…چشماتو واکن

چشمامو باز کردم، حمیدرضا داشت تکونم میداد، اخم کرده بود.سینه ام بالا وپایین میرفت ولی نفسی در کار نبود، هق هق کردم ولی نفسم بالا نمیومد، تکونم داد: گریه کن

چشام داشت سیاهی میرفت ولی نفسم همچنان حبس بود که با سیلی که حمیدرضا به صورتم زد بغض لعنتیم شکست وبا صدای بلند گریه کردم، سرمو توی سینه اش گرفت: خواب بد میدیدی هیچی نیست.

سرمو بلند کردمو با گریه گفتم: من از خوابهام میترسم..من نمیخوام خوابم تعبیر بشه

سعی میکرد آرومم کنه: تعبیر نمیشه، ایشالله که خیره

من با گریه میگفتم: اگه تعبیر بشه خودمو میکشم

دستشو روی موهام کشید: چیزی نیست عزیزم به خاطر شام سنگینیه که خوردی

با گریه گفتم: اگه ایلیا بمیره من خودمو میکشم

یهو اخماش تو هم رفت وبا حرص ولم کرد.من صورتم رو تو دستام گرفتم وباز گریه کردم: اگه خودشو کشته باشه چی؟

یهو به حالت عصبی وغیر ارادی بهش حمله کردم: آشغال همه اش تقصیرتوئه

با مشت زدم به سینه اش: همه اش تقصیر توئه

مچ دستامو چسبید: بس کن شقایق داری شورشو در میاری!

من تقلا میکردم: اگه خودکشی کرده باشه چی؟

با عصبانیت هولم داد روی تخت: خفه شو، نمیخوام چیزی بشنوم،

ساکت شدم ولی همچنان هق هق میکردم،با عصبانیت شروع کرد به راه رفتن: بد کردم نذاشتم اعدام بشه؟

با حرص گفتم: تو یکی از اولیاء دم بودی تا رضایت به اعدامش نمیدادی پرونده اش هنوز در جریان بود، به حرف پدرش تنها ایلیا رو اعدام نمیکردن

سرشو با کلافگی تکون داد وبا حرص گفت: تا کی قراره حرف این پسره تو زندگی ما باشه، بس کن؛ تو الان زن منی

دوباره گریه افتادم، نگاهش خسته بود بهم زل زد: کی میخوای فراموشش کنی؟

با گریه و صدای آرومی گفتم: میدونی از من چی میخوای؟

منتظر شنیدن جواب نشدم گفتم: میدونی من چرا اینجام؟ چرا زنت شدم؟

با اخم بهم نگاه میکرد انگار جوابمو میدونست، گریه ام شدید شد: واسه نجات جون همون پسره.واسه جون همونی که تو و مادرت بهش گفتین..بهش گفتین حرومزاده.

نفسمو به سختی بالا کشیدمو با گریه شدید تری گفتم: ادعای خداپیغمبریتون میشه؟ شما خبردارین که حرومزاده اس؟

انگار زخم دلم سرباز کرده بود،دلم میخواست همه سختی هامو به زبون بیارم، با گریه گفتم: واسم چیکار کردی که من بخوام بخاطر تو ایلیا رو فراموش کنم؟ یک بار از حق من جلو مادرت دفاع کردی؟ حتی اگه حق با من بوده؟ یک بار اومدی به من بگی لباس نمیخوای ؟ وسیله نمیخوای؟ یه بار منو تا سرکوچه بردی؟ پنج ماهه اینجام تو این چهاردیواری دارم میپوسم، گفتی کاری میکنی که پشیمون نشم! خداییش چیکار کردی؟ از مردونگی فقط شب خوابیدنو یاد داری؟

دیگه با صدای بلند وبی واهمه گریه میکردم، اخمش رنگ ترحم وناراحتی داشت، انگار واسه اونم مهم نبود که این وقت شب همه تو خونه ان.اونقدر گریه کردم که بیحال شدم،اما هنوز دلم سنگین بود،روی صندلیش نشست وبا ناراحتی بهم زل زد، منم رو تخت نشسته بودم وداشتم بهش نگاه میکردم،اشکم خشک شده بود اما گلوم هنوز صدا میداد،مدام دستشو تو موهاش میکرد، خودش هم میدونست مقصره وحرفی برای گفتن نداره، اون لحظه تنها چیزی که میتونست آرومم کنه این بود که مطمئن بشم حال ایلیا خوبه.روی تخت دراز کشیدم وچشمامو بستم اما تا صبح خوابم نبرد.ولی دیگه چشم باز نکردم که ببینم اون چیکار میکنه،

صبح زود وقتی رفت، از جام بلند شدم،انگار یکی منو یه کتک مفصل زده بود، آش ولاش بودم،یهو دیدم یه سوسک رفت زیر تخت، خدا جون من از سوسک به حد مرگ بیزارم، دوییدم تو هال وبه سمت اتاق حمیرا، طفلک خواب بود ،تکونش دادم: حمیرا پاشو پاشو

به حالت وحشت زده تو جاش نشست: چی شده؟

دستشو کشیدم: پاشو بیا سوسکو بکش.

با همون شدت از رو تخت بلندش کردم، دنبالم میومد همینطورم غر میزد: همچین آدمو بیدار میکنه انگار هیولا دیده، حالا یه ساعت دیگه بیدار شم آسمون به زمین میاد؟

هر دو رفتیم تو اتاق ، وسط اتاق ایستاد: کجا رفت؟

جلوی در ایستادم: رفت زیر تخت.

لبه روتختی رو بالا زد وجلوی تخت نشست:کو؟

نزدیک تر شدم: رفت اون جا دیگه! یه خورده نگاه کن خودش که نمیاد جلو بگه حمیرا خانوم من اینجام!

خنده اش گرفت وبیشتر سرشو خم کرد، لبه فرش رو به سختی بالا داد وسرشو برد زیر تخت، بعد از چند ثانیه صداش اومد: این چیه؟

با تعجب گفتم: چی؟

سرشو آورد بیرون وچیزی که تو دستش بود به من نشون داد: این!

تو دستش یه کاغذ تاشده به صورت مربع بود که اونقدر چسب کاری بود که راه ورودی نداشت ونمیشد بازش کرد، با تعجب گفتم: این چیه؟

اخماش تو هم رفت: تو از این خبر نداشتی؟

شونه هامو بالا انداختم، از جاش بلند شد: باور کنم که کار خودت نیست؟

با دلخوری گفتم: به جون مامانم من نمیدونم چیه؟

توفکر فرو رفت وسرشو تکون داد وآهسته گفت: فکر کنم باید بابا رو در جریان بذارم!

تکونش دادم: چی میگی حمیرا؟

بدون اینکه جوابمو بده رفت از اتاق بیرون.هفته اول اسفند ماه بود وسرما واقعاً طاقت فرسا، حاج خانوم داشت پارچه ای رو روی ایوون پشت تکون میداد، حمیرا با عصبانیت به سمتش رفت، من از تو خونه نگاه میکردم، اولش حاج خانوم متعجب شد و وقتی حمیرا کاغذو بهش نشون داد اخماش رفت تو هم، حمیرا رو به من اشاره کرد برم سمتشون، رفتم رو ایوون؛ حمیرا با عصباینت گفت: مگه این زیر تخت شما نبود؟

سرمو تکون دادم، حاج خانوم با عصبانیت گفت: خب بوده که بوده! فکر میکنی من اینقدر پستم که واسه بچه ام دعا بگیرم؟

دعا! با عصبانیت ادامه داد: بعدش هم من از موقعی که عقد کردن اصلاً تو اتاق اینا نرفتم.

یاد اونروز افتادم موقعی که از اتاقم بیرون اومد دیده بودمش، یهو گفتم: ولی اونروز که منو حمیرا پشت بومو پارو میکردیم بودین

یهو به سمتم حمله کرد: دهنتو ببند دختره ی بی همه چی؟

بنای سلیته گری گذاشت وهر چی از دهنش دراومد گفت: خوبه والا صحنه سازی هم کردی دهن منو ببندی که از چشم خونواده ام بندازیم، به آرزوت میرسی وزندگیمونو از هم می پاشی آره؟

با عصبانیت گفتم: چی داری میگی واسه خودت، از این همه بی حرمتی چی نصیبت میشه؟

یهو به سمتم حمله کرد واز قصد به سمت پله ها هلم داد: گمشو از خونه من بیرون،

چون روی پله هابرف نشسته بود پام سر خورد وچهار پنج تا پله رو کله پا شدم تو حیاط و باسن محکم خوردم زمین که نفسم یه لحظه گیر کرد، فقط داغی رو زیرم حس کردم وبعد خونی که ازم سرازیر شد و چشمام در برابر جیغ های حمیرا و قیافه ی وحشت زده حاج خانوم سیاهی رفت…

صدای گریه حمیرا و لحن عصبی راضیه رو تشخیص دادم، یکم لای چشممو باز کردم، تو دستم سرم بود، حمیرا روی صندلی کنار تخت نشسته بود وحمیدرضا هم روی تخت روبرویی ، راضیه هم جلوش رژه میرفت: تو هم اسم خودتو گذاشتی مرد؟ به خدا اگه یه شوهر مثل تو داشتم روزی صدبار با همین دستام خفه اش میکردم، دختره به چه دلخوشی پیش تو باشه؟

یهو با کف دست محکم زد تو فرق سر حمیدرضا وگفت: خاک بر سرت

حمیدرضا با دلخوری گفت: راضیه بس میکنی یا نه؟بخدا دردای خودم بسمه

راضیه مثل بچه ها سرشو به نشونه نه بالا برد: نه ساکت نمیشم ،اونقدر حرف میزنم تا به غیرت بیای ودست زنتو بگیری از اون خونه ببری

حمیدرضا سرشو تکون داد وگفت: کجا ببرم؟ خونه دست مستاجره

راضیه با عصبانیت گفت: ببر یه جا دیگه! قسم که نخوردی حتماً اونجا بشینی! بیشتر از این بلا سرش بیاد تا دلت یه کم به حالش بسوزه!

حمیدرضا درحالی که با عصبانیت سرشو تکون میداد ورفت چیزی بگه چشمش به من افتاد: به هوش اومدی شقایق؟

به سمتم اومد وجلوم واستاد، راضیه وحمیرا هم بالا سَرم ایستادن، توچشمای راضیه اشک جمع شد: درد داری؟

کمرم وزیر دلم درد میکرد، اما نای حرف زدن نداشتم،فقط سرم رو آروم تکون دادم واشک از گوشه چشمم چکید، راضیه در حالی که به طرف در میرفت گفت: میرم دکتر رو صدا کنم.

چند دقیقه بعد دکتراومد وبعد از یه سری معاینه وسوالای چرت وپرت که یه خط در میون جواب میدادم رو به حمیدرضا گفت: به نظر من حالش خوبه و میتونید ببرینش خونه، فقط چند روز خوب باید استراحت کنه،

فهمیده بودم که چیم شده! یه جنین چهل روزه سقط کرده بودم به خاطر خوردن قرص چرک خشک کن اثر LD رفته بود، وقتی حمیرا وراضیه داشتن لباسامو عوض میکردن، راضیه رو به حمیدرضا گفت: میبرمش تربت خونه خودم

حمیدرضا مثلاً غیرتی شد وگفت: نه لازم نکرده

راضیه یهو به حالت عصبی برگشت: حمید فقط خفه شو

حمیدرضا که از این حرکت راضیه جا خورده بود گفت: برا چی خب! خونه خودمون راحت تره

راضیه باز با همون لحن گفت: گفتم خفه شو

حمیدرضا که انگار بهش برخورده بود گفت: اِ !! خب..

دوباره راضیه: مگه نمیگم خفه شو؟!

حمیدرضا عصبی شد وگفت: راضیه ادب داشته باش، هی من هیچی نمیگم!

راضیه سرشو تکون داد: یا خفه شو یا اونقدر سرمو به دیوار میکوبم که یا دیوار بمونه یا سر من

خنده ام گرفت، راضیه حرکاتش مثل هنگامه بود، در عین بزرگ بودن بچه بود، حمیدرضا با دیدن لبخند من، اخماش برطرف شد وگفت: باشه ببرش، خودم هم شاید بیام،

لباسامو تنم کردن وهمه باهم از بیمارستان خارج شدیم.

با این که حالم خوب بود ولی راضیه نمیذاشت دست به سیاه وسفید بزنم، روز سوم بود که خیلی دپرس بودم،دم غروب بود،روی تخت تو اتاق خواب راضیه خوابیده بودم،حمیدرضا هر دو روز به دیدنم اومده بود ولی حتی یک کلمه هم باهاش صحبت نکرده بودم.امروز هم که هنوز خبری ازش نشده بود،صدای زنگ در اومد، دیدم حامد وحمیدرضا با هم اومدن دیدنم، به خاطر حضور حامد روی تخت نشستم، همه اش تو فکر بود،واسم آبمیوه آورده بود،همینطوری پرسیدم : دستت چطوره؟

لبخند تلخی زد: هنوزم حسی تو انگشتهام ندارم،دکتر میگه حالا که زخمش خوب شده میشه عملش کرد اما…نمیتونه نظر قطعی بده یعنی پنجاه پنجاه

وآه بلندی کشید.با ناراحتی گفتم: ایشالله که خوب میشه.

به دستش دقت کردم،دوتا انگشت انتهایی دست راستش آویزون بود واونها رو به هم بسته بود، متوجه شد دارم به دستش نگاه میکنم،به دستش نگاهی انداخت وگفت: بازم جای شکرش هست که دیگه درد نمیکنه.

از راضیه شنیده بودم که گفته اگه دستش خوب نشه از دانشگاه انصراف میده.واسش ناراحت بودم،من نفرینش نکرده بودم ودوست نداشتم بقیه فکر کنن آه من گرفتتش.راضیه رو به حمیدرضا گفت: پس چرا آقا جون نمیاد بالا؟

با تعجب گفتم: مگه آقا جونم اومده؟!

حمیدرضا گفت: آره اومده، تو حیاط داره با آقا محسن صحبت میکنه.(منظور شوهر راضیه بود)

اصلاً به حمیدرضا نگاهی هم ننداختم،حامد وراضیه رو به هم لبخند زدن وحمیدرضا رو نشون دادن،حمیدرضا با پا لگدی به پای حامد زد: واسه کی خندیدی؟

حامد ابروهاشو بالا انداخت: زنت تحویلت نمیگیره چرا اینوری جفتک میپرونی؟

راضیه نیشش تا بنا گوش باز شد، حمیدرضا رو به راضیه گفت: همه اش تقصیر توئه ها!

راضیه شونه هاشو بالا انداخت: همینی که هست؛ مشکلیه؟

حمیدرضا سرشو انداخت پایین: آخر منم میرم پیش آقا جون

رو به راضیه گفتم: مگه آقا جون کجاست؟

لبخند راضیه خشک شد.به آرومی گفت: این سه روزه رو خونه نرفته وتو حجره میخوابه.

با تعجب گفتم: چرا؟

حامد با نارحتی وکنایه جواب داد: مراسم ادب کردنِ مادره

ابروهامو تو هم کشیدم: یعنی چی؟

حامد جواب داد: یعنی حمیرا خانوم همه اتفاقات این مدت رو از ریز ودرشت گذاشته کف دست آقا جون

با اینکه دوست نداشتم آقا جون ناراحت بشه ولی نمیدونم چرا خنکای لذت بخشی رو زیر پوستم حس کردم،بدون اینکه خودم بخوام با صدای آروم ولحن غمگینی گفتم: حتی کشیده ای که تو زدی تو صورتم؟

رنگ حامد به وضوح برگشت، حمیدرضا که تا این لحظه سرش پایین بود با تعجب وعصبانیت سرشو بالا آورد: کی زده تو صورتت؟

حامد سرشو از شرم انداخت پایین،راضیه یه نگاه سرزنش باری به حامد انداخت ورو به حمیدرضا گفت: قضیه مربوط به سه ماه پیشه،شب میلاد امام رضا

سپس پوزخندی زد وگفت : تو چطور مردی هستی که متوجه کبودی به اون واضحی صورت زنت نشدی؟

حمیدرضا اخماش بیشتر رفت تو هم، دلم میخواست دهن راضیه روببوسم،یعنی گند زدم به جمع سه نفرشون، عشــــق کردم…نه حامد نه حمیدرضا هیچکدوم نمیتونستن به همدیگه حرفی بزنن،ولی حمیدرضا در حال انفجار بود، حامد بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: معذرت میخوام،واسه جبرانش هم هر کاری بگی میکنم

پوزخندی زدم: احتیاجی نیست،من بخشیدم

بعد با کنایه گفتم: اون کس که باید جبران کنه یکی دیگه اس. من از تو توقعی ندارم!

حمیدرضا با ناراحتی به صورتم نگاهی انداخت،در همین حین حاج اسد وآقا محسن باهم وارد شدن،صدای خنده محمد ومریم از تو اتاقشون میومد،آقا محسن به بهونه ساکت کردن اونها رفت پیششون وحاج اسد وارد اتاق خواب شد،سریع از جام بلند شدم، حاج اسد پیشونیمو بوسید: بخواب دخترم راحت باش

حس کردم صداش لرزید،به چشمهاش نگاه کردم قرمز بود واشک داخلش میلغزید،با دلخوری گفتم: آقا جون؟

سرشو تکون داد وبا صدای بلند گریه کرد،نه طاقت این یکی رو نداشتم، منم بغضم شکست وگریه افتادم،یه خورده که سبک شد،ازم فاصله گرفت ونشستیم،تازه متوجه شدم صورت راضیه هم خیسه،حاج اسد با ناراحتی گفت: مقصر منم که از خونه غافل شدم،

حمیدرضا با ناراحتی گفت: خودتونو ناراحت نکنید آقاجون

یهو حاج اسد قاطی کرد ورو به حمیدرضا گفت: به من نگو آقا جون،من پدر آدم بی غیرتی مثل تو نیستم

حمیدرضا یه نگاه به من انداخت ویه نگاه به پدرش وبعد سرشو انداخت پایین،حاج اسد هم تا تونست همه رو تکون داد، اونقدر گفت وگفت تا رنگ صورتش به حالت طبیعی برگشت،اونشب حاج اسد خونه راضیه خوابید ولی نذاشت حمیدرضا بمونه، تا نیمه شب بیدار بودیم،درد ودل گفتم،هیچ وقت اینقدر احساس سبکی نکرده بودم، نماز صبحمونو که خوندیم دیگه رضایت دادیم وخوابیدیم، وقتی صبح حاج اسد داشت میرفت موقع خداحافظی گفت: دخترم فردا صبح میام دنبالت بریم گرگان،دیدن خونواده ات

از خوشحالی پریدم بغلش وبوسیدمش،بعد از رفتنش حس میکردم هیچ غم وغصه ای به من نگذشته،اونروز با راضیه رفتیم خونه یکی از همسایه هاش که سفره صلوات داشت،بعد از شام مهمون عزیزی به عیادتم اومد که اصلاً توقعش رو نداشتم،وقتی در اتاق خواب باز شد در کمال تعجب دیدم عمو وزنعمو یعنی مادر وپدر فرشته اومدن به دیدنم،مادرش زیاد حرف نمیزد یعنی اصلاً حرف نزد، همه اش تو فکر بود؛اما پدرش کمی صحبت کرد، هنوز نیم ساعت ننشسته بودن که همه رفتن بیرون ومن وزنعمو تنها موندیم، اولش هیچ حرفی نزدیم، دیدم الکی الکی دارم موقعیت حلالیت طلبیدن رو از دست میدم،با صدای آرومی که خودم به سختی شنیدم گفتم: من یه معذرت خواهی مفصل به شما بدهکارم

با چشمای بی فروغش بهم نگاهی انداخت،بغض به گلوم نشست: نامزد سابقم…یتیم بود، من اولین علت خوشیش تو زندگیش بودم…لباس عروس تنم کرده بودم تا خوشحالش کنم…(اشک از چشمم چکید) ما نمیخواستیم اون اتفاق بیفته… مارو ببخش

اشک از چشماش چکید وسرشو به چپ وراست آهنگین تکون داد: بزرگش کردم… مثل گل بو کردمش… حرف از دهنش در نیومده گفتم چشم… وقتی چادر سرش میکرد که نماز بخونه وامیستادم نگاش میکردم و ذوق میکردم…. نذاشتم آب تو دلش تکون بخوره… هزار هزار خواهان داشت… میخواست عروس بشه؟

یهو کِل کشید، وبا گریه زمزمه کرد: مبارکه… مبارکه…

نفسمو نگه داشته بودم واشکهام سرازیر بود.همچنان زمزمه میکرد: مبارکه… مبارکه…

کنارش نشستم،دستمو گذاشتم رو زانوش: متاسفم.کاش میتونستم کاری بکنم

بهم نگاه کرد، لبخند زد واشکهاش چکید: قشنگ میخوندی، بلدی قرآن بخونی؟

با گریه سرمو تکون دادم،دستشو گذاشت رو شونه ام: برای دختر من قرآن میخونی؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mina
1 سال قبل

چطور یک پسر مذهبی و معتقد میتونه با آینده و آرزوها و سرنوشت یک دختر که نامزد شخص دیگه ایه بازی کنه اونم با سوءاستفاده از موقعیت بدی که درش قرار گرفته

Mina
1 سال قبل

نویسنده جان شما با این دیدگاه زن ستیزی که دارید باعث آسیب به تفکرات و اعتقادات نوجوون ها میشید برای اینکه جامعه ی درستی داشته باشیم باید اول از کتاب ها و داستان ها شروع کنیم حمیدرضا شقایق را در واقع به عنوان خون بس عقد میکنه و خانواده ش نه تنها کاری نمیکنن بلکه ازش حمایت میکنن حتی پدرش میره برای خوشبختی شون خادم امام رضا میشه!!! شقایق که ادعای عاشقی میکنه بعد از دوماه با حمیدرضا کنار میاد به همین راحتی!!! پدر و مادرش در تمام اون مدت هیچ تلاشی برای دیدنش یا ارتباط با خانواده همسرش نمیکنن !!ای کاش حداقل اسمی از امام رضا علیه السلام نمی آوردی توی رمانت وبه این آدما و طرز زندگی کثیفشونو ربط نمیدادی

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x