رمان شوره زار پارت 4

4.3
(7)

جیغِ زیبا ،کلامش را برید :
– خفه شو ! خفه شو بی شرف !
و بعد صدای شکستن چیزی باعث شد حافظ تکان بخورد .
زیبا با او و دلش چه کرده بود ؟!
تمام غرور و شخصیتی که تمام عمر برای داشتنش جان کَند و عرق ریخت و حرف شنید را به بازی گرفت . .
از دلِ ساده و محبت ندیده اش سواستفاده کرد و او را بازیچه نمود . .
فقط برای یک انتقام بچگانه ؟!
چطور توانست او را بازیچه ی خود کند ؟!
کفِ دستش را به روی در گذاشت تا کمرش خم نشود اما سرش . . به سمت پائین رفت .
حس میکرد مغزش در پیشانی اش است !
– دختره ی روانی ! اگه میخورد به سَرَم چی ؟!
با عربده ای که زیبا زد ، حافظ شک داشت که حنجره اش سالم بماند :
– به درکـــ !
لحظه ای سکوت برقرار شد . .
چه قدر راحت او را حراج کرده بودند . . او را ، شرفَش را ، انسان بودنش را . . .
مگر ساده دلی جرم بود که او را به بازی گرفتند . . . ؟؟
هر چند حافظ می دانست ، که این خودش بود که فریب خورد . که زود دل داد . .
که زود وا داد !
که پایش سُرید . .
گلویش پر بود و گرفته . آنقدر که حتی آه نمی توانست بکشد !
از خودش عقش گرفت !
روزی که از خستگی روی تخت خوابش برد ، زیبا برای همین سر روی سینه اش گذاشت ؟!
که از اعتماد او سواستفاده کند و عکسی خلافِ واقع برای نامزدِ سابقش بفرستد ؟!
حتی به بیهوشی ناشی از خستگی او هم رحم نکرد !
دستش که روی زنگ بود را قدرتی بخشید و آن را فشرد . بدون وقفه !
کمی بعد ، این زیبا بود که عصبی در را گشود و حافظ آرام آرام سر بالا گرفت .
دخترک ماتش برد !
چهره ی عصبی و سرخش اندک اندک رنگ از دست داد و چشمانش گشاد شدند .
حافظ پوزخند زد . عرق از روی پیشانی اش پائین می لغزید . گوشه ی چشمانش نبض داشتند . . سردردِ لعنتی چنگ انداخته بود به مغزش !
لب های زیبا لرزیدند :
– حا . . . حافظ!
حافظ سر تکان داد و نگاهش به مردِ پشتِ سر او کشیده شد .
اخم هایش در هم بودند و چهره اش پریشان . .
صدای حافظ از فریادهای فرو خورده ، گره دار و گرفته بود :
– حافظ ! آره . . . حافظ ! حافظِ احمق !
پیش رفت و زیبا گامی عقب کشید .
حافظ در را رها کرد که محکم به چهارچوبش چسبید :
– جفت تون رو بکشم ، کمه برای این همه بی حیثیتی و بی شرفی و بی ناموسی !
37#
عصبی ، خنده ای کرد و سرش را تکان داد . انگشت شست زیر بینی سائید و آب دهانی نداشت اما سعی کرد آن را فرو بدهد .
به زیبا نگاه کرد :
– که من یه لا قبام . . .
نگاهش را به ساسان داد :
– که پول پرستم . . .
دندان روی هم سائید و با تنفر به زیبا نگریست . صدای خزیدنِ سختِ دندان هایش روی هم را می شنید .
خیز برداشت و با دستِ راست گلویِ زیبا را فشرد . غرید :
– اون همه دوست داشتنم رو دیدی و منو بازی دادی ؟! هان ؟!
ساسان نیم گامی برداشت برای آمدن به سمت او که بر سرش فریاد کشید :
– تو از جات جُم نخور که خونِت حلاله !
زیبا به دستان او چنگ انداخت ، لبخندِ عصبی اش رو صورتش جا خوش کرده و قصد نداشت کنار برود . نگاهش را به صورت او داد :
– چیه ؟! داری جون میکَنی ؟! هان ؟! منم جون کَندَم ! وقتی اون بیرون وایستاده بودم و داد و بیدادهات رو گوش میکردم .
او را به عقب هل داد و نفس عمیقی کشید . انگار درون ریه اش آتش روشن کرده بودند . . می سوخت ! می سوخت ! می سوخت و دود می کرد !
نفسش داغ و پر حرارت بود .
دستش را مشت کرد . آرام گام برداشت و دور سالن چرخید . .
هر لحظه که می گذشت خشمش اوج می گرفت . انگار هیزم به وجودش می ریختند . .
روی پاشنه ی پا چرخید و به آنها نگریست . خندید ، تلخ و پر درد :
– چه قدر خر بودم من ! می فهمیدم یه چیزی رو نمیخوای بگی ها ، ولی اصلا حتی یه لحظه هم فکر نکردم یه آدم انقدر میتونه پست باشه !
ساسان پیش آمد و با اخم و حق به جانب او را خطاب قرار داد :
– تو خودت خواستی . خودت چشمت رو بستی ! وگرنه کدوم احمقی میتونه انقدر نسبت به رفتارای معشوقه اش بی تفاوت باشه . خودت نخواستی ببینی
یه چیزی این وسط مشکوکه !
حافظ هوا را پر حرص بالا کشید و چشم بست . دندان روی هم فشرد و در کسری از ثانیه خشمش به حدی رسید که دیگر نتوانست خودش را کنترل
کند ، سمت او پرید و مشتش را روی چانه ی او نشاند .
ساسان که کنترلش را از دست داد ، حافظ روی شکمش نشست و بدون اینکه بتواند مشت هایش را کنترل کند ، سر و صورت و شانه و بدن او را هدف
گرفت !
زیبا جیغ کشید و سعی کرد دست های او را به اختیار خود درآورد که حافظ او را پس زد و همین برای ساسان کافی بود تا او را عقب براند . حافظ تند و
فرز ایستاد و نفس هایش پشت هم و کوتاه بودند .
ساسان خون گوشه ی لبش را با کف دست گرفت و روی زمین تف کرد . لبخند تحقیر کننده اش هنوز روی لبش بود . نمی خواست مقابله به مثل کند
که دردِ همین فریب برایش کافی بود !
به زیبا اشاره کرد و با پوزخند گفت :
– یه دختر خوشگل دیدی گفتی تموم شد . تازه پولدارم که هست . نونم تو روغنه .
حافظ آنقدر محکم دست مشت کرده بود که گویی رگ هایش می خواستند پوستِ آن را بدرند .
به زیبا نگاهی انداخت که در سکوت و با وحشت به او می نگریست . چطور او را باور کرد ؟!
چطور دروغ هایش را پذیرفت . . ؟!
چطور نتوانست بفهمد او و تمام رفتارهایش یک بازی هستند ؟!
و صدایی در درونش به حرف آمد ؛ می فهمید ! می دانست ! ولی نمی خواست قبول کند یا اصلا به روی خود بیاورد !
با گام های بلند به سمت او رفت و دستش را بالا برد که به تقاصِ ضربه ای که به احساس و غرور او زده ، روی صورتش بکوبد اما . . .
دستش نزدیکِ گونه ی او از حرکت ایستاد و انگشتانش را به سمتِ کفِ آن جمع کرد . فک و چانه اش و تمام استخوان ها و عضلات صورتش می لرزیدند
. .
نه از بغض و ناراحتی ، از خشم و عصبانیت . می خواست او را آنقدر بکوبد تا خون بالا بیاورد اما . . . ! :
– بابام می گفت زن هر چه قدر هم که بهت بدی کنه ، بازم زنه ! بازم زور و قوتش نصفِ توئه و زودتر از تو می شکنه . . . گفت دست روش بلند نکن چون
مثه گل شمعدونیه ! لطیف ! مهربون ! البته اون درباره ی زن حرف میزد ! هر چند تو بدنت زنونه اس اما در اصل یه هرزه ی به درد نخوری که ارزشت از
یه دستمال کاغذی کمتره ! دیدی که برام در حد یه دستمالم نبودی !
نگاهی پر از تحقیر به سر تا پایش انداخت و عقب رفت .
بودن در آنجا نفسش را می گرفت !
فقط می خواست دور شود . . برود !
برود و نبیند که چطور بر سر جنازه ی احساس و غرورش جدال می کنند برای مناقشه ای که او هیچ طرفِ آن نبود .
***
در خانه را بی اختیار و بدون اینکه بخواهد محکم به هم کوبید !
گام هایش را روی زمین می کشید . سبا رویِ تختِ کوچکِ گوشه ی حیاط نشسته و در آن هوای سرد ، سبزی پاک می کرد .
گوشه ی چشمش را مالید و پر خشم غرید :
– تو این هوای سرد ، تو حیاط چی کار میکنی ؟!
می خواست خشمش را کنترل کند . آرام شود !
وگرنه بلایی سر خودش و نزدیکانش می آورد .
سبا شانه بالا انداخت :
– خیلی گرمم میشه تو خونه !
حافظ مشتش را باز و بسته می کرد شاید بتواند عصبانیتِ درونِ عضلات و بازوانش را به کنترل در آورد .
نگاه چپ چپی به او انداخت و پاهایش بی اراده او را به سمت زیر زمین بردند .
در بالایِ آن اتاقکِ تاریک و نم گرفته ، تمام عزیزانش حضور داشتند و نمی خواست با ناله های ناشی از زخمی که به دلش زده بودند ، آنها را بیازارد .
بلاتکلیف و گیج میانه ی آن ایستاد . به اطرافش نگاه کرد . همه جا نیمه تاریک و سردبود . بوی خاک بینی اش را می آزرد . چانه اش لرزید .
کفِ دست هایش را محکم روی چشم هایش فشرد :
– گریه نکن . . گریه نمیکنیا . . گریه نکن الاغ . . احمقِ بیشعور . . میگم گریه نکن . . .
نوکِ بینی اش را محکم گرفت . چشمانش را دور تا دور زیرزمین تاب داد . صدایش گرفته بود :
– نکن ! نکن ! گریه نکن ! احمق . . احمق . . احمق . .
نگاهش روی صندوقچه ماند . . .
چشم هایش سوختند . خرناس کشید و . . . . .
ناگهان عربده زد :
– احمـــق !
نمی دانست دبه ی ترشی بود یا جعبه ی خرت و پرت های اولِ ابتداییِ سبا اما هر چه که بود ، وارونه شد و با صدای بدی بر زمین پخش شد .
دیگر نمی توانست جلوی دست هایش را بگیرد که می کوبیدند و می شکستند .
همه چیز را به هم می ریخت و نامفهوم و پر از خشم فریاد می زد .
و در این بین صدای جیغ سبا را نمی شنید که از ترسِ اینکه به خودش و کودکش آسیب برسد پیش نمی آمد و با التماس کاظم را می خواند .
کاظم سراسیمه و بی اینکه دمپایی بپوشد از پله ها پائین آمد و دوقلوها به دنبالش که سبحان مچِ دست های تپلشان را گرفت :
– شماها کجا ؟!
او و حنا مجبور بودند بایستند و ببینند که چطور دامادشان تلاش می کند برادر خشمگین و عصیان زده شان را به اسارت بازوانش در آورد .
کاظم سعی می کرد حداقل دستِ خونی اش را بگیرد که معلوم نبود با چه چیزی بریده است . .
اما حافظ تمامِ آن تحقیر و فریب را با نعره بالا می آورد و درد می کشید . . . درد می کشید و دیگر نمی توانست جلویِ دلِ شکسته ی کوچکِ تنها مانده
اش را بگیرد که از طریق بارشِ چشمانش ناله می کرد !
38#
***
نگاهش به باند سفید و لکه ی سرخ رویِ آن بود .
انگار فکش را قفل کرده بودند . دوست نداشت حرفی بزند یا زبانش را تکان دهد .
دلش نمی خواست با هیچکس و از هیچ چیز سخن بگوید .
پلک هایش سوزش خفیفی داشتند ، شبِ گذشته حتی لحظه ای نتوانست آنها را روی هم بیاورد .
سرش را به دیوار پشت سرش تکیه زد و چشم بست .
هر چه که بیشتر می گذشت ، رفتار زیبا برایش بیشتر گران می آمد .
هر دو دست را روی صورت کشید و این بار که دوباره پلک گشود ، حنا روبرویش بود .
گردن کج کرد و منتظر ماند . گویی صحبت کردن در مغزش مثل دو سیم بود که به یکدیگر اتصال نداشتند !
حنا زبان روی لب کشید و دست دراز کرد و دستِ زخمیِ او را چسبید :
– دیگه درد نداره ؟!
از اول هم نداشت !
دردِ زخمی که به غرورش زدند ، بیش از آن بود .
فقط پلک زد . حنا بغض کرده ، لب برچید و نگاهش را چرخاند . دوباره مردمک هایش را روی صورت او متوقف کرد :
– خب چرا نمیگی چی شده ؟!
دوباره پلک هایش را باز و بسته کرد .
حنا روی باند را نوازش کرد و زمزمه نمود :
– اگه کاظم نبود که ماها هیچ غلطی نمیتونستیم بکنیم .
حافظ اخمی روی چهره نشاند و دستش را مشت کرد . نگاه حنا بالا آمد و روی چشمانِ خسته ی او نشست :
– چی شد که اونطوری شدی ؟! مشکلت چیه !؟ کارت ؟! با دوستات ؟! با ما ؟! یا . . .
تردید کرد و زبان روی لب کشید و آهسته گفت :
– یا زیبا . .
که این بار حافظ با خشونت به حرف آمد :
– اسمشو نیار ! دیگه اسمشو جلو من نیار !
حنا یکه خورده ، نگاهش نمود . حافظ دستِ کوچکِ او را میان دستانش گرفت و خودش را پیش کشید . :
– دیگه زیبا بی زیبا . . . دیگه زن بی زن ! فقط شماها . . . فقط شما شیش تا !
قطره ای اشک روی گونه ی حنا پرید که حافظ بی اختیار او را میان بازوانش کشید و روی سرش را بوسید :
– کسی حق نداره ناراحتت کنه . حتی اگه اون ، خودم باشم !
گونه ی خواهرش را بوسه زد و سر روی شانه اش گذاشت و چشم بست . چه قدر بوی مادرش را می داد . با دست دیگرش صندلی چرخدارش را جلوتر
آورد و بیشتر او را میان سینه کشید .
شاید اینطور کمی آرام می شد !!
***
با سر و صدایی چشم باز کرد . کمی پلک زد . . .
سر حنا روی بازویش سنگینی می کرد . به آرامی آن را روی بالشت گذاشت و نگاهی به دوقلوها انداخت که کنار پهلوی او در هم پیچیده و به خواب رفته
بودند . .
اندکی لبش به سمت بالا آمد . مشتِ یاسین در گونه ی یاسمین فرو رفته بود و مویِ یاسین در میان پنجه های یاسمین بود.
خم شد و پیشانی هر دو را بوسید .
آهی کشید و ایستاد و به دنبال منبع صدا گشت . شک داشت سبحان و کاظم به این زودی بازگشته باشند .
از پله ها پائین رفت و با دیدنِ درِ بازِ انباری ، نچی کرد و سر کج نمود .
با گام های بلند به آن سمت رفت :
– تو تا بدبختمون نکنی ول نمیکنی ؟!
سبا هینی کشید و سمت او چرخید . دست روی سینه گذاشت :
– حافظ !
با خشم غرید :
– کوفت ! دردِ بی درمون ! چه غلطی داری میکنی تو ؟!
سبا لب برچید وتکه چوبِ میان دستش را درون کیسه انداخت . حافظ جلو رفت و مچ دستش را چسبید و او را به سمت پله ها هل داد :
– گمشو بالا ببینم .
سبا اما با سرتقی خاص خودش روی پله ایستاد و رو به او که پائین تر بود ، پا به زمین کوبید :
– میخوام اینجا رو تمیز کنم !
حافظ چشم گشاد کرد :
– بهت میگم برو بالا ! خیلی طالع خوبی داریم ! یکی از یکی بدبخت تر ! تو این وسط یه ذره شانست بهتره که خودت داری گند میکشی بهش !
سبا بغض کرد :
– چرا اینطوری حرف میزنی باهام ؟!
حافظ کم مانده بود داد بزند :
– چطوری حرف میزنم ؟! خوبه یه شکم زائیدی باز اومدی هی خم و راست میشی ! برو بالا روی سگِ منو بالا نیار !
سبا با ناراحتی کمی به او خیره ماند و سپس از آنجا رفت . .
حافظ دست به پیشانی گرفت . مثل انبار باروت بود ! هر چیزی خلاف میلش باعث می شد صدایش اوج بگیرد .
نگاهی به خرابه ای از یک انباری تمیز انداخت که خودش آن را به این روز درآورده بود .
از آن شب به بعد دیگر جرات نکرد پا به آنجا بگذارد .
وقتی کاظم بالاخره توانست حافظِ خسته را میان دستانش بگیرد و کشان کشان از آنجا بیرون ببرد ، فقط تلی از آوار باقی ماند !
بی حوصله خم شد و کیسه را به دست گرفت و با دست زخمی اش یکی یکی شکسته ها و خرده ها را داخل آن ریخت .
وقتی به خود آمد که در آن سرما از عرق خیس بود و کیسه ها یکی پس از دیگری پر و کنار هم چیده شده بودند . .
در آن میان چیزهایی را پیدا کرده بود که اصلا فکرش را هم نمی کرد !
مثلا اولین ماشین اسباب بازی سبحان ، عروسک های قدیمی و درب و داغان اما پر از خاطره ی سبا و حنا ، روسری های گل گلیِ مادرش و کتِ دامادیِ
پدرش . . .
روی زمین نشست و روسری مادرش را جلوی صورت گرفت . تلخندی زد ، صورت در آن فرو برد شاید از میان گرد و خاک و گذشت سالها بتواند ذره ای
از عطرِ موهایِ بلند و زیبایش را به ریه بکشد .
آهی از سینه بیرون فرستاد .
نگاهی به شیشه ی کوچکِ سالم مانده انداخت . . . بعد از چند روز اولین لبخندِ واقعی اش بود .
با خستگی از جا بلند شد و لباسش را تکاند . .
شیشه را به دست گرفت و بالا رفت . نگاهی به خواهر و خواهرزاده هایش انداخت . هنوز خواب بودند . . .
پیِ سبا را گرفت .
گوشه ی اتاقِ خودش او را یافت که در خود فرو رفته بود . کنارش نشست و دست دورِ شانه اش انداخت و سرش را به سینه چسباند :
– ببین چی پیدا کردم !
و شیشه ی ترشی را جلوی صورتش گرفت . سبا با بغض به خنده افتاد :
– اولین سیر ترشی ای که گذاشتم !
حافظ سر تکان داد :
– فک کنم ده ساله شده . . قیمتیه !
سبا شیشه ی کوچک را از دست برادر گرفت و به سینه چسباند :
– خدا لعنت کنه هر کسی رو که اذیتت کرده !
هیچ نگفت و فقط بازویش رافشرد . سرش را روی سر او گذاشت :
– تازه یه شیشه هم رب آلوچه پیدا کردم . اونم فک کنم یه دو سه سالی باشه اونجاست .
سبا صورتش را در آغوش او پنهان کرد و شانه هایش از گریه لرزیدند . .
حافظ هم چشم بست و زمزمه کرد :
– دیگه بهش فکر نکن ! بهش فکر نکن !
نمی دانست به خودش می گوید یا به خواهرش اما . . . .
بالاخره باید تمام می شد . . . !!!

پایانِ فصلِ اول

فصل دوم
39#
***
گوشی را از روی گوش برداشت و ارّه را خاموش کرد .
تخته های ام دی افِ برش خورده را روی هم قرار داد و به سختی توانست همه ی آنها را با هم بلند کند .
دستانش زیر وزنِ آنها گز گز می کردند اما به روی خودش نمی آورد .
صدای کارگرها را می شنید که گوشه ای دور هم جمع شده و با صدای بلند درباره ی امری اظهار نظر می کردند .
با بدخلقی به آنها نگاهی انداخت و حواسش نبود که جلوی پایش مانعی است .
پایش به تکه چوب گنده ای گیر کرد و برای اینکه آسیب نبیند مجبور شد چوب ها را رها کند و با صدای بدی به زمین خوردند . .
کلافه و عصبی لگدی به آنها زد و غرید :
– لعنتی !
سرش را به سمت تجمع همکارانش چرخاند و فریاد زد :
– شماهام برید سر کارتون عین خاله زنکا یه جا جمع شدن هی ور ور ور ور ! خوبه هیچ کاری هم ازتون بر نمیاد درباره ی همه چیزِ مملکت نظر میدین !
آنها فقط حافظ را نگریستند . دیگر عادت کرده بودند جوابش را ندهند . می دانستند که چیزی در زندگی او درست نیست !
آقا که گوشه ای ایستاده بود و رفتار پریشانش را تماشا می کرد ، پیش آمد و بازویش را چسبید و او را به سمت اتاقِ مدیریت هل داد :
– برو ببینم . . برو تو اتاق !
حافظ هم با بدخلقی جلوتر از او وارد اتاق شد و روی صندلی نشست .
مرد در را بست و با اخم به او خیره شد :
– چته ؟! هی هر روز پاچه ی یکی رو میگیری !
حافظ دهان باز کرد که چیزی بگوید اما آقا انگشت اشاره جلوی بینی گرفت :
– حرف نزن ! هیچی نگو ! چون میدونم دهن باز کنی ، دروغ به هم میبافی ! تا زمانی که نخوای راستش رو بگی ، ساکت بمون !
از یخچال کوچکِ گوشه ی اتاق ، بطریِ آبی برداشت و روی صندلی کنار او نهاد :
– اینو بخور و هر وقت آروم شدی بیا بیرون ! نمیخوام بیای و تو سالن صدات رو بندازی تو سرت !
نگاه چپ چپی به او انداخت و از اتاق بیرون رفت .
حافظ ماند و بطریِ آبِ عرق کرده و سری داغ از عصبانیت !
ماه ها می شد که در خانه مجبور بود تظاهر کند به آرام بودن و خارج از خانه خشمش را بر سر دیگران آوار نماید .
هیچ وقت نتوانست هضم کند که چطور بازی خورده و به چه سادگی بازیچه شده است .
تلاش های گاه و بیگاه زیبا هم برای تماس یا دیدار ، عصبی ترش می نمود . نمی خواست توضیحات و دروغ های او را بشنود .
کلافه چنگی به موهایش زد و پلک های خسته اش را روی هم آورد .
بطری خنک را به پیشانی چسباند و نفس عمیقی گرفت . . .
هیچ آبی نمی توانست آتشِ دلش را خاموش کند .
***
کیسه های خرید را نزدیک حوض گذاشت و لبه ی آن نشست و انگشتانِ ورم کرده اش از حملِ این همه بار و خرید را درونِ آب خنکش فرو برد .
نسیمِ خنکِ بهاری به صورتش می وزید و اندکی حالش را بهتر می کرد .
چشمانش را بست . عطر شکوفه های درختان ، مشامش را نوازش می کرد .
صدای حرکتِ سنگینِ پایی باعث شد چشم باز کند .
سبا با صورت تپل و شکم جلو آمده اش به سختی از پله ها پائین می آمد .
اضافه وزنش کمی غیرعادی و نگران کننده بود ، البته از نظرِ آنان !
پزشک هیچ ایرادی در این حالش نمی داد . . .
حنا می گفت آنچه که از بارداری مادرش برای سبا به یاد دارد ، او نیز چنین بوده است .
اخم کرد :
– تو باز رژه رفتنت رو شروع کردی ؟
سبا همانطور که کشمش های تازه را زیر دندان می فرستاد ، پائین آمد و کنارِ او نشست :
– خسته میشم خب هی یه جا بشینم و در و دیوار رو نگاه کنم !
حافظ چشم غره ای برایش رفت :
– حرف که تو کله ات نمیره ! فقط چونه ات میجنبه !
سبا بدون توجه به او با کشمش هایش مشغول بود !
دستی به چانه اش کشید و سرش را تکان داد :
– برات آلوچه خریدم . زیاد نخوری کار بدی دستمون !
سبا با خوشحالی و چشمانی برّاق نگاهش کرد :
– قربون داداشم برم !
و قبل از آنکه حافظ به خود بیاید دست در گردنش انداخت و بوسه ای آبدار روی گونه اش نهاد .
حافظ با لبخند کمرنگ و خسته ای دست روی پهلویش گذاشت و زمزمه کرد :
– آروم دختر . . .
اما سبا نشنید !
کیسه ی گوجه سبزها را به دست گرفته بود و با شوق و ذوق زیر و رویشان می کرد !
دوقلوها احتمالا یا درگیر بازی بودند یا جلوی تلویزیون ولو !
حافظ پاکت سیگار از جیب بیرون کشید :
– برو بالا دودش اذیتت میکنه !
سبا با لب و لوچه ای آویزان نگاهش به سیگاری ماند که آتش گرفت و دودش به ریه ی برادرش رفت . .
حافظ با اخم نگاهش کرد و تشر زد :
– میگم برو بالا !
هیچ نگفت ، خواست خم شود برای برداشتن باقی کیسه ها که مچ دستش را چسبید و او را به نرمی به سمت پله ها هل داد .
انگشت دور سیگار پیچید و سر به سمت آسمان گرفت و دودش را راهیِ آبیِ آن نمود .
چشم هایش را بست و گذاشت تا داغیِ سیگار مرهمی باشد بر زخم هایش . .
زخم هایی که هیچ درمانی نداشتند !
40#
***
با خودکار روی صفحه و اعداد و ارقامی که نوشته بود را خط می زد و آنها را اصلاح می نمود .
دستی به چانه اش کشید و با ته خودکار جلوی سرش را خاراند .
سبحان صدایش زد :
– چیه هی اون کاغذو خط خطی میکنی ؟!
نفس کوتاهی گرفت و چانه بالا انداخت :
– هیچی . چیزی نیست .
نگفت که حساب و کتابش نمی خواند . بعضی مشکلات فقط و فقط به او مربوط می شدند .
مثلا اگر حرفی از کمبود پول می زد ، سبحان اصرار می کرد به اینکه سهم بیشتری از خرج خانه را بدهد و حافظ نمی خواست حتی درصدی از پس اندازِ
او کم شود .
یاسین بی حوصله از برنامه ای که پخش می شد ، بالشت درون آغوشش را روی زمین کوبید و نق زد :
– خب کانال رو عوض کنین !
حافظ بی حوصله نگاه چپی به او انداخت :
– نمیخوای ببینی برو تو اتاقت بخواب !
لحنش نه تند بود و نه با بدخلقی . اما آنقدر سرد و بی حوصله بود که یاسین لب برچیند و سر به سمت زمین بیندازد .
سبحان با دلخوری برادرش را نگریست .
حافظ حرف نمی زد . چندین ماه بود که حرف نمی زد !
فقط می گفت که دیگر از آن زن نپرسید !
و سبحان نمی دانست چه چیزی باعث شده او آنقدر نسبت به زنی که وقتی از او حرف می زد چشمانش چراغانی می شدند و صورتش شاد و بشاش ،
اکنون سرد و متنفر شود .
اما از شباهت های حال و روزِ او به خودش ، چیزهایی دستگیرش می شد .
و می ترسید از اینکه آن زن ، دلِ ساده ی برادرش را خراش انداخته باشد .
صدایش را صاف کرد که نگاه حافظ به سمت او آمد . آرام زمزمه کرد :
– چرا اینجوری باهاش حرف زدی ؟!
حافظ نچی کرد و شانه بالا انداخت :
– چه جوری حرف زدم مگه ؟! بچه نیست که !
سبحان چشمانش را جمع کرد و کنترل تلویزیون را برداشت و ویلچرش را به جلو هل داد . کنارِ یاسینی که دفتر و جامدادی اش را جمع می کرد ایستاد
و بازویش را گرفت :
– بیا دایی . . این کنترل . هر جا دوست داشتی بذار !
یاسین با ناراحتی نگاهش می کرد ، دستی روی موهایِ پریشانش کشید .
بلند شدنِ حافظ باعث شد به سمت او چشم بگرداند . کنارِ او ایستاد و خم شد و بوسه ای روی سر خواهر زاده اش گذاشت :
– ببخش قلقلی . . .
قلقلی گفتنش خنده به لب های پسرک آورد و دلِ سبحان شاد شد . او همین را می خواست . .
همین تکه کلام های خاصِ او ، نگاهِ مهربان و حواسِ همیشه جمع اش اما . .
این روزها کم می شد حافظ را از فکر و خیال بیرون کشید !
***
خوابش نمی برد .
فکر و خیال امانش را بریده بود .
دردی آرام از جانبِ شقیقه اش می خزید و به سمت پیشانی اش می آمد .
کلافه از جا برخاست و پیراهنش را از پای تخت برداشت . جعبه ی سیگارش را هم از روی کمدش چنگ زد .
خانه در سکوت بود و نسیمِ خنکی از لایِ درِ نیمه باز به داخل خانه می وزید .
روی پله نشست و سیگاری روی لب گذاشت و وقتی یادش آمد کبریتی ندارد ، پوفی کرد و کفِ دست روی پیشانی فشرد .
هنوز دست از روی پیشانی برنداشته بود که صدای گام هایی باعث شد کلافه سر بالا بگیرد :
– چرا نخوابیدی ؟!
با تکیه به شانه ی او ، کنارش نشست . در همان محیط نیمه تاریک هم می توانست عرقِ روی پیشانی اش را ببیند :
– گرمه .
ابروهای حافظ بالا پریدند :
– گرم ؟! الان ؟! هوا به این خوبی !
سبا چشم غره ای برایش رفت و دستی به گردنش کشید :
– اگه دقت کنی یه آدمی مثه تو توی شکمم داره بزرگ میشه ها ! وضعیتم فرق میکنه !
حافظ لبخند کمرنگی زد و سری تکان داد .
سبا دست دورِ بازویِ او گره کرد و سرش را روی شانه اش گذاشت :
– حواسم هست شبا خوابِ درستی نداری ها .
حافظ هیچ نگفت . سبا نگاهش کرد ، نیم رخش پر از اخم و چشمانش خیره ی روبرو بودند .
دستی روی موهای خطِ ریش و رویِ گوشش کشید :
– یکی دو ماه دیگه میشه سی و سه سالت . . بعدش سی و چهار . . سی و پنج . . .
حافظ پلک روی هم آورد . می دانست چه می خواهد بگوید و برای اینکه اوقات تلخی نکند ، دندان روی هم فشرد .
سبا زمزمه نمود :
– پس کِی وقتشه ؟!
حافظ هوفی کرد . دستش را تکانی داد و ایستاد :
– بخوابی بهتره !
اما سبا هم بلند شد و به دنبالش آمد :
– یعنی چی بخوابم ؟! خودتو دیدی اصلا ؟! یکی یه غلطی کرده ، ناراحتت کرده ، دلت رو شکسته ، به درک ! یعنی تو نباید زندگی کنی ؟! مگه چند بار
میتونی این سالا رو زندگی کنی ؟! زندگی مگه دکمه ی برگشت داره ؟!
حافظ ایستاد و بازویش را چسبید . صورت به صورتش نزدیک کرد و غرید :
– نشنوم ! دیگه نشنوم !
سبا اما دستش را عقب کشید و او هم با خشم لب زد :
– باید بشنوی ! من که نمیتونم نسل و اسم این خونواده رو ادامه بدم ، سبحان هم که هم من ، هم تو و هم خودش اوضاعش رو میدونیم ! پس فقط
میمونی تو ! این حق رو نداری به خاطر خودخواهیت و شرایطی که شاید خودت پیش آوردی اسمِ بابا رو زیرِ خاک کنی ! تا ابد هم ماها زنده نیستیم !
بچه های منم ، بچه های تو نمیشن ! فقط خواهرزاده اتن ! فقط خواهرزاده ! هر چه قدر داییِ خوبی باشی ، بازم فقط دایی ای ! تو این امروزِ روز بچه ها
به پدر و مادرشون رحم نمیکنن چه برسه به فک و فامیل ! یه کم به فکر خودت و بیست ، سی سالِ آینده ات باش ! زد و من مُردم . . سبحان مُرد . . حنا
مُرد . . کاظم مُرد . . بچه هام رفتن پی زندگی خودشون ؛ تو میخوای چی کار کنی ؟! تنها و بی کس و کار یه گوشه ی این خونه بشینی که آیا امروز
بمیری و فردا بمیری ