رمان شقایق پارت 2

4.4
(10)

 

تا خواستم دفترو بگیرم دستشو عقب کشید وگفت: منظورت چیه؟

فکر کنم اونم برداشت الهه رو از حرفام کرد.با صدای آرومی گفتم: هیچی.ودفترو گرفتم،هرچند کمی محکم چسبیده بود اما من بازور کشیدمشو راه افتادم.بذار تو بهت بمونه.ایــــــــنه!!

وقتی برگشتم سر کلاس جواب اون سه تا رو درست درمون ندادم وموقع برگشت به خونه برای ریحانه تا حدی تعریف کردم وبین راه از لوازم التحریر هم یه دفتر خوشکل خریدم برای ریاضی.از اون روز به بعد همین که ازسر کلاس برمیگشتم مینشستم پای ریاضی ومطالب رو از دفتر قبلی تو این یکی پاکنویس میکردم.همه تعجب کرده بودن منو درس خوندن!!!گذشت ودوشنبه بعد رسید که درست همون روز هم امتحان میانترم ریاضی داشتیم.نمیدونم بقیه هم همینطورن یا فقط اخلاق منه که وقتی روی دور درس خوندن میفتم ناخواسته به بقیه درسهام هم نگاهی میندازم.سر شیمی وفیزیک هم دوسه بار رو دست امیدی در اومدم وتحسین دبیرا رو برانگیختم وکفر بچه ها رو درآوردم.ساعت اول که با علوی شیمی داشتیم حس کردم به اندازه یک سال گذشت.دوست داشتم ساعت بعد برسه وتو امتحان میانترم ریاضی که جز آخرین امتحانای میانترم بود گُل بکارم.توی زنگ تفریح هم برای ریحانه رفع اشکال کردم وبه محض اینکه زنگ کلاس خورد تپش قلبم شروع شد.چند دقیقه ای گذشت تا بچه ها توی کلاس جمع شدن،طفلک خانوم رفعتی گلوش پاره شد بس که جیغ زد بچه ها بیاین کلاس..خانوم شهیدی فر(معاون تربیتیمون)با سمایی با هم وارد شدن،شهیدی فر بچه ها رو بلند کرد: پاشین صندلی هارو درست کنین.بچه ها از جاشون بلند شدن وجابجایی وقیژ قیژ شروع شد.سمایی هم هی می رفت بیرون وبرگه به دست برمیگشت.(این بلوَشو واسه همه امتحانا بود)سرجاهامون که نشستیم سمایی رو به شهیدی فر گفت: یکی از بچه ها قرآن بخونه.ریحانه با صدای آروم نزدیک گوشم گفت:بابا اعتقاد!!

ریز خندیدمو گفتم: اگه چک کنی میبینی از اول کلاسا با وضو میومده.

ودوتایی خندیدیم.شهیدی فر رو به اَمینه که یکی از قاری های قرآن بود که مقام های استانی داشت گفت: بخوان امینه جان

امینه چند تا سرفه پُرمَلات زد وبا صدایی گرفته گفت: خانوم صدامون درنمیاد

یهو شهیدی فر رو به من گفت:تو بخون شقایق جان

با دهن باز گفتم: من!!

سمایی سرشو بالا آورد وبا لبخند وتعجب نگام کرد.شهیدی فر گفت: پاشو اینقد لفت نده.اخم هامو ریختم واز جام بلند شدم(من صوت خیلی قشنگی داشتم ولی چون تنِ مسابقات شرکت کردنو نداشتم پس از مقام ولوح تقدیر هم خبری نبود،این که لحن عرب یاد داشتم هم به زور مامان بود که منو میبرد کلاس قرآن واِلا خودم با عرض معذرت از لحاظ اعتقادی ضعیف که نه تنبل بودم)به سمت میز معلم رفتم وبی توجه به صورت سمایی که نزدیک به انفجار از خنده بود نشستم؛کمی از میز فاصله گرفت وبهم خیره شد انگار نه انگار که معاون وبچه ها سر کلاسن.یه خورده همهمه بود.من بی اعتنا صلوات اولیه ام رو با صوت فرستادم؛به محض پایان صلوات سکوت مطلق کلاسو فرا گرفت،مثل همیشه…چون از حفظ میخواستم بخونم باید به سمایی فکر نمیکردم تا حواسم متمرکز بشه.نفس گرفتم وادامه دادم:اَعوذُ بالله مِنَ الشیطان الرجیم،( کمی سریع)بسم الله الرحمن الرحیم(با لحنی کشیده وصدایی رسا.) وسپس سوره ضحی رو به بهترین شکل ممکن حتی قشنگ تر از دفعات قبلی که خونده بودمش خودنم.احساس میکردم از یه فضای ناشناخته ای اکسیژن مضاعف دریافت میکردم.وقتی به پایان سوره رسیدم چشمهامو که اصلاً نفهمیدم کی بسته بودم رو باز کردم واولین چیزی که دیدم دوتا چشم سبز روشن بود که تحسین آمیز بهم زل زده بود وبعدش صدای صلوات یک دست بچه ها.از جام بلند شدم وسرجام نشستم.برگه ها رو که توزیع کردن.خانوم شهیدی فر رفت بیرون وسمایی هم به دیوار رو به کُل کلاس تکیه زد وبه بچه ها چشم دوخت وبچه ها مشغول شدن،زود تر از اونچه که فکرشو بکنم به سوالات جواب دادم وبیکار سرجام نشستم وتازه فرصت کردم به سمایی نگاه کنم.تا سرمو آوردم بالا دیدم زل زده بهم،منم همینطور بهش خیره شدم چند ثانیه گذشت بعد یه لبخند مهمون لبهاش شد،مسلماً انتظار داشت من هم بهش لبخند بزنم وحتماً هم لبخند زدنم به اجرای نقشه ام کمک میکرد اما از اونجا که من یک کِرم خالصم اخم کردم وسرم رو انداختم پایین به برگه ام چشم دوختم.چند ثانیه بعد آروم سرمو بالا آوردمو زیر چشمی نگاهش کردم.به کفشاش خیره بود و لبخندش غلیظ تر شده بود.به خودم خنده ام گرفت:اینهمه آزار دادیمش،خودمونو خوشکل کردیم براش،واسش بغض کردیم تاثیری نداشت با یه سوره خوندن جاده صاف شد.. چند دقیقه بعد که حسابی غرق در افکارم بودم سایه اش افتاد رو برگه ام وبعد صدای بم ولحن دوستانه اش: اگه تموم کردی چرا برگه ات رو نمیدی؟

