رمان شقایق پارت 9

4.5
(13)

از عصبانیت جیغ کشیدم: خفه شو.حرومزاده تویی نه ایلیای من.

وبه صورتش تف انداختم،جوی خون روی صورتش راه گرفت.چشماش به خون نشست با یه حرکت روسری وبلوزمو با هم از تنم درآورد وسپس دامنمو از این که جلوش با لباس زیرم یا بهتره بگم از اینکه برای اولین بار جلوی مردی با این وضعم از شرم به خودم پیچیدم.مخصوصاً که حمیدرضا با وقاحت تمام نگاهم میکرد،پاهامو توی شکمم جمع کرد ودستهامو با صورت ضربدر جلوی سینه هام با اینکه کاملاً عریان نبود قلاب کردمو خودمو کنج تخت جمع کردم.در حالی که خم میشد تا مچ پامو بگیره با حرص گفت: کجا؟ مگه نگفتی حرومزاده ام؟ بیا تا معنی حرومزادگیو بهت بفهمونم!

مچ پامو گرفتو به شدت منو کشید که باعث شد سرم به عقب بره وبا دیوار برخورد کنه،تمام بدنم میلرزید،گردنمو چسبید وبلندم کرد وسپس روی فرش پرتابم کرد.بدنم به خاطر کشیده شدن روی فرش گزگز کرد،بازم سعی کردم خودمو جمع کنم،همونطور ایستاده بود ونگاهم میکرد مردک هیز زیر لب گفت: تو سهم منی وفقط باید اطاعت کنی.فهمیدی؟

وچون از من جوابی نشنید با صدای بلند فریاد زد: فهمیدی هرزه؟

بی اختیار با صدایی که از شدت ترس وعصبانیت میلرزید داد زدم: هرزه مادرته

هوشیار شده بودم اما حس باز کردن چشمام نبود،با یاد آوری شب قبل یهو چشمامو باز کردمو به شدت تو جام نشستم که باعث شد درد وحشتناکی توی کمرم بپیچه، نگاهی به ساعت انداختم، نزدیک نه بود، نفسمو از سر آسودگی فوت کردم: خدا رو شکر رفته

از جام به سختی بلند شدم، روتختی رو مرتب کردم؛نگاهی به تخت کردم وتمام صحنه های دیشب تو ذهنم مجسم شد؛همه اش تغصیر خود احمقمه! نباید با اعصابش بازی میکردم…

وقتی از دستشویی دراومدم به سمت آشپز خونه رفتم تا صبحونه بخورم، حاج خانوم داشت آشپزخونه رو مرتب میکرد ومیز هم جمع شده بود، جلوی در واستادم وسلام کردم،به سمتم برگشت وزیر لب جواب سلامم رو داد ودوباره به کارش مشغول شد، متوجه شدم که نیشخند زد،یعنی صدامونو شنیده؟!

ترجیح دادم صبحونه نخورم، به سمت اتاق برگشتم؛دلم میخواست با یکی صحبت کنم، حمیرا کم سن وسال بود وروم نمیشد اما راضیه میتونست هم صحبت خوبی باشه، حالا چه جوری به حاج خانوم بگم که میخوام از تلفن استفاده کنم؟ روم نمیشد که! با خودم گفتم بذار حمیرا از مدرسه برگرده بهش میگم موقعیت تماس جورکنه.

هی به در ودیوار نگاه کردم داشتم دق میکردم؛دوباره از اتاق بیرون اومدم ورفتم تو آشپزخونه وبه در تکیه دادم،حاج خانوم مشغول آشپزی بود،هی منو زیر چشمی نگاه کرد، آخر هم طاقت نیاورد ورو بهم گفت: چیه چرا اینشکلی بهم زل زدی؟

شونه هامو بالا انداختم: حوصله ام سر رفته

با تعجب بهم نگاه کرد وبعد اخماش رفت توهم: نکنه میخوای برات دلقک بازی در بیارم دلت وا شه؟

خودمو کنترل کردم وزیر لب گفتم: میشه منم کمک کنم؟

با خودم گفتم بالاخره از جنس سنگ که نیست! اما برخلاف تصورم زنه واقعاً از سنگه با خشونت گفت: لازم نکرده! من بد تبم

این یعنی چی؟ یعنی کثیفی.واگرنه دیده بودم که حتی حامد یا دامادش بعضی موقع ها میومدن سر دیگ وناخونک میزدن، با اخم همونجا واستادم، آخر هم با خشونت گفت: اونجا وانستا با اعصاب منم بازی نکن

از آشپزخونه بیرون اومدم.رفتم تو حیاط ولبه حوض نشستم، پاچه شلوارمو بالا زدم وپاهامو گذاشتم تو آب.هوا سوز سرد داشت و آب هم خنک بود اما واسه کم کردن التهاب درونی من ذره ای تاثیر نداشت…نمیدونم چقدر تو همین حالت بودم که باز صدای عصبی حاج خانوم تو حیاط پیچید: چرا با این سرووضع اومدی تو حیاط، میخوای با آبروی چندین ساله ما تو این محل بازی کنی؟

به جون خودم اگه ذره ای احساس میکردم حرفشو جدی زده دلم نمیسوخت، اما مطمئن بودم هدفش فقط ور رفتن با من بود،که من یه چیزی بگم باز منو کتک بندازه،از جام بلند شدم وتای شلوارمو باز کردم وبه سمت خونه برگشتم واز جلوی چشمای عصبیش رد شدم،دلم عجیب هوای مامانمو کرده بود واین زن فقط باعث میشد من دلتنگیم بیشتر بشه.

وسط هال ایستادم ورو بهش گفتم: راستی خاله معصومه اینا کجان؟

ابروهاشو بالا داد: دوست ندارم خواهرمو به خودت نسبت بدی

ازم رد شد وبعد با کنایه گفت: ببخشید که واسه رفتن به خونه دخترم از تو اجازه نگرفتن.

وبه سمت آشپزخونه رفت، دنبالش رفتم تو آشپزخونه. هنوز متوجهم نشده بود صداش کردم: حاج خانوم؟

یه ابرو بالا داده بهم نگاه کرد: چیه؟

-یه کم نون میخوام.

خودشو با غذاش سرگرم کرد: دیگه نزدیک ناهاره

با تعجب نگاهش کردم، یعنی اون آدمه! به سمت اتاق برگشتم،وحشتناک گشنه ام بود کمرم هم درد میکرد.روی تخت نشستم وزانوهامو بغل کردم….ساعت یک بود که دراتاقم باز شد وحمیرا پرید تو: پخخخخ

حتی تکونم نخوردم.اول لبخند داشت بعدش لبخندش خشک شد: سلام شقایق چیزی شده؟

سرمو تکون دادم وآروم جواب دادم: سلام

نزدیکم شد: چرا لبات سفید شده؟

لبخندی زدم: فکر کنم فشارم پایینه.

به حالت مشکوک نگاهم کرد: صبح بیدار شدی چیزی خوردی؟

فقط نگاهش کردم،خودش تا ته ماجرا رو رفت،سرشو از روی تاسف تکون داد: خودتو از بین میبری شقایق

کنارم نشست ودستشو زد پشت کمریم: حالا بیخیال

از درد نفسم بند اومد.حمیرا هول کرد: چی شد؟

سرمو تکون دادم: کمرم درد میکنه

آروم پرسید: ماهانته؟ وسایل داری؟

جواب دادم: نه خوردم زمین

با دودلی پرسید: میشه ببینم؟

سرمو تکون دادم پشت بهش نشستم، بلوزمو داد بالا وگفت: یه خطه قرمز شده، دختر چرا مواظب نبودی؟

بلوزمو پایین کشیدمو در جوابش فقط پوزخند زدم،از جاش بلند شد وگفت: الان برمیگردم.

چند دقیقه بعد با ساندویچ نون وپنیربرگشت، خداییش اون لحظه اون نون وپنیر رو بهتر از اکبرجوجه که غذای مورد علاقمه میدیدم،ازش تشکر کردمو اون رفت بیرون،مثل قحطی زده ها همه اش رو در عرض چند ثانیه خوردم؛

ساعت دوبود که حمیدرضا مثل همیشه(البته گاهی اوقات حامد میومد) اومد که ناهار ببره مغازه.در حالی که پام از لبه تخت آویزون بود روی تخت دراز کشیده بودم، در اتاق باز شد وحمیدرضا اومد داخل، زیر لب سلام داد وبه سمت میزش رفت، از تو جیبش کلید طلایی رنگی رو درآورد ودر کمد میز رو باز کرد جلوش نشست، در همون حال گفت: چرا همه اش تو اتاقی؟ نمیری بیرون!

خنده ام گرفت: اتاقو دوست دارم

با تعجب بهم نگاه کرد: چیزی شده؟

سعی کردم بشینم اما به خاطر درد کمرم صورتم رو در هم کشیدم ونشستم وگفتم: نمیخوام با رژه رفتن جلوی مادرت داغ عروسش رو زنده کنم

یه سری برگه از کمد برداشت وسرپا ایستاد وبا شک گفت: چیزی گفته؟

سرمو تکون دادم: نه، من اینطور حدس میزنم

نزدیکم شد: تو به حمیرا گفتی افتادی؟

فقط نگاهش کردم، دستش رو روی شونه ام گذاشت: بذار کمرتو ببینم

سعی کردم مانع بشم اما اون زورش بیشتر بود وموفق شد منو برگردونه، بلوزم رو داد بالا ودست سردش رو کشید روی کمرم، احساس کردم الانه که صورتم آتیش بگیره،زیر لب با خودش نچ گفت وبعد که بلوزمو پایین داد گفت: جاش کبود میشه

لباسمو مرتب کردم وگفتم: مهم نیست

یه خرده چپ چپ نگام کرد واز اتاق بیرون رفت وبا یه قوطی کرم برگشت،بهم گفت: دراز بکش

چی؟ من دراز بکشم تو واسم کرم بمالی؟ با اخم بهش نگاه کردم: گفتم چیز مهمی نیست!

ابروهاش تو هم رفت: دیشب هم تقصیر خودت بود واگرنه این بلا سرت نمیومد

با حرص گفتم: نه جونم! اونی که دیشب هات شده بود ودنبال بهونه میگشت تو بودی

بازومو گرفت ورومو برگردوند، با حرص گفتم: میگم نمیخوام، چرا حالیت نیست؟

از پشت دوتا بازومو گرفت وصورتشو نزدیک گوشم آورد: مثل اینکه خودتم بدت نمیاد جریانات دیشب دوباره تکرار بشه!

موبه تنم سیخ شد،آب دهنم رو قورت دادم، اون ادامه داد: اگه میخوای مهربون باشم مثل بچه آدم زبونتو به دهن بگیر، الانم دختر خوبی باش ودراز بکش

بغض کرده بودم، آروم به شکم دراز کشیدم واون هم برام پماد ژله ای رو به کمرم مالید، اولش از سردی پماد بدنم لرزید اما یه خورده که گذشت خودم هم خوشم اومد،هردو ساکت بودیم واون با یه آرامش خاصی کمرمو می مالید، یهو صدای عصبی حاج خانوم اومد: حمیدرضا کجا رفتی؟ آقاجونت منتظر غذاست تو رفتی تو اتاق هوشت نمیکشه بیای بیرون؟

حمید رضا هم با صدای بلند جواب داد: اومدم مادر؟

یه خورده دیگه هم مالید و ازجاش بلند شد ولباسم رو مرتب کرد، پتو رو کشید روم وگفت: بعد که خوب عرق کردی برو یه دوش آب گرم بگیر و وقتی دراومدی خودتو گرم نگه دار تا سرمانخوری. هیچی نگفتم، حتی تشکر هم نکردم ؛متوجه شدم که دم در مکث کرد وبعد بیرون رفت، وقتی مطمئن شدم که کلاً از خونه خارج شده به اشکهام اجازه باریدن دادم…

——————————————————————————–

میشه گفت اوضاع مرتب بود؛ترسی که از اون شب نسبت به حمیدرضا تو دلم افتاده بود باعث شده بود بهش احترام بذارم،تقریباًجلوش راحت شده بودم،از لحاظ پوشش شده بودم مثل خونه بابام،به نظرم حمیدرضا آدم بدی نبود اما وقتی به ایلیای من گفت حرومزاده یه جوری شدم،یاد حرف سیدرضا افتادم که میگفت حتی فکر کردن بهش معصیته،درد کمرم بعد از گذشت دو هفته خوب شده بود،مخصوصاً که تا یک هفته حمیدرضا هرشب واسم پماد میزد،من هر روز از شدت بیکاری حوصله ام سر میرفت وبه مرز جنون میرسیدم.بالاخره طاقت نیاوردم ویه شب وقتی با هم تنها شدیم سرصحبتو باز کردم،مثل همیشه من روی تخت دراز کشیده بودم واون پشت میزش نشسته بود،الان دیگه راحت تر درک میکردم که چرا اینقدر خودشو خسته میکنه،با صدای آرومی گفتم: وقت داری یه کم حرف بزنیم؟

یه نگاه گذرا بهم انداخت ودوباره به کارش مشغول شد: بگو میشنوم

با اینکه کلاً نسبت به حرف زدنم سرد شدم ولی از رو نرفتم وگفتم: من زمانایی که حمیرا مدرسه اس خیلی حوصله ام سرمیره،مامانت هم از من خوشش نمیاد،تلفن هم که تو اتاق حاج خانومه واینطور که بوش میاد من حق استفاده ندارم که حد اقل با مامانم صحبت کنم.

در زمانی که من حرف میزدم دست از کارش کشیده بود ولی بازم بهم نگاه نمیکرد ولی معلوم بود داره بهم گوش میده.وقتی حرفام تموم شد یه نگاه به ساعت انداخت: الان ساعت ده شبه،فکر میکنی مامانت خواب باشه؟

اول منظورش رو دریافت نکردم اما چندثانیه گذشت با ذوق گفتم: آره بیداره

گوشیشو به سمتم گرفت: بیا باهاش صحبت کن.

از روی تخت پریدم پایین وگوشی رو از دستش گرفتم وشروع کردم به شماره گرفتن،وقتی صدای مامانم رو شنیدم بی اختیار شروع کردم به گریه کردن،طوری که نفسم بالا نمیومد،حمیدرضا ازجاش بلند شد وگوشی رو ازم گرفت وقطع کرد،بابهت نگاهش کردم؛درحالی که باز هم اخم کرده بود گفت:هر وقت گریه هات تموم شد بهشون زنگ بزن

یه خورده که از شدت گریه ام کم شد گوشی شروع کرد به رنگ خوردن،به سمتم گرفت:بیا از خونتونه

گوشی رو از دستش گرفتم وبعد از کشیدن چندتانفس عمیق جواب دادم: الو

صدای نگران مامانم تو گوشی پیچید ودرست نیم ساعت با مامانم صحبت کردم،تنها کسی که جرات نکردم حالشو بپرسم ایلیابود،وقتی تموم شد احساس سبک بالی میکردم،یک ماه ونیم زمان کمی نیست من شش هفته از شنیدن صدای مامانم بی نصیب بودم.گوشی رو به سمتش گرفتم وزیر لب گفتم: ممنون

اون هم با لبخندی گوشیو از دستم گرفت ودوباره به کارش مشغول شد،حالا که خیالم از بابت خونواده ام راحت شده بود حس نگرانی بابت ایلیا بهم فشار میاورد،توی فکر فرو رفته بودم وداشتم صحنه های احمقانه ای رو تصور میکردم،صداش منو به خودم آورد:به چی فکر میکنی؟

با صدای آرومی گفتم: به گذشته

به سمتم برگشت و واسه چندثانیه نگاهم کرد،بعد لبخندی روی لبش نشست و گفت: به نظرت من بدون ریش وتیپ فشنم چه شکلی میشه؟

واسه یه لحظه حمیدرضا رو باموهای سیخونکی تصور کردم وزدم زیر خنده: باید باحال باشه!

از جاش بلند شد وبه سمت کمد دیواری رفت وبعد از چند دقیقه گشتن آلبومی رو برداشت وشروع کرد به ورق زدنش ودر همین حال هم به سمت من اومد ووقتی داشت کنارم مینشست یه عکسو نشون داد: آهان اینجان

وآلبوم رو به دستم داد،عکس از جماعت یه سری دختر وپسر بود که بهشون میخورد دانشجو باشن،بهش نگاه کردم وگفتم: تو کدومشونی؟

لبخند خبیثی زد: حدس بزن

بدون اینکه دقت کنم یه نگاه به عکس ها کردم ورو بهش گفتم:سرکاریه

لبخندی زد ودستشو گذاشت روی عکس:من اینم

با تعجب به عکس نگاه کردم ،شلوار لی پاش بود با یه تیشرت تنگ سفید وآستینهای کوتاه که عضلات دستش به خوبی دیده میشد وبه نظر یه نمه هم پُر تر بوده.موهاش روهم یه مقدارشو روی پیشونیش ریخته بود ویه مقدارشو به طرف بالازده بود،از ته ریش خبری نبود وریشش هم به قول بابام میخ طویله ای بود،یه خط باریک زیر چونه که فوق العاده بهش میومد،قیافه ی معصومی که لبخند روی صورتش خیلی جذابش کرده بود

با تعجب بهش نگاه کردم: بابات میدونست؟

سرشو به آرومی تکون داد:وقتی دانشگاه قبول شدم،بهم گفت آزادی این چهارسال هرکاری که به آبروم ضربه نزنه انجام بدی.

در حالی که به عکسهای دیگه نگاه میکردم گفتم: یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟

جواب داد: بپرس

به صورتش نگاه کردم: خیلی فرشته رو دوست داشتی؟

لبخندش واسه چندثانیه از صورتش رفت وسرش رو پایین انداخت وهیچی نگفت،اما اخم هم نداشت.با صدای آرومی بدون اینکه نگاهم کنه گفت: ازدواج ما تصمیم بزرگترا بود

زیاد تعجب نکردم توقع چنین جوابی رو داشتم،درحالی که نگاهمو از صورتش میگرفتم گفتم: بهت نمیاد زیر بار حرف زور بری!

جواب داد: کسی منو مجبور نکرد

با تعجب بهش نگاه کردم،ادامه داد: پدرم فقط به من پیشنهاد داد،من شخص خاصی مد نظرم نبود وفرشته هم دختر خوبی بود.واسه همین هم موافقت کردم

با تعجب گفتم: فرشته چی؟

نفسشو فوت کرد: بهم گفت کس دیگه ای رو دوست داره.ازم خواست پامو عقب بکشم چون اون نمیتونه رو حرف باباش حرف بزنه

با شک گفتم: تو لج کردی درسته؟

سرشو چندبار با نوسان کم تکون داد .نفس عمیقی کشید: عذاب وجدان شبا میاد سراغم.حس میکنم تو مرگش مقصرم

از جاش بلند شد،نه تنها دلم نمیخواست دلداریش بدم بلکه دوباره اون حس تنفر نسبت بهش تو وجودم زبونه کشید

آلبومو بستمو کنار گذاشتم،دوباره رفتم زیر پتو با صدای آرومی گفت:تو چی؟

من که اصلاً تو باغ حرفش نبودم گفتم: من چی!

چند ثانیه نگاهم کرد وزیر لب گفت: هیچی

وبه کارش مشغول شد،نکنه منظورش عشقم به ایلیا بود؟ خدا ذلیلت نکنه شقایق که موقعیت به این توپی رو از دست دادی!

….به دیوار نیمه پشت بوم تکیه داده بودمو داشتم خونه همسایه ها رو دید میزدم،صدای حمیرا منو به خودم آورد: خوب به بهونه لباس پهن کردن اومدی بالا وداری چشم چرونی میکنی!

به روش خندیدم وگفتم: عزیزم تو که همه جوره لطف داری این یکی هم روش!ایشاله عروسیت جبران میکنم

لبخند معنی داری زدو بعد از چند ثانیه مکث گفت: سال تحویل وقتی قرآنو باز کردم سوره الرحمن اومد،یعنی امسال عروس میشم؟

با صدای بلند خندیدم،قیافه اش دلخور شد: چرا میخندی؟

از شدت خنده ام کم کردم: این طوری که نیست باید ببینی معنیش چی بوده.

با هیجان درحالی که آخرین لباس رو پهن میکرد گفت: واسه تو چی دراومد؟

این مورد جز مواردیه که تا آخر سال یادم میمونه گفتم: آیه 96 سوره اعراف

با لوس بازی به چپ وراست نگاه کرد وگفت: ومعنیش چی بود؟

لبخند کجی زدم:نمیدونم! راستش قرآن عثمان طه بدون معنی بود، بعدش هم یاد رفت که نگاه کنم

با سبد خالی به سمتم اومد: بیا بریم پایین نگاه کنیم،ببینیم درست دراومده یا نه

سرمو تکون دادم: باشه بریم.