وآروم برگه رو از زیر دستم کشید وبه سمت میزش رفت،چند دقیقه بعد اشاره کرد بهم که برم طرفش، از جام بلند شدم وروبروش اینوَرِ میز قرار گرفتم.با سر اشاره زد به پهلوش: بیا اینور

منم از خدا خواسته رفتم اونطرف.آروم صورتشو به طرفم بالا آورد:باور کنم که تقلب نکردی؟

با اینکه داشتم جوش میاوردم اما خودمو خونسرد نشون دادمو گفتم:هر چند تا سوال که بدین جلو چشم خودتون حل میکنم

لبخند زد وگفت: باشه بابا،فهمیدیم خونده بودی.تو که خوب بلدی چرا اینقدر منو جز میدادی؟

ناخودآگاه از دهنم پرید:علتش شخصیه؟

لبامو به دندون گرفتم وبه میز چشم دوختم.کامل به سمتم برگشت ویه ابروشو بالا داد: چه علتی اونوقت؟

هول کردمو گفتم: آخه باحال اخم میکنین.

ابروهاش به حالت تعجب هردو بالا رفت: جانم!!

سرمو خاروندم: آقای سمایی نمره امو نمیدین؟!

خنده اش گرفت.با خودکار قرمز دستش یه بیست خوشکل توی برگه ام کاشت وبهم گفت: برو بشین تا جون از پاهات در نیومده

تشکر کردمو نشستم.از خجالت روم نمیشد بهش نگاه کنم…زنگ تفریح شد وساعت بعد هم گذشت وموقعی که زنگ خونه خورد ریحانه در حالی که کیفش رو روی دوشش جابجا میکرد گفت: شقایق جونم امروز باهات نمیام،میرم خونه مامان بزرگم

لب ولوچه ام آویزون شد: باشه خودم تنها میرم.اونقدر لفت دادم که نصف بیشتر بچه ها از مدرسه خارج شده بودن،

وقتی وارد حیاط شدم در حیاط چهار تاق باز بود وماشین علوی در حال خارج شدن بود بچه ها هم از کنارش مثل سوسک وول میخوردن و رد میشدن.ماشین یغمایی پشتش بود وسمایی هم بعد از اون.آهسته راه افتادم وهمزمان با خروج ماشین یغمایی از در مدرسه خارج شدم وسر به زیر راهمو پیش گرفتم وکه صدایی تو جام متوقفم کرد: نبینم مظلوم باشی آتیش پاره!

سرمو بالا آوردم وبا هیجان دنبال صدا گشتم.حدسم درست بود کیوانِ کله کچلِ خودم بود که به موتورش تکیه داده بود وداشت با لبخند بهم نگاه میکرد.دستاشو از هم باز کردو کلاه لبه دارشو برداشت وگفت: بدو بیا بغل داداشی که دلم یه ذزه شده. به دو از جام کنده شدم وبا سه تا قدم بزرگ بهش رسیدمو خودمو پرت کردم تو بغلش.به نظرم لاغر شده بود وسیاه.منو محکم فشار داد: شقایق از امشب واسه ضایع کردن کامران برنامه ها دارم

تا رفتم جوابشو بدم صدایی مثل وِز وِز مگس اختلاطمونو به هم زد: ببینم کیوان خودتی؟

هردومون به سمت صدا برگشتیم،جل الخالق سمایی بود که!! این کیوانو از کجا میشناخت؟گاومون زایید.آشنا دراومدیم. کیوان آروم منو رها کرد: ایلیا؟

پس اسمش ایلیا بود..سمایی از پرایدش پیاده شد،کیوان هم کاملاً از من جدا شد وبه سمت هم به حرکت در اومدن،اینجا رو صحنه آهسته تصور کنید…همدیگه رو در آغوش کشیدن وبعد از چند تا فشار که حسابی ویغِشون دراومد همدیگه رو ول کردن،من کنار موتور کیوان ایستاده بودم وداشتم نگاهشون میکردم.تقریباً هردو هم قد بودن ولی سمایی درشت تر بود که البته شاید تا قبل از سربازی کیوان هم هیکل بودن.کیوان دستشو بین موهای بلند سمایی کرد واونها رو به هم ریخت وبا خنده گفت: هنوزم میزنی؟

سمایی با یه لبخند کمیاب وبه حالت سوالی گفت: ساز؟!

بچه ها که رد میشدن همه چشمشون به این دوتا ندید بدید بود.کیوان با قهقهه گفت: نه پس تور.(با صدایی آ روم گفت):اونم واسه ی(بعد در گوش سمایی چیزی گفت که هر دو قهقهه زدن)

با چشم به کیوان بچه ها رو اشاره زدم.از هم جدا شدن وبعد از کلی تعارف تیکه وپاره کردن به هم دیگه شماره دادن واز هم خدا حافظی کردن.وقتی پشت کیوان رو موتور نشستم وسمایی دل کند ورفت، از کیوان پرسیدم: اینو از کجا میشناسیش؟

موتورو روشن کرد وجواب داد: با هم تو کلاس گیتار آشنا شدیم،دبیرته؟

لبامو جمع کردم: اوهوم

به حرکت در اومدیم.در حالی که صداش از خنده مرتعش بود پرسید:توی کلاس هم مسخره بازی در میاره؟یه دلقکیه که نگو

به زور از لای لبهام گفتم: نچ

قبل از اینکه حرف بزنه پرسیدم: نمیخوره با هم همسن باشین!!

-من گفتم همسنیم؟! ازم چهار سال بزرگتره؛متولد پنجاه ونُهه

نا خود آگاه از دهنم پرید: اوه! چه خَرسنه!

با دلخوری گفت: مودب باش شقایق.

البته سنش زیاد نبود تازه 27 سالش بود،اتفاقاً خیلی هم خوب بودولی نسبت به من بزرگ بود،همه اش 10 سال؛پس اونقدرها هم بزرگ نیست.منم با خودم درگیری دارما!!!

به خونه رسیدیم درحالی که پیاده میشدم گفتم: یه وقت جو زده نشی دعوتش کنی!

ابروهاشو بالا انداخت: اتفاقاً قول یه شب شامو تو این یه هفته ای که اینجام گرفتم.حالا بیاد تورو چی میشه؟

لُچه ام آویزون شد وبدون اینکه وایسم راه افتادم وزیر لب گفتم: مار از پونه بدش میاد در لونه اش هم سبز میشه!

با اتفاقی که غروب افتاد خوشی ناشی از اومدن کیوان دو چندان شد.وقتی از حموم در اومدم دیدم که هنگامه اومده خونه ما.به محض اینکه وارد هال شدم با دیدنش از ذوق بالا وپایین پریدم وهمدیگه رو بغل زدیم،هنگامه خاله منه وته تغاری خونواده اشه و همسن کامرانه، وکیوان همیشه بهش میگه زنگوله پای تابوت چون با اختلاف سنی ده سال بعد از بچه قبل از خودش یعنی داییم بدنیا اومده و23 سال از مامانم کوچیکتره. دانشجوی ترم اول دانشگاه آزادِ بجنورده.یه جورایی بیشتر از اینکه خاله بدونمش واسم حکم آبجیِ نداشتمو داره.شب موقع خواب براش جریانات رو تعریف کردم، میخواست تا شروع امتحانات گرگان بمونه وگفت میخواد پیش من بمونه چون جَو خونه ما واسه درس خوندن مناسبه..سه شنبه وچهار شنبه وپنج شنبه هم مدرسه رفتیم،موقع ما پنجشنبه ها تعطیل نبود،احساس میکردم دوست دارم همه روزای هفته دوشنبه باشه وهمه ساعتها ریاضی.. شاید یه علتش این بود که دوست داشتم هرچه سریعتر به دام بندازمش تا جلوی دوستام کم نیارم.اما مسلماً علت اصلیتر این میتونست باشه که من یه وابستگی پنهان بهش داشتم که فکر میکنم سنم این رو ایجاد میکرد،فکر میکنم حق با الهه بود شاید اولش فقط میخواستم ضایع کنمش اما دفعات بعد اون ته مهای دلم دوست داشتم بفهمه که کارمن بوده وعکس العملش رو ببینم. بگذریم؛کیوان به مامان گفت که پنجشنبه شب یعنی شب جمعه جمعی از دوستاش رو واسه شام دعوت کرده، از تصور اینکه باز قراره دوستای لوس وبی معنی کیوان رو ببینم حالم بد میشد اما مجبور بودم به مامان واسه شب کمک کنم.البته هنگامه هم تا شب کمک میکرد،غروبی که بالاخره مامان دست از سرمون برداشت یه دوش کوتاه گرفتم وآماده شدم،یه تونیک صورتی چپ وراست کوتاه تنم کردم که حاشیه آستینش ولبه یقه اش یراقی به رنگ صورتی روشن تر داشت وشلوار کتان سفید هم پام کردم.موهام رو اتو کردم ودم اسبی بستم،نهایت آرایش همیشگیم که شامل مداد چشم ورژ لب صورتی و برق لب بود رو انجام دادم.صندل های سفیدم رو هم پام کردم وبه احترام ایلیا سمایی که دبیرم بود یه شال سفید حریر هم انداختم وبه قول هنگامه شدم عروس خانوم؛

وقتی کیوان توی هال اومد ورو به مامان گفت که اومدن یه ذوقی کردم که نگو! چند تا نفس عمیق کشیدم، در حالی که منتظر بودم الان باز رفقای کج وکوله کیوان هم باشن اما دیدم به به! آدمای جدید…اول سمایی وارد شد،دوست ندارم بگم سمایی اسمش قشنگ تره ..اول ایلیا وارد شد ؛من وهنگامه توی آشپز خونه ایستاده بودیم طوری که دیده نمی شدیم؛ بابام رفته بود دعوتی یکی از دوستاش که از حج اومده بود،بنا براین نبود؛ایلیا یه سوشرت اندامی به دورنگ سبز روشن وتیره یقه هفت به همراه شلوار جین آبی تیره پوشیده بود یقه پیراهن مردانه شیری رنگش هم دیده میشد. مامان و کامران توی هال ایستاده بودن وسلام واحوال پرسی میکردن.پشت ایلیا یه جوون قد بلند تر وارد شد،پوستش سبزه بود وموهای مشکی پر پشت پیشونیشو احاطه کرده بود در کل بانمک وجذاب بود بعدش پسری تقریباً هم هیکل الانِ کیوان وارد شد پوستش سرخ وسفید بود و موهای خرمایی روشن داشت. سه تایی اومدن و روی مبل نشستن.کامران هم کنارشون نشست وکیوان با مامان اومدن توی آشپزخونه. همین که وارد شدن رو به کیوان گفتم: دوستای جدید پیدا کردی!

کیوان: داداشای ایلیان،همه با هم بودیم

هنگامه با تعجب گفت: اینا که کوچیکترین شباهتی به هم ندارن!

تا کیوان خواست چیزی بگه مامان گفت: خب مادر اگه کاری با من نداری من برم پایین پیش زکیه(منظورش مستاجرمون بود که طبقه پایین مینشست) شما جوونا هم راحت باشین

هنگامه گفت: کیوان جون میخواین ما هم بریم راحت تر باشین؟

کیوان با خنده گفت: آخه مثلاً ما قراره چی کار کنیم که هی میگین راحت باشین!

با خونسردی گفتم: آدمیه دیگه بادی! برودی!

کیوان زد به شونه ام: شقایق داشتیم؟!

مامان چادرش رو روی سرش مرتب کرد وبعد از یه چشم غره به من آشپزخونه رو ترک کرد.چند دقیقه بعد یه سینی چای ریختم و وارد هال شدم،یه نیمچه سرفه کردم که توجه همه به من جلب شد،اون دوتا تو جاشون نیم خیز شدن اما ایلیا کامل از جاش بلند شدو با متانت سلام کرد،تعارف زدم: بفرمایین راحت باشین.خودمو به زور نگه داشتم تا از شکلک های کامران نخندم.جلوشون خم شدم و چای نگه داشتم،مدام هم دسته شالم سُر میخورد میرفت رو اعصابم، به ایلیا که رسیدم سینی رو از دستم گرفت: شما زحمت نکشین،خودمون برمیداریم.

به ناچار سینی رو دادم تا خواستم برگردم به آشپزخونه کیوان گفت: بگو هنگامه هم بیاد بیاین اینجا بشینین.

با سر باشه ای گفتم وبه راهم ادامه دادم.هنگامه با ظرف کیکی که غروب مامان پخته بود تو آشپزخونه ایستاده بود وبه محض ورودم داد به دستم: بدو بریم

از این هول بودنش خنده ام گرفت.دوتایی با هم خارج شدیم.هنگامه به همه سلام کرد ومنم سریع کیک رو روی میز گذاشتم و کنار کیوان جا گرفتم.هنگامه هم روی مبل کناریِ ما کنار کامران نشست. کیوان رو به ایلیا گفت: خب پسر تعریف کن ببینم کجا غِیبت زد یهویی؟

ایلیا ابروهاشو تو هم کشید: کجاش یهویی بود!تو که میدونستی ارشد قبول شدم!

کیوان با قیافه ِ حق به جانبی گفت: خب برادرِ من،دوسالش اونشکلی رد شد سه سال بعدش چی؟ یه تماس که میتونستی بگیری!

ایلیا ابروهاشو بالا انداخت: با کدوم شمارتون! آدرسی هم که ازت نداشتم!

کیوان با لحن با مزه ای گفت: من موبایل نداشتم اونموقع. تو که داشتی یه زنگ میزدی!

ایلیا با خنده سرشو تکون داد وزیر لب گفت:امون از دست تو کیوان

بعد با آرامش ادامه داد: فوقمو که گرفتم استخدامی آموزش وپرورش شرکت کردم و رفتم علی آباد سه ساله که اونجا متوسطه ریاضی تدریس میکنم

کیوان با قیافه ی شیطونی گفت: دخترونه یا پسرونه

ایلیا: امسال اولین سالیه که بهم دخترونه دادن،اونم چون معلم جایگزین نبود.و الا میدونی که به پسر مجرد سخت کلاس دخترونه میدن

کیوان با خنده گفت: کار درستی نکردن.مطمئناً امسال آخرین سالیه که بهت دخترونه دادن.

ایلیا لبشو گاز گرفت ومنو اشاره کرد.همزمان کیوان ودوتا داداشای ایلیا زدن زیر خنده.هنگامه با پررویی رو به ایلیا گفت: آقای سمایی نمیخواین داداشاتونو معرفی کنین؟

ایلیا بدون اینکه مستقیم به چشمهای هنگامه نگاه کنه جواب داد:شرمنده باید اول این کارو میکردم

وای من چه از این حرکت خوشم اومد،حتی اگه نیتش جلب توجه هم بود.با دست به اون غوله اشاره کرد: عادل، ارشد ادبیات اینگلیسی ومدرس دانشگاه.

بعد به اونیکی قرمز لبوئه اشاره کرد:پرهام، که دو سال از ما کوچیکتره ،دانشجوی سال آخر لیسانس الهیات

من و هنگامه همزمان با هم گفتیم: شما دوقلوئین(وبه عادل وایلیا اشاره کردیم)

کامران چپ چپ به من وهنگامه نگاه کرد وایلیا با لبخندی جواب مارو نداد.یعنی تا خواست بگه کیوان رو به عادل گفت: حالا این(ایلیا) ارشد قبول شد رفت،شما دو تا کجا غیبتون زد؟

عادل با لبخند جذابی گفت: مگه نمیدونی! ما سه تا به هم وصلیم

دیگه هر چی بود چونه هاشون گرم شد وکیوان شروع کرد به تعریف از خاطرات این دو ماه خدمتش،برام جالب بود که هر سه تا داداشها رفته بودن سربازی !می خواستم بپرسم چطوره که یکیشون معافی نگرفته؟ تا گفتم: چرا هرسه رفتین؟

اونها که چونه هاشون گرم بود انگار متوجه سوالم نشدن،چون پرهام پرسید: چی فرمودین؟

کیوان که انگار شصتش خبردار شد چی میخواستم بپرسم از رونم نیشگون گرفت وحرفمو تو دهنم خوردم.

یک ساعتی گذشته بود که کامران دستشو روی شکمش کشید: آقایون من دارم ضعف میکنم،هر کی با شام موافقه دستش بالا

هر چهارتاشون دستشونو بالا بردن و من وهنگامه از جا بلند شدیم.بماند که هنگامه چقدر به این طفلکیا متلک انداخت، وارد آشپزخونه که شدیم شلوارمو تا حدی پایین کشیدم ودیدم بـَــله جای نیشگون آقا کیوان کبود شده. هنگامه تا پامو دید گفت: وااای،پات چی شده؟

در حالی که شلوارمو بالا میکشیدم گفتم: شاهکار خواهرزاده گرامیتون،آقا کیوانه.میخواست با این کارش دهن منو ببنده

لباشو جمع کرد: غلط کرده. بذار؛ ادبش میکنم.

شاید لازم باشه یه توضیحاتی در مورد وضع خانوادگیمون بدم: وضع مالی ما تقریباً متوسط بود شاید از نظر بعضیا از متوسط هم پایین تر،تنها دارایی ما همین خونه دوطبقه بود،که یه طبقه اش رو مستاجر داده بودیم،ماشین هم نداشتیم ویک موتور هوندا داشتیم که همیشه سرش کیوان وکامران درگیری داشتن ولی در کل قانع بار اومده بودیم و هیچ وقت چیزی به دلمون نمونده بود،هم خوب پوشیده بودیم هم خوراکمون خوب بود، ولی اهل خرج اضافه وبریز وبپاش نبودیم؛ خب حالا ادامه سفره چیدن: هنگامه سفره رو برداشت وبا فاصله از راحتی ها رو زمین پهن کرد من هم ظرفها رو که از قبل آماده کرده بودیم رو برداشتم ودنبالش رفتم ودوتایی در عرض چند دقیقه سفره رو پهن کردیم، موقع شام خوردن بحث افتاد از کلاس نوازندگی این داداش ها وداداشِ ما و بعد هنگامه شروع کرد اصرار به کیوان که باید بعد از شام بزنی وعادل وپرهام وکامران هم هم نوا شدن،منم که حتی از کوچک ترین فرصت غافل نمیشدم فقط ایلیا رو زیر نظر داشتم که اون هم ساکت بود وفقط لبخند میزد،آخِی چه جوونِ محجوبی!

بعد از شام با هنگامه سفره رو جمع کردیم و ظرفها رو بدون اینکه بشوریم توی آشپزخونه گذاشتیم. کیوان گیتارشو آورد وتا ما بساط میوه رو آماده کنیم اون هم شروع به نواختن کرد،تا آهنگشو شروع کرد هنگامه بی حرکت ایستاد وبا هیجان گفت: واااای من عاشق این آهنگم و رفت توی حس وشروع کرد به تکون دادن سرشو من رو وِل کرد ورفت توی هال،منم دیگه بهش گیر ندادم و از همونجا توی آشپزخونه به ترانه ای که کیوان حالا خوندنشو شروع کرده بود گوش سپردم: منی که با شبنم نگات،میگرفتم وضو

دوباره دیدنِ تو واسم شده یه آرزو

میخوام واسه آخرین بار بگیرمت در آغوش

شاید که این بار غمِت بشه واسم فراموش

پیشدستی ها رو برداشتم وبردم توی هال وجلوشون روی میز قرار دادم…

واست نوشتم نامه ای،شاید دلت بسوزه

نیستی اما دوستت دارم هنوزم که هنوزه

واست نوشتم نامه ای……..

….غمِ غربت چشات،مثل غروبِ دریاست

نشسته در نگاهِ من یه دنیا عشق والتماس

غمِ غربت چشات…….

برگشتم و میوه خوری رو برداشتم واین بار بدون اینکه تعارف کنم روی میز گذاشتم وکنار کیوان نشستم

بدجور دلم تنگه واست، میخوام که باز ببینمت

ستاره ی سهیلمی ،از آسمون بچینمت

سرمو که بلند کردم نگاهم با نگاه ایلیا گره خورد،سریع نگاهشو گرفت توی نگاهش غم عمیقی بود که درک نمیکردم

واست نوشتم نامه ای،شاید دلت بسوزه

نیستی اما دوستت دارم هنوزم که هنوزه

نفس عمیقی کشیدم ونگاهمو از ایلیا گرفتم،همین که رومو به طرف کامران گرفتم از دیدن قیافه ی تو حس رفتهء کامران پقی زدم زیر خنده

کیوان دستشو توی هوا نگه داشت وهمه به من خیره شدن،هنگامه با خنده سردرگمی گفت: چرا میخندی شقایق جونم

به صورت کامران اشاره کردم ودر حالی که از شدت خنده نفسم بالا نمی اومد بریده بریده گفتم: کامران شبیه گلابی شده بودی…

چشمای کامران گرد شد تا به طرفم خیز برداشت،کیوان به حالت تهاجمی همراه با خنده گفت: بادِ دستت به شقایق بخوره مُردی

کامران تو جاش نشست.هنگامه زد پس کله ی کیوان: تو یکی حرف نزن که بعداً باید بزنم کبودت کنم

کیوان دستشو گذاشت پشت سرش: چرا میزنی زنگوله؟

جمع از این نزاع ما به خنده افتاده بود،پرهام یهو گفت: غمگین بسه بریم تو فاز شاد

عادل روی میز ضرب گرفت و همزمان شروع کرد به خوندن: کی بیشتر از من برات میمیره؟

بقیه هم باهاش همصدا شدن: کی مثل ِ من به دامِ تو اسیره؟

تو حریمِ عاشقی تو برام یه همنفس

با همون یه خاطره عمریه شادمو بس

اینجاشو کامران با دهن رینگ زد،پرهام که ازشدت خنده یه وری رو مبل افتاد

زیر زیر زیرو رو بشه دنیا من دوستت دارم

هرکس دلبری اگه داره من تورو دارم

دوستِ دارم دوسِت دارم دوسِت دارم

بعدش همه زدیم زیر خنده،حتی ایلیا هم میخندید،باید اعتراف کنم که خندونشو بیشتر دوست دارم،بذار خوشحال باشه من اذیتش کنم دلم خنک بشه،به خودم گفتم واستا ببینم! اومدو بهم پا داد! اونوقت چی؟ اگه باهاش دوست بشم که خونم حلاله،یعنی هیچ کس هم که بهم کار نداشته باشه مامانم وکامران میکُشنم اگر هم بهش بگم دروغ بود که باهام لج میفته ونمره پَر، اگر هم باهاش تصنعی دوست بشم وبعد به هم بزنیم که خدایی نکرده شکست عشقی میخوره! ولی با همه این اتفاقا فعلاً مهم اینه که به بچه ها ثابت کنم من با هرکی که دلم بخواد میتونم باشم!(یعنی خدای اعتماد به نفس بودم!)

اونشب با همه غریبگی که بینمون بود به جرات میتونم بگم در زمره خاطرات خوشم جا گرفت،که با هر بار مرور کردنش هم لبخند به لبم میاد وهم به دلخوشی های کوچک این سه برادر غبطه میخورم

وقتی دوشنبه وزنگ ریاضی داشتیم توقع داشتم به خاطر شب مهمونی ایلیا یه خورده تحویلم بگیره،همین هم کافی بود تا دست از سرش بردارم،فقط یه حرکتش کافی بود که بچه ها بفهمن من یه فرقی با بقیه ی شاگرداش واسش دارم،اما اون سرد وشاید سرد تر از همیشه برخورد کرد،انگار منو نمیشناسه یا منو ندیده ومن به حساب اینکه نمیخواد وجهه کاریش جلوی شاگرداش خراب بشه گذاشتم،البته حدسم هم درست بود چون وقتی مدرسه داشت تعطیل میشد و مثل هر روز این یه هفته کیوان اومده بود دنبالم جلوی کیوان ازم عذرخواهی کرد که مجبور بوده باهام سرد برخورد کنه.شب دوشنبه حدود ساعت نه کیوان ازمون خداحافظی کرد وکامران بردتش ترمینال،به محض رفتنش خونه شد ماتمکده،حتی هنگامه هم قیافه اش آویزون شد، مامان که به محض خروج کیوان نوحه سرایی رو شروع کرد: مادر به قربون قد وبالات بره،این دفعه بری وبرگردی لاغر تر از قبل میشی…..

صبح روز بعد که یه خورده جو آروم شد با یه برنامه ریزی درست وحسابی درس خوندنمونو شروع کردیم،من توی اتاق خودم،هنگامه توی اتاق باباو مامان،کامران هم که توی اتاق خودشو کیوان.فقط موقع وعده های غذایی همدیگه رو میدیدیم،اول دی ماه هنگامه هم خونه مارو ترک کرد ورفت بجنورد و من اولین نفری بودم که امتحانش شروع شد،اولین امتحانم هم دین وزندگی بود…به محض اینکه وارد سالن شدم و به سمت خانوم رفعتی رفتم تا جامو بپرسم تا منو دید برق خوشحالی به چشماش دوید: بیا بهادری قربونت برم

منو میگی کم مونده بود شاخ در بیارم،منو در آغوش کشید: بیا قرآن بخون،از طرف اداره بی خبر اومدن بازدید،هر کاری میکنم فلانی وفلانی وفلانی(جای فلانی ها فامیل تصور کنید) بخونن، ذلیل مرده ها نمیخونن،بدو دختر که آبرومون داره میره،بخونی انضباطتو بیست میدم

ابروهام رفت بالا: مگه قرار بود بیست ندین!!

لبخند به لب در حالی که داشت منو به زور مینشوند روی صندلی گفت: اگه نخونی نه

لبامو جمع کردمو همینجور نگاهش کردم.میکروفن رو روی میز تنظیم کرد،وآروم گفت: بعد از خوندن برو کلاس صدو یک،صندلیت اونجاست.و میکروفن رو روشن کرد وخودش چادرش رو روی سرش درس کرد و رو گرفت.صلوات که فرستادم سکوت سالن وکلاسها رو در بر گرفت؛ خودم از شنیدن صدام از بلند گو وپخش شدنش از چند جهت داشتم ذوق مرگ میشدم.با صدای رسا شروع کردم به قرائت اولیه ؛چندتا آقا وارد سالن شدن وبعد از نگاهی اجمالی به من راه سالن رو در پیش گرفتن؛نفس عمیقی کشیدم و از روی قرآن سوره ی نباء رو شروع کردم به خوندن.همینطوری چشمم رو هم هرازگاهی توی سالن میچرخوندم.میدیدم که حین خوندن مراقب هر کلاس میومدن جلوی در کلاسها وبه من خیره میشدن،چه زن چه مرد. .. یهو صوتم از دستم در اومد و صدام موج دار شد ودلیلش چیزی نبود جز اینکه دیدم سمایی هم جز مراقب هاست که جلوی در کلاس انتهای سالن ایستاده بود ویه لبخند گرم وتحسین آمیز روی لبش بود. برای جلو گیری از ضایع بازی چشمامو به صفحه قرآن دوختم ودوباره صوتم رو به دست آوردم وتا پایان خوندنم که نصف سوره بود سرمو بلند نکردم،نمیدونم واقعیت داشت یا تصورِ من بود که واسه یه لحظه از همون فاصله دور حس کردم چشمای ایلیا اشکیه!

وقتی به پایان سوره رسیدم ،میکروفن رو خاموش کردم وداشتم قرآن رو میبستم که آقایی از همون جمعِ مهمان نزدیکم شد وبا صدای آرومی گفت: اسمت چیه دخترم؟

جواب دادم: شقایق بهادری

با تعجب گفت: با آقای بهادری اداره نسبتی داری!

سرمو خم کردم: پدرم هستن

لبخند رضایت بخشی زد: احسنت احسنت.سلام منو به پدر برسون، انشاء الله موفقیتت رو در زمینه های قرآنی ودرسی در آینده شاهد باشیم.با لبخندی تشکر کردمو به سمت کلاس 101 به راه افتادم.درست در لحظات آخر که داشتم وارد کلاس میشدم سر برگردوندمو به کلاس انتهای سالن نگاه کردم،سمایی جلوی در ایستاده بود و به کفشهاش خیره شده بود حسابی دمق بود.نفسمو فوت کردمو وارد کلاس شدم.

****

ریحانه: شقایق این که ناراحت شدن نداره! از اولش هم اشتباه کردی بیخودی سر لج افتادی

تو جام ایستادم وبا عصبانیت به ریحانه نگاه کردم

صورتشو عقب کشید وبا تعجب گفت: چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟ مگه بد میگم

نفسمو بیرون فرستادم وبه راه افتادم ودر همین حین گفتم: تو راست میگی، من یه آدم احمقم

ریحانه به دنبالم میومد: من کی چنین حرفی زدم!من میگم بیا بشین سر درست وبه این بازی بچگونه خاتمه بده؛آخه تو رو چه به سمایی؟

گوشه چشم نگاش کردم: واسه چی میگی من وسمایی به هم نمیخوریم؟

ریحانه: کلی گفتم، میگم بشین سر درست،الان وقت دوست بازی وازدواج نیست.

سرمو به چپ وراست تکون دادم: تو چی میفهمی ریحانه!من ضایع میشم

پاشو کوبید به زمین: به جهنم،مهم افکار خودته که نباید درگیر بشه،ببین این ترم چه با خیال آسوده امتحان میدی! من مطمئنم اگه به این کار بچگونه ات ادامه بدی چه نقشه ات عملی بشه چه نشه ترم بعد گند میزنی

و زیر لب ادامه داد: که چشمم هم آب نمیخوره عملی بشه

برگشتم وبهش نگاه کردم: یعنی تو م فکر میکنی من نمیتونم سمایی رو خام خودم کنم!

سرشو به چپ وراست تکون داد: چی بگم؟ از دست تو

واز من جلو زد….

****

آخرین امتحان ریاضی بود،اونقدر توی جو امتحان بودم که اصلاً متوجه نشدم سمایی کی اومده تو کلاس وبه بچه ها سر زده ورفته،بعد از امتحان تا آخر شب حرص خوردم که ندیدمش.

به مدت یک هفته رفتن به مدرسه دل بخواهی بود که من هم از خدا خواسته نرفتم.بیشتر از یک ماه گذشته بود ومن نتونسته بودم خودمو به دوستام ثابت کنم.دفتر چک نویسم رو در آوردم و شروع کردم به نوشتن،همیشه انشام لنگ میزد.دقیقا تا صبح درگیر نوشتن یه نامه مثلاً عاشقانه بودم ودست آخر تنها چیزی که از مغزم تراووش کرد این بود:

سلام. تمام شب نشستم وبه مغزم فشار آوردم تا چیزی بنویسم که وصف احساسم باشه.اما دیدم چه کاریه وقتی شما میدونی من چه روحیه ای دارم! نه زبونِ گرم وچربی دارم نه بلدم عشوه بریزم که بتونم توی حرکاتم احساسم رو بیان کنم.شاید از نظر شما کارم بچگونه باشه،راستش من همه سعی ام رو کردم که شما متوجه بشین نمیدونم شاید هم شده باشین وبه روی خودتون نمیارین؛در هر حال این آخرین اقدام منه،فقط دوست دارم جوابتون هر چی که هست بین خودمون بمونه،…

صبح روز دوشنبه رسید ومن با کلی استرس نامه ام رو تا زدم وتوی پاکت خوشگل گذاشتم وبه سمت مدرسه راه افتادم،

زنگ تفریح اول به صدا در اومد. ریحانه در حالی که دفتر شیمیشو تو کیفش میذاشت: شقایق یه خبر توپ دارم برات،اون پسره کیف وکفش فروشیه بود..

من جوابی ندادم.سرشو بالا آورد: شقایق خوبی؟ چرا لبهات سفید شده؟

نفس عمیقی کشیدم: استرس دارم ریحانه

ریحانه با نگرانی: چی شده شقایق جونم، به من بگو

در حالی که دستمو توی کیفم فرو بردم گفتم: اتفاقاً تنها کسی که میتونه کمکم کنه تویی

ریحانه قیافه خواهر مهربونا رو گرفت: بگو عزیزم هر کاری ازم بربیاد میکنم

طوری که کسی نامه رو توی دستم نبینه از زیر میز توی دستای ریحانه گذاشتم،با تعجب بهم نگاه کرد ومن آهسته در حالی که مظلوم نگاهش میکردم گفتم: اینو بده به سمایی

نامه رو با غیظ کوبوند کف دستم: سمایی وکوفت، سمایی ودرد، الهی تو وسمایی سَقَط شین از شرتون راحت شم،من میگم فراموشش کن اونوقت خودم هم بیام کمکت کنم!

لبامو جمع کردم: قسم میخورم اگه نشد، دیگه هیچ کاری نکنم میرم پیش الهه ورزا هم رسماً اعتراف میکنم کم آوردم، قول میدم،

همینطور داشت چپ چپ نگام میکرد،گردنمو کج کردم: ریحانه جونم!

سرشو تکون داد قیافه اش حالت گریه گرفت: آخه من از دست تو چیکار کنم؟

خم شدم وبوسش کردم: قربونت برم،تو خیلی خوبی

نامه رو از دستم گرفت وانگشت اشاره شو به نشونه تهدید گرفت به سمتم: به جون مامانم شقایق وای بحالت اگه فردا باز با یه بامبول جدید بیای بگی…

دوباره بوسش کردم: اول برو این کارو انجام بده بعد بیا تهدید کن،بدو بدو

از جاش بلند شد و پاکتو گذاشت توجیب مانتوش(که یه آدم با وسایلش تو جیبای مانتوهامون جا میشد) وزیر لب غر میزد: آخه من چجوری بهش بدم؟

واز کلاس بیرون رفت، یه دقیقه نشد دوباره برگشت و از کیفش دفتر ریاضیشو برداشت ودر حالی که باز به من چشم غره میرفت از کلاس خارج شد وبا خوردن زنگ کلاس برگشت وکنارم نشست، من با هیجان : چی شد؟

دستشو آورد بالا وبه من نشون داد: میبینی؟

دستاش کمی میلرزید،ادامه داد: این اعصاب منه؛ مرده شور اون چشماتو ببره که سر یه دقیقه آدمو خر میکنی.

وبا غضب به روبرو خیره شد،لبهام به لبخند باز شد: نامه رو گذاشتی لای دفترت و دادی به سمایی آره؟

با حرص: آره

چند دقیقه بعد بچه ها کامل وارد شدند وپشت سرشون سمایی وارد شد ودر رو بست، آهسته به سمت میز ما اومد ودفتر ریحانه رو جلوی ریحانه گذاشت وبدون کوچکترین توجهی رفت وپشت میرزش نشست، ریحانه آروم دفترشو وارسی کرد وبا یه لبخند کم جون گفت: برداشته

آروم نزدیک گوشم گفت: راستی چرا روش نوشته بودی تقدیم به آقای سمایی،این چه مدل نامه عاشقونست؟

بعد صداشو کلفت کرد و ادا درآورد: آقای سمایی..

ایلیا: بله؟

ریحانه که فکر نمیکرد ایلیا صداشو بشنوه مثل یخ وا رفت ومِن ومِن کرد ومن برای جلوگیری از ضایع شدن سریع یه سوال پرسیدم و بعد از اینکه چپ چپ به ریحانه نگاه کرد جواب منو داد،

ایلیا سخت مشغول درس دادن بود ومنم حواسم به درس بود، ریحانه آروم در گوشم گفت: ایشالله تو نامه ات اسم خودتو نوشتی دیگه؟

با بهت به ریحانه نگاه کردم : نه

ریحانه زد به پیشونیش: نه و….

لبشو جویید: میکشمت شقایق اگه فکر کنه نامه از طرف من بوده

خودمم حسابی حرصم گرفته بود اما دیگه کاریش نمیشد کرد. من با حرص گفتم: میکشمت ریحانه اگه سمایی عاشقت بشه.

در حال تلفن صحبت کردن با الهه بودم که داشت واسم یه مسئله زیست رو توضیح میداد: رنگ قهوه ای چشم میشه صفت غالب؛یعنی اگر هر دو ژن رنگ چشم تو قهوه ای باشن وبا یه شوهر چشم رنگی ازدواج کنی همه بچه هات رنگ چشمشون قهوه ای میشه،

من: وای چه بد

الهه: این یه مثاله شقایق، بعدش هم شاید ژن رنگ چشمت خالص نباشه،یعنی هم قهوه ای داشته باشی هم آبی

با ذوق گفتم: اگه اینجوری باشه چی؟

الهه با حرص: شقایق اصلاً گوش نمیکنی،

سریع رفتم میون کلامش: خب اینطوری بهتر یاد میگیرم

الهه در حالی که رگه های خنده تو صداش بود: اگه از هر دو داشته بای وبا سمایی ازدواج کنی بچه هاتون یکی در میون چشم رنگی میشن

وبا صدای بلند خندید،تا خواستم جوابشو بدم دیدم پشت خطی دارم، در جواب الهه گفتم: فردا تو مدرسه جواب تو رو میدم؛خداتو شکر کن پشت خطی داریم،

قبل از اینکه جوابی ازش بشنوم دستم رو روی دکمه قطع نگه داشتم،صدای زنگ تلفن بلند شد،جواب دادم: بله؟

صدای کیوان پیچید تو گوشی: سلام، گوگولی

از خوشحالی جیغ کشیدم: سلام کیوون کچل

کیوان با صدای بلند خندید: ای وروجک،چطوری؟

-خوبم، کی میای پس؟ یک ماهه رفتی، تو گفتی بعد از آموزشیت زود زود میای که!

کیوان با مهربونی گفت: میام عزیز،از فردا تا سه روز مرخصی گرفتم،

لبام آویزون شد: فقط سه روز؟

کیوان: سه روز کلیه،قول میدم به اندازه یه هفته دورت بدم

با غرغر گفتم: آره، همون دفعه پیش دورم دادی بسه، یه هفته اینجا بودی همه اش چسبیدی به رفیقات، نه که کم بودن ایلیا سمایی وداداش هاش هم بهشون اضافه شدن

کیوان: پس کاری که میخواستم انجام بدی رو نمیگم، برو موبایلمو از تو کشوی میزم در بیار

-چی میخواستی بگی؟ بعدشم مگه از کجا زنگ میزنی؟

-از خدمات ارتباطی ، برو اول گوشیمو بیار بهت میگم، چند دقیقه دیگه زنگ میزنم، نزدیک تلفن باش

قطع کردم ورفتم توی اتاقش وگوشیشو برداشتم وکنار تلفن نشستم، چند دقیقه بعد دوباره زنگ زد: خب آوردم بگو

-روشنش کن، رمزش سال تولدمه

… خب روشن شد، کیوان: از تو مخاطب هام شماره ایلیا رو برام بخون،

وقتی براش خوندم پرسیدم: خب حالا نمیخواستی بگی چیکارم داشتی؟

کیوان خندید: میخواستم یه چیزی به ایلیا بگی که دیگه الان خودم بهش زنگ میزنم، تو به بقیه سلام برسون،کاری نداری

با لب ولوچه آویزون جواب دادم: نه،مواظب خودت باش،خدافظ

از عصبانیت میخواستم سرمو بکوبم به دیوار،اَه میخواستم با ایلیا سر یه بهونه غیر درسی صحبت کنم،

**

به صورتم باد ناملایم وخنکی میخورد،آروم چشممو باز کردم،کیوان نزدیک صورتم خم شده بود وداشت به صورتم فوت میکرد، تو همون حالت پریدم وبغلش کردم، وبا هیجان گفتم: فکر میکردم نزدیکای غروب بیای نه صبح زود،خیلی سوپرایز شدم

یه نگاهی به ساعت انداخت ویه نگاه عاقل اندر سفیه هم به من: ساعت یازده صبح زوده؟

از تعجب دهنم وا موند؛ خیلی خوابیده بودم،کیوان زد به بازوم: حالا نمیخواد قیافه بچه سحر خیزا رو به خودت بگیری، پاشو بیا یه چیزی بخور یه برنامه ریزی توپ واسه شنبه ویکشنبه ات بکنیم،

در حالی که تختمو مرتب میکردم با تعجب گفتم: چرا فقط شنبه ویکشنبه!

لباشو یه کم کج کرد: آخ واسه امشب وفردا یعنی جمعه با دوستام برنامه ریختم

ابروهامو دادم بالا : چه برنامه ای؟

لبخندی زد: میخوام با کامران وایلیا اینا بریم شب جنگل تا پس فردا صبح

یه نگاه نفرت انگیز بهش انداختم واز اتاق اومدم بیرون،پشت سرم اومد بیرون: چی شدی گوگولی؟

یهو به طرفش برگشتم: من گوگولی نیستم

لبخندش از بین رفت: شقایق لوس نشو، سه روزه یه روزش با اونام دو روزش هم با تو

شونه هامو بالا انداختم: دو روز بعد هم با دوستات باش، واسه منم اینطوری بهتره

دلخور نگاهم کرد،من به طرف سرویس بهداشتی رفتم،منو بچه گیر آورده بود، اعصابم رو الکی ریخت به هم،اصلاً چرا اومدی خونه؟ میرفتی خونه ایلیا اینا ومیشدی بچه مامان وباباش،

وقتی اومدم بیرون دیدم روی سنگ اُپن برام صبحونه آماده کرده،با دیدنم لبخندی زد: بیا یه چیزی بخور ضعف نکنی

بدون اینکه بهش نگاه کنم ،مشغول خوردن شدم؛نشست روبروم اونور سنگ: قهری؟

نگاهش نکردم،دوباره خودش ادامه داد: نمیدونی چه حالی میده وقتی به لب ایلیا اینا خنده بیاری

با تعجب نگاش کردم وبا پوزخند گفتم: احتمالاً این ایلیاتون قصد ازدواج ندارن؟

یه ابروشو داد بالا: چطور؟

قربون غیرتی شدنش برم، با خونسردی بهش گفتم: برو عقدش کن ومدام بخندونش

ودوباره مشغول خوردن شدم،دیدم حرفی نمیزنه،بهش نگاه کردم، هنوز با اخم داشت بهم نگاه میکرد، با تعجب گفتم: چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟

سرشو تکون داد: خیلی بچه ای شقایق

از جاش بلند شد،نا کس میدونست من بدم میاد کسی بهم بگه بچه از لج من این جمله رو گفت، بدون هیچ حرفی آماده شدم وساعت ده دقیقه به دوازده که ریحانه اومد دنبالم باهم به سمت مدرسه راه افتادیم

با ریحانه توی مسیر برگشت بودیم، حسابی توی فکر بودم، ریحانه زد به بازوم: چت شده شقایق؟ امروز کفرمو درآوردی از بس تو فکر بودی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مریم
مریم
3 سال قبل

پارت اولو خوندم برای خودم متاسف شدم که چشممو خسته کردم واین به اصطلاح داستان رو خوندم ادم احساس میکنه یه لات چاله میدونی داره داستان تعریف میکنه ومتاسفم از این که میبینم نویسنده یک خانمه !!! خانم نویسنده انکار هیچ چیز از رفتار احتماعی نمیدونی ؟مثلا اینکه دختر قران رو با صوت در خضورمرد نامحرم نمیخونه و خانواده ای که به خداقل پوشش زن اعتقاد داره پذیرایی از پسرای جوون رو به عهده خواهر جوان نمیذاره یکم ادبیاتتون رو درست کنید سبک رمان نویسی عاشقانتون واجتماعیتون که این باشه بهتره اسم خودت رو‌نویسنده نذاری

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x