با هم از پله ها پایین اومدیم.حاج خانوم توی هال دراز کشیده بود و داشت چرت بعد از ظهر میزد،صدای آهنگ ملایمی هم از اتاق حامد به گوش میرسید، با حمیرا رفتیم تو اتاقش و قرآنش رو برداشت ودر حالی که بازش میکرد گفت:گفتی آیه شماره چند بود؟

– 96

بعد از کمی ورق زدن شروع کرد به خوندن:و چنانچه مردم شهر ودیار همه ایمان آورده وپرهیزکار میشدند همانا درهای برکات آسمان وزمین را بروی آنها میگشودیم ولیکن چون تکذیب کردند ما هم آنان را به کیفر کردار زشت رساندیم

وقرآن رو به سمتم گرفت: بیا خودت ببین من که چیزی نفهمیدم

با نگاه کردن به متن عربی خوب فهمیدم… وَلَو انَ اَهلَ القُری ءامَنوا…. صحنه تصادف جلوی چشمام نقش بست،من شکر نعمتی که خدا بهم داده بود رو به جا نیاورده بودم…

قرآن رو به سمت حمیرا گرفتم: ممنون

از اتاق بیرون اومدم،سرم درد عجیبی میکرد.رفتم توی اتاقم و لبه ی تخت نشستم: خدایا من چقدر احمق بودم!

دلم شکسته بود، گریه تاثیر داشت؟ میخواستم گریه کنم اما نفسم توی سینه ام گیر کرده بود باید جیغ میزدم، اما شرایط…از جام بلند شدم ووضو گرفتم ودو رکعت نماز شکر خوندم به اضافه ی نماز ظهرم که تا اون موقع نخونده بودمش.احساس شعف میکردم حس میکردم خدا یه فرصت دوباره بهم داده،با خودم گفتم لابد خدا اینجا چشمم رو به این حقایق باز کرد که حالا شاید یه روزنه امیدی برای برگشت پیش ایلیای عزیزم باشه.

شب بعد میلاد امام رضا(ع) بود واز صبح شبکه استانی حرم رو نشون میداد ومن بینهایت دلم میخواست حرم مطهر رو از نزدیک ببینم. وهماهنگ هم شده بود که شب دست جمع بریم به حرم، اما درست نیم ساعت قبل از رفتن یکی با حمیدرضا تماس گرفت واون هم برافروخته زد زیر همه چی که من وشقایق هیچ جا نمیایم،تا لحظه ای که همه داشتن از خونه بیرون میرفتم امید داشتم که منصرف بشه وبگه ما هم میریم، اما زهی خیال باطل.بعد از ده دقیقه که من بغض کرده توی هال رو به تلویزیون نشسته بودم وداشتم از شبکه سه پخش مستقیم مولودی خوانی نگاه میکردم حاضر وآماده از اتاق بیرون اومد ورو به من گفت: میرم جایی زود برمیگردم

با تعجب گفتم: چیزی شده؟

سرشو تکون داد واز خونه خارج شد، ترس برم داشت، یعنی اتفاق به من مربوط میشه! شروع کردم از شدت استرس توی خونه راه رفتن.نیم ساعتی گذشته بود که یهو در حیاط باز شد وحاج خانوم سراسیمه وارد حیاط شد وحمیرا هم پشت سرش، همونطور وسط هال ایستاده بودم که حاج خانوم به سمتم حمله ور شد: سلیته آخر هم زهرتو ریختی؟ چرا ولمون نمیکنی، از وقتی اومدی هرچی بدبختیه با خودت آوردی، بچه من آزارش به مورچه نرسیده…

سعی داشت منو بزنه،اما چون حمیرا کمرشو چسبیده بود حرکاتش به بال بال زدن شبیه بود ، قدمی عقب رفتم وبا بهت پرسیدم: چی شده؟

حاج خانوم جیغ زد: پسره ی قاتل کارش به جایی رسیده که جلوی بچه های منو بگیره!

با ناباوری زیر لب گفتم: ایلیا؟

حاج خانوم فریاد زد: اسم اون حرومزاده رو جلوی من نیار

بغض به گلوم نشست وزمزمه وار گفتم: ایلیا حرومزاده نیست

بازم هم فریاد زد وفوحش های رکیک نثارم کرد، به سمت اتاق دوییدم وبه محض بستن در بهش تکیه دادم، تپش دیوانه وار قلبم بهم اجازه گریه کردن نمیداد، چند دقیقه بعد صدای کوبیده شدن در حیاط اومد ومن از جام تکون نخوردم که برم وببینم کیه،یهو در اتاق به طرز وحشتناکی ضرب خورد وچون بهش تکیه داده بودم وتوقع نداشتم با کشیدن جیغی ازش فاصله گرفتم، حامد درو به ضرب لگد باز کرد،در صورتی که اصلاً در قفل نبود وخیلی راحت باز میشد،با عصبانیت گفت: باهاش قرار گذاشته بودی؟

ترسیده بودم، اونا داشتن منو به گناه نکرده متهم میکردن،با کف دست محکم به لته در ضربه زد: دِ بگو کثافت

در حالی که صدام میلرزید گفتم: بخدا نمیفهمم چی میگی

داد زد: دروغ میگی مثل سگ

سرمو تکون دادم: دروغ نمیگم

چنان سیلی محکمی به صورتم زد که روی زمین افتادم .با ناباوری دستمو روی صورتم گذاشتم، با حرص گفت: بس که حمید بهت رو داده.

انگشت اشاره اشو به نشونه تهدید به سمتم گرفت: ولی من مثل حمید رضا بی غیرت نیستم که تو هرجور خواستی با آبروی ما بازی کنی.

از اتاق بیرون رفت ودر رو به هم کوبید، بغضم ترکید: من چه گناهی کردم، سرمو بالا کردم وگفتم: خدایا مگه من بنده ات نیستم؟ مگه امشب شب عید نیست؟ یعنی عیدی من همین سیلی بود!

از جام بلند شدم وروی تخت دراز کشیدم واونقدر گریه کردم تا خوابم برد،…نیمه شب متوجه شدم که حمیدرضا وارد اتاق شد اما اونقدر غرق خواب بودم که به روی خودم نیاوردم وچشمهامو دوباره بستم…

صبح وقتی چشمامو باز کردم دیدم روبه دیوار خوابیدم،حس کردم کسی از روی تخت بلند شد،سریع چرخیدم وحمیدرضا رو دیدم که داره به سمت در اتاق میره، نگاهش کردم واون از اتاق خارج شد.نیم ساعت بعد وارد اتاق شد و به سمت لباس هاش رفت وقتی داشت لباساشو عوض میکرد متوجه بیداری من شد، اول بهم اخم کرد، نه! اخمش از روی تعجب بود به سمتم اومد لبه تخت واستاد: صورتت چی شده؟

صورتم! سرمو باتعجب تکون دادم: صورتم؟

اخم کرد: کبوده!

دیشب به یادم اومد، فکر کنم تنها کسی که ممکنه جوابم رو بده حمیدرضاست. بغض کرده وگفتم: راستی دیشب چی شده بود؟

با اخم گفت: جوابمو ندادی!؟

با التماس گفتم: تو بگو من هم میگم.

با اخم نگاهم کرد ودوباره به سمت وسایلهاش رفت وآهسته گفت: چیز مهمی نبود، رفع شد.

از جام بلند شدم وگفتم: ایلیا اومده بود؟ دعوا کردین؟

با عصبانیت به سمتم برگشت: به تو ربطی نداره، اونهم کتکشو نوش جون کرد

قلبم فشرده شد،ایلیا رو زده بودن! اشک از گونه ام چکید: الان کجاست؟

با حرص گفت: به تو ربطی نداره

با التماس گفتم: توروبه خدا بگو، قول میدم این آخرین سوال باشه که میپرسم

با کلافگی سرشو تکون داد: داره آب خنک میخوره

یه سری وسایل از روی میزش برداشت وبه سمت در رفت، خودمو بهش رسوندم وبازوشو گرفتم: میخوای چیکار کنی؟

با غضب گفت: قول دادی آخرین سوالت باشه.

گریه کردم: رضایت بده

دست منو از دور بازوش باز کرد وبه عقب هولم داد: که چی بشه؟ میخوای اصلا باهاش برو که دیگه مزاحم ما نشه!

با گریه بهش نگاه کردم، به تهدید گفت: اگه یه بار دیگه حرفشو بزنی بد میبینی شقایق؟

دوزانو روی زمین جلوی پاش نشستم: تو رضایت بده، قول میدم هر چی بگی گوش کنم، دیگه بهش فکر نکنم، میشم زن زندگیت، همونی که تو میخوای، بذار بره…

حالا ضجه میزدم، نفسشو با عصبانیت چندبار بیرون فرستاد وبدون اینکه حرفی بزنه از اتاق بیرون رفت، گریه کردم، به خاطر ایلیایی که عشقش همه وجودمو پر کرده بود ونمیتونستم جاش کسیو بذارم، گریه کردم به خاطر غروری که شکستمش گریه کردمو گریه کردمو گریه کردم….

ساعتها توی اتاقم بدون اینکه برم دستشویی یا صبحونه بخورم نشستم، تا اینکه نزدیکای ظهر صدای بچه های راضیه تو حیاط پیچید، وصدای خندون خودش که میگفت: عیدتون مبارک.

عید! یه ربع بعد به سمت اتاق من اومد وبا دیدن من تو قاب در خشکش زد، در روبست وبه سمتم اومد: شقایق مامان چی میگه؟ صورتت چی شده؟چرا قرمزه؟

بغض کردمو به محض نزدیک شدنش بغضم ترکید وخودموتو بغلش انداختم وگریه رو سر دادم: بخدا من کاری نکرده بودم، همه مجازاتم کردن! من حتی با خونواده ام بدون حضور حمیدرضا صحبت نکردم چه برسه که بخوام با ایلیا قرار بذارم.

راضیه هم که حالا با من گریه میکرد موهامو نوازش کرد وگفت: درست میشه گلم؛گریه نکن

یه خورده که از شدت گریه ام کم شد از بغلش بیرون اومدم وهمه چیو براش تعریف کردم، حمله مادرش؛حرفای حامد وجریان صبح وحمیدرضا وحرفایی که بهش زدم؛ وقتی صحبتم تموم شد بوسه ای بروی پیشونیم زد: اگه چنین حرفایی بهش زدی مطمئن باش حمیدرضا به حرفات گوش میکنه

بعد اخماش تو هم رفت وگفت: حق اون حامد احمق رو هم خودم میذارم کف دستش

بعد دخترش رو صدا زد: مریم جان

مریم به دو وارد اتاق شد، ورو به من گفت: سلام زندایی

لبخند بیجونی زدم: سلام

راضیه گفت: مریم جان برو واسه زندایی شیرینی بیار

مریم چشمی گفت واز اتاق باز به حالت دو خارج شد،چند لحظه بعد به جای مریم حمیرا با شیرینی وارد اتاق شد، چشماش قرمز بود، من فکر میکردم این خونه نیست؛ آروم به سمت من اومد، با بغض گفت: شقایق معذرت میخوام که دیشب نتونستم ازت محافظت کنم

دلم گرفت وگفتم: تو قسم نخوردی که از من محافظت کنی

همدیگه رو بغل کردیم… راضیه لبخندی زد وگفت: خدا خودش همه چیزو درست میکنه

پرسیدم: حاج خانوم کجاست؟

حمیرا گفت: چند دقیقه پیش رفت حرم، گفت ظهر هم نمیاد

راضیه با لبخندی گفت: عجب تحویلی میگیرن منو! یعنی نمیخواد به من بگه که داره میره؟

خنده ام گرفت، باز لبخندم خشک شد ورو به راضیه گفتم: میشه یه جور ته وتوی قضیه رو دربیاری ببینی چی شد؟

راضیه سرشو تکون داد واز جاش بلند شد،

…با موبایلش توی حیاط صحبت میکرد ومن از پشت پنجره بهش نگاه میکردم،حمیرا کنارم ایستاد: صورتتو کرم بزن کمتر معلوم میشه، صورتم به یادم اومد، رفتم جلوی آینه توی هال ایستادم، گونه ام قرمز شده بود، کمی مایل به کبود،صورتم رو کرم زدم وکمی آرایش کردم،راضیه وارد اتاقم شد وگفت: اصلاً پای پلیسو وسط نکشیدن

با تعجب بهش نگاه کردم، ادامه داد: مثل اینکه دیشب پژمان بردتش خونه خودش، الان هم که زنگ زدم حمیدرضا گفت رفته و ولش کردن بره، گویا داداش هاش اومدن وبردنش.

حمیرا با لحن خنده داری گفت: اگه گذاشتن این پژمان زندگیشو بکنه!

راضیه خندید: طفلک تا خرش از پل بگذره مجبوره به حرف اینا گوش کنه

ابروهامو بالا دادم: جریان چیه؟

حمیرا از خجالت سرخ شد وراضیه گفت: پژمان دلش اینجا گیره

وبه حمیرا اشاره کرد با شیطنت گفتم: پس اینطور بود که پژمان شب اول که منو میرسوندن گفت تو این خونه فقط حمیرا خانوم وحاج اسد خوبن!

حمیرا سرخ شد، راضیه دستشو به کمرش زد: چشمم روشن، یعنی من این وسط کَلَمم؟ اگه گذاشتم این وصلت سر بیگره؟

خنده ام گرفت، خندیدم چون هم از بابت حمیرا خوشحال بودم وهم از بابت ایلیا خیالم راحت شده بود، شاید تلخ خندیدم…

بعد که حمیرا به سمت آشپزخونه رفت، راضیه با صدای آرومی رو بهم گفت: به فکر قولی که به حمیدرضا دادی هستی؟

دلم فرو ریخت و وحشت همه بدنمو در برگرفت….

با ترس بهش نگاه کردم، وقتی داشتم این حرفا رو به حمیدرضا میزدم ابداً اگه لحظه ای بهشون فکر کرده باشم! راضیه به طرف در اتاق رفت وحمیرا رو صدا زد: حمیرا جان،بچه ها رو بیار داخل سرما نخورن،سرگرمشون کن من با شقایق کار دارم.

حمیرا: باشه

راضیه درو بست واومد داخل، باهم لبه تخت نشستیم، با لبخند محزونی گفت: تا کی میخوای به ایلیا فکر کنی؟ آخرش به کجا ختم میشه؟

سرمو تکون دادم: نمیدونم..

آهی کشید: حمیدرضا از ازدواج شانس نیاورد.

بهش نگاه کردم، لبخندی زد وگفت: فرشته خدابیامرز که اجباراً زنش شده بود وقبل از صمیمی شدنشون مرد و حمیدرضا ناکام موند، تو هم که بعد از گذشت دوماه…

سرمو شرمسار انداختم پایین وگفتم : نه میخواستم، نه بلد بودم کاری کنم

دستشو روی شونه ام گذاشت، دیگه به ایلیا فکر نکن، گذشت زمان همه چیو درست میکنه، بچسب به زندگیت، شاید حمیدرضا یه خورده اخلاقش تند یا خشک باشه اما بی منطق نیست، اگه تو خوب باشی مطمئنم خوش بختت میکنه

بغض کردم: پس ایلیا چی؟

سرشو با کلافگی تکون داد: شاید ایلیا هم عاشقت باشه اما مطمئنم اونچه که الان بیشتر اذیتش میکنه عذاب وجدانه، صد در صد اگه حس کنه که تو خوشبختی اون هم به آرامش میرسه وشاید بتونه سروسامونی به زندگیش بده، به خودت نگاه کردی؟ دوماهه که اومدی اینجا وتنها چیزی که نصیبت شده غصه وناراحتیه! مامانم بده؟ دَمِ حمیدرضا رو داشته باش که ازت حمایت کنه، اما الان حمیدرضا زبونش کوتاهه ونمیتونه کنایه های مادرمو جواب بده.

حرفاش عین حقیقت بود، لبامو به دندون گرفتم تا بغضم نپره بیرون، صورتمو به سمت دیگه ای کردمو با صدای لرزونی گفتم: من نمیتونم.همه ی زندگی که این نیست، تکلیف دلم چی میشه؟

با لحن مهربونی گفت: تظاهر هم بلد نیستی؟

با تعجب بهش نگاه کردم، ادامه داد: درسته که همه زندگی به شب خوابیدن کنار هم خلاصه نمیشه اما تاثیر داره، خیلی هم تاثیر داره، حمیدرضا یه مَرده، اگه از تو تامین بشه همه جوره حمایتت میکنه، تابحال بجای اینکه از خدا ایلیا رو بخوای خولستی که مسیر زندگیشو تغییر بده

با بهت سرمو تکون دادم، با لبخندی ادامه داد: از خدا خواستی که یکی دیگه رو سر راهش قرار بده؟

نه! نباید به کس دیگه ای جز من فکر کنه؛ اشک از چشمم به روی گونه ام چکید، صدای راضیه لرزید: پس اونطور که ادعا میکنی عاشقش نیستی.

دستشو بالا آورد واشکامو پاک کرد وگفت: با عمل کردن به قولی که دادی اعتماد حمیدرضا رو جلب میکنی

با نگاهی غصه دار گفت: درسته که برای همیشه ایلیا رو باید فراموش کنی اما شاید در آینده ای نه چندان دور دوباره بتونی رابطه گرم گذشته رو با خونوادت برقرار کنی.

از جاش بلند شد ودر حالی که به سمت در میرفت گفت: بهتره یه دوش بگیری بعدش هر سوالی داشتی در خدمتم

از اتاق خارج شد، یعنی واقعاً رفتارم طوری بود که اون فکر کنه حرفاشو قبول داشتم؟ دلم گرفته بود داشتم از درون نابود میشدم، از جام بلند شدم و وضو گرفتم وچون اذان ظهر رو گفتن نمازم رو خوندم، با راضیه وحمیرا در حال ناهار خوردن بودیم که حامد اومد خونه و روبه حمیرا گفت: ناهار آقاجونو بده ببرم

تا حمیرا رفت توی آشپزخونه ظرف غذا رو بیاره حامد با پوزخند به کبودی صورتم نگاه کرد.راضیه که بین بچه هاش نشسته بود با غضب رو به حامد گفت: هوی! چرا اینشکلی نگاش میکنی؟

حامد به راضیه نگاه کرد وبا بی ادبی زبونش رو توی دهنش چرخوند، راضیه سرشو از روی تاسف تکون داد وگفت: دعا کن تا وقتی آقاجون وحمیدرضا میان خونه من رفته باشم واِلا تا کتکت نندازم دست بردار نیستم

حامد چشماشو تنگ کرد وسرش رو تکون داد: باش تا صبح دولتت بدمت

حمیرا با ظرف غذا بیرون اومد ورو به حامد با اخم گفت: بیا ببر

سریع هم اومد نشست کنارم، حامد ابرو بالا داده به حمیرا نگاه کرد وخم شد که از روی زمین ظرف غذارو برداره هنوز قامتش کامل راست نشده، آخی گفت وظرف غذا از دستش افتاد اما چون حمیرا ظرف غذا رو محکم بسته بود چیزی ازش بیرون نریخت.

همه با تعجب بهش نگاه کردیم، راضیه گفت: چی شد؟

حامد دستشو چندبار بست وباز کرد: چیزی نیست، دستم یهو تیر کشید.

ظرف رو با اون یکی دستش گرفت واز خونه خارج شد وما به ناهار خوردنمون ادامه دادیم.در حین ناهار تلویزیون روشن بود من با ذوق زده بودم شبکه استانی وحرم رو نگاه میکردم،حسی داشتم که تابحال نداشتم، حمیرا تلخ خندید: تو رو نبردیم قسمت خودمون هم نشد که حتی دیشب به خیابون نزدیک حرم برسیم چه برسه که زیارت کنیم.

بعد از ظهر تحت تاثیر حرفهای راضیه رفتم حموم، خودم هم نمیدونستم چرا مثل یه ربات داشتم عمل میکردم، درسته که اسم مردها بد در رفته اما زنها وضعیتشون هزار برابر بدتر از مردهاست فقط غرور وحجب وحیاشونه که نگهشون داشته، من هم از این قاعده مستثنا نبودم هرچند موضوع من فرق میکردو من بیشتر خودم رو برای ایلیا نگه داشته بودم،اما یه چیزی به جز ترسم مانعم میشد که با راضیه مخالفت کنم، انگار من هم مخالف با فرا رسیدن شب نبودم..اما یه چیزی از اعماق وجودم فریاد میکشد ومیگفت: شقایق بعدش پشیمون میشی..

غروب وقتی حاج خانوم برگشت من وراضیه هنوز تو اتاق بودیم، راضیه چمدونمو به هم ریخت ویه لباس خواب بیرون کشید: این چه طوره؟

با لبخند کجی گفتم: اینو مامانم خریده بود، جز خریدای عروسیم بود

لباسو سر جاش گذاشت وگفت : پس این نه

به سمت در اتاق رفت: من میرم بیرون سعی میکنم تا یک ساعت دیگه برگردم.

وقتی از اتاق بیرون رفت به سمت چمدون رفتم ومرتبش کردم، یهو چشمم خورد به فال حافظ، اشک تو چشمام جمع شد، فاتحه ای خوندم وبدون نیت بازش کردم:

یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش

می سپارم به تو از چشم حسود چمنش

گرچه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور

دور باد آفت ودور فلک از جان وتنش

گر به سرمنزل سلمی رسی ای باد صبا

چشم دارم که سلامی برسانی زمنش

……

….

“دلشوره دارید،نگران کسی هستید ولی قسمت هرچه باشد همان خواهد شد، دلتان را قوی کنید واز خدا یاری بخواهید….”

این یعنی چی؟ از این واضح تر! کتاب رو بستم وبهش نگاه کردم: یادت رفته کی تورو به من هدیه داد؟ تو هم میگی بسپارمش به خدا ومنتظر قسمت باشم؟

اشکهام یکی پس از دیگری سرازیر شدند، به آینه کوچکم نگاه کردم، به قیافه ای که زمین تا آسمون با چندماه گذشته فرق میکنه، به ابروها وموهای رنگ کرده ام، یاد مامانم افتادم که بهم گفته بود اولین دست ابروتو خودم میگیرم ولی هیچ وقت قسمت نشد واولین بار رو راضیه برام گرفت،راضیه همزمان با مردها وارد خونه شد ویکراست اومد به اتاقم پلاستیکی رو به سمتم گرفت: ببین میپسندی؟ عجله ای شد خدا کنه خوشت بیاد

بازش کردم یه لباس خواب لیمویی رنگ ساتن فوق العاده باز بود، یهو ترسیدمو از دستم افتاد با تعجب گفتم: قصد نداری که اینو جلوش بپوشم؟

راضیه خم شد وبرداشت: نه پس! امشب با چادر بخواب فردا جلو مادرم بپوشش

از این حرفش خنده ام گرفت، خودش هم خندید وگفت: فعلاً بلند شو بریم بیرون تا بعد از شام بگم میخوام چیکار کنم.

وقتی داشتیم از اتاق خارج میشدیم، همزمان حمیدرضا هم میخواست بیاد داخل، سلامی کردم وازش رد شدم، اون هم جوابم رو داد ووارد اتاق شد…

کمک حمیرا داشتیم سفره پهن میکردیم که متوجه شدم راضیه تو جمع نیست رو به حمیرا گفتم: پس راضیه کجا رفت؟

حمیرا شونه هاشو بالا انداخت: فکر کنم با حمیدرضا تو اتاق شما باشن

شصتم خبردار شد این دختر باز داره برنامه میچینه.. در حین شام خوردن بودیم که راضیه کلید کرد که باید شب همه برن خونه اش بخوابن، حاج خانوم شروع کرد به آوردن بهونه های بنی اسرائیلی. حاج اسد ساکت بود، حامد هم غر میزد: این کارا چیه؟ تو خودت تا الان اینجا بودی بعد ما بیایم باز دنبال تو؟

اما مرغ راضیه یه پا داشت، محمد و مریم هم آویزون شده بودن به حاج اسد وحاج خانوم وهی اصرار میکردن، شوهر راضیه هم از همه جا بیخبر میگفت: یعنی قابل نمیدونید یه شب هم خونه ما جمع شین، فردا هم که تعطیله

حاج اسد به حالت سوالی رو به حاج خانوم گفت: من مشکلی ندارم شما چی میگین؟

حمیرا رو به حاج خانوم ملتمسانه گفت: مامان توروخدا؟

حاج خانوم سرشو تکون داد: باشه

شوهر راضیه رو به حمیدرضا گفت: شما هم میاین دیگه ؟

حمیدرضا لبهاشو جمع کرد: راستش دوست دارم بیام اما صبح زود جایی کار دارم باید برم

آره جون عمه ات!حامد با تعجب گفت: صبح جمعه کجا کار داری؟

راضیه با حرص جواب داد: به تو ربطی نداره

همه با تعجب به راضیه نگاه کردن وراضیه در کمال خونسردی لیوان آبو سرکشید وگفت: چه معنی داره بچه تو کار بزرگتر دخالت کنه؟

حاج اسد خندید واین باعث شد حامد بیشتر حرص بخوره، تازه متوجه شدم دستشو بسته! وقتی میخواست برای خودش آب بریزه ونتونست فهمیدم،حاج خانوم با تعجب پرسید: حامد دستتو چیکار کردی!چرا بستی؟

حامد نگاهی به دستش انداخت وگفت: نمیدونم کجا خورده حالیم نشده!

شام در کمال آرامش خورده شد، بعد از شام همه آماده رفتن شدن، فقط حامد بود که دوست نداشت بره وداشتن به زور میبردنش، برای اولین بار دوست داشتم خونه بمونه، چرا که حس امنیت در برابر حمیدرضا بهم دست میداد، وقتی همه خداحافظی کردن واز خونه خارج شدن حس وحشت به سراغم اومد، حمیدرضا رفت دستشویی،رفتم توی اتاق و لباس خوابی که راضیه برام گرفته بود رو توی دستم گرفتم وبا خودم گفتم: عمراً اگه اینو جلوی حمیدرضا بپوشم!

لباسو تو کمد جا دادم وپریدم رو تخت وزیر پتو خزیدم،

رو به دیوار به پهلو دراز کشیده بودم که حمیدرضا وارد اتاق شد و لامپ رو خاموش کرد، قلبم محکم خودشو به دیوار سینه ام میکوبید، حس کردم اتاق با نور کمی روشن شد، حدسم درست بود اون چراغ مطالعه رو روشن کرده بود وپشت میزش نشسته بود، شونه هامو بالا انداختم ودوباره به سمت دیوار برگشتم: خداروشکر

اما خوشحالیم دوام چندانی نداشت وچند دقیقه بعد چراغ مطالعه هم خاموش شد وحالا اتاق فقط با نور کمی که از پنجره میزد روشن بود،با صدای آرومی که انگار خیلی به من نزدیک بود گفت: نتونستم

ابروهامو توهم کشیدم وهیچی نگفتم، ادامه داد: چطور میتونستم طاقت بیارم وخودمو تا صبح با کارم سرگرم کنم؟

نفسمو حبس کردم، آروم صدام زد: شقایق؟

صداش لرزید: بَسَمه، فکر کنم به اندازه کافی مجازات شدم،

دستشو روی شونه ام گذاشت،تک تک ذرات بدنم از ترس منجمد شد، با صدای آرومی گفت: من روش دست بلند نکردم.

آروم به طرفش چرخیدم وناباورانه بهش زل زدم، اخم نداشت، نگاهش غمگین بود، نگاهشو ازم گرفت: دوست ندارم به زور باهام همخواب بشی. اگر آمادگیشو نداری باز هم صبر میکنم

پشتشو به من کرد وپتو رو تا شونه هاش بالا کشید،خدا! داشتم دق میکردم، از این دوراهی بد تر هم وجود داره؟ دستمو تا نیمه بالا آوردم اما نتونستم ودوباره دستمو کشیدم،با صدایی که خودم به زور میشنیدم گفتم: تو هیچ وقت نمیذاری برگردم نه!

با صدای آروم ولی لحن محکمی گفت: حتی فکرش رو هم نکن

دستمو روی شونه اش گذاشتم وبا بغض گفتم: پس دیگه احتیاجی نیست که صبر کنی،

به سمتم چرخید وبه چشمام نگاه کرد، دلم فرو ریخت، وحشت کرده بودم خودم هم از حرفم پشیمون شدم،آب دهنم رو قورت دادم وفوری گفتم: اصلاً ولش کن، برو بندازش زندون، منو چه به از خودگذشتگی؟

سریع به سمت دیوار چرخیدمو سرمو بردم زیر پتو،نمیدونم چقدر به همون حالت بودم که خوابم برد؛

….پیچیدن دستی رو به دور کمرم حس کردم، وخوردن نفس هایی رو به گردنم، خوابم میومد..خیلی… گرمای دلنشینی به گوشم میخورد که حس لذت رو درونم ایجاد میکرد، یهو هوشیار شدم وبدون باز کردن چشمام سعی کردم موقعیت رو بسنجم، دستاش به دور کمرمه ومنو از پشت بغل کرده بود، انگار سرش کنار گوشم بود وداشت با نفسهاش لاله گوشم رو بازی میداد، سعی کردم ازش فاصله بگیرم اما منو بیشتر به خودش فشرد، انگار متوجه شد بیدارم، حالا به وضوح لاله گوشم رو به دندون گرفت، گرمم شده بود آروم چشمامو باز کردمو این بار با تلاش بیشتری سعی کردم از بغلش بیرون بیام، اما با یه حرکت سریع من رو به سمت خودش برگردوند وبا هم چشم تو چشم شدیم،واسه ثانیه ای نفس کشیدن از یادم رفت وبه چشماش خیره شدم، شهوت تو چشماش موج میزد ومن دریای از التماس رو تو نگاهم جادادم اما نگار بیفایده بود،با دستش موهام رو از روی صورتم کنار زد وچند ثانیه به اجزای چهره ام خیره شد،آهسته نگاهش روی لبهام ثابت موند، دوباره به چشمهام نگاه کرد دوباره به لبهام، صورتشو آورد جلو و من بی اراده سرمو بردم عقب، دست دیگرشو گذاشت پشت سرم و صورتمو نزدیک به خودش کرد ولبهاشو روی لبهام قرار داد،حس میکردم که الان قلبم سینه ام رومیشکافه ومیاد بیرون، سعی میکردم صورتم رو دور کنم اما با دست وحرکات سریع لبش مانع میشد، دستامو روی سینه اش گذاشتم وسعی کردم از خودم دورش کنم اما نمیشد مثل یه بچه تو دستاش اسیر شده بودم،یه پاشو از زانو خم کرد وگذاشت از پهلو روی کمرم ومنو محکم تر به خودش چسبوند، حالا دیگه داشتم تقریباً دست وپا میزدم، یهو تو جاش نشست وبا یه حرکت بلوزشو درآورد، دستامو جلوی چشمام گذاشتم، دوباره روم خم شد ودستهامو از روی صورتم برداشت ولبهامو بوسید وآهسته رفت به طرف گردنم، با گریه گفتم: حمیدرضا بس کن

اما اون انگار نمیشنید، دستاشو به پهلوهام کشید، به خودم لرزیدم، با وجود تقلایی که میکردم لباسمو از تنم درآورد و دوباره گیرم انداخت، با اینکه سعی میکرد آروم عمل کنه اما تقلاهای من موجب میشد حرکاتش وحشیانه به نظر برسه، نمیدونم چقدر طول کشید، من درد کشیدم نه از سر این همخوابی بلکه از زخم دلم، آه کشیدم نه از سر لذت! آه کشیدم تا سوخته های جیگرم رو التیام ببخشم، من با مردی یکی شدم که اجبار من رو کنارش نگه داشته بود، وقتی کارش تموم شد آروم شروع کرد به نوازش کردن موهام، دیگه حتی نای گریه کردن هم نداشتم، خم شد وپیشونیمو بوسید وزیر لب گفت: شقایق کاری میکنم که احساس پشیمونی نکنی.

ودوباره پیشونیمو بوسید،دستشو از زیر شونه هام رد کرد ودست دیگه اش رو هم از زیرزانوهام واز روی تخت بلندم کرد، اونقدر جیغ زده بودم که دیگه حتی از بابت دردی که توی وجودم پیچید کوچکترین حرف یا ناله ای به زبون نیاوردم،باهم رفتیم زیر دوش آب گرم، به صورتش نگاه نمیکردم، فقط به یه نقطه نامعلوم خیره شده بودم وداشتم به آینده فکر میکردم، با دستاش صورتم رو قاب کرد وبه چشمهام نگاه کرد: شقایق؟ خوبی؟

سرمو تکون دادم،سرمو بغل کرد وصورتم با سینه کم موش تماس پیدا کرد، به بغضم اجازه شکستن دادم وبا صدای بلند گریه کردم واون هم با مهربونی اجازه داد تا خودمو تخلیه کنم…

… چشمهامو باز کردم، نور صبح اتاق رو روشن کرده بود، سرم روی سینه حمیدرضا بود، آروم سرمو بلند کردم وتو جام نشستم، خوابیده بود…خیلی عمیق.از درد وحشتناک دیشب خبری نبود، فقط یه سوزش جزیی داشتم،موهامو در همون حالت به سه دسته تقسیم کردمو شل بافتمش وپایینش رو بدون اینکه ببندم رها کردم، کمی از حمیدرضا فاصله گرفتم ودوباره تو جام دراز کشیدم،دلم هوای گریه داشت، دیشب برای اولین بار قبل از خواب به ایلیا فکر نکردم حتی موقع نزدیکیم با حمیدرضا! اما حالا عذاب وجدان دردناکی داشت تو وجودم ظاهر میشد، یه جور حس خیانت به عشق پاکی که نسبت به ایلیا داشتم، اما به قول راضیه تا کِی؟

چشمهامو بستم:

ایلیا : کیوان میگفت هفته دوم عید میاد واز من هم خواست خودمو آماده کنم

من : وای حالا چی میشه؟

ایلیا: مهم نیست که چی میشه، مهم اینه که من تا آخرش باهاتم

پس کو؟ آخرش کجا بود! تموم شد، دیگه برگشتی وجود نداره، حتی اگه حمیدرضا هم بهم اجازه برگشتن بده من برنمیگردم، من دیگه متعلق به ایلیا نیستم…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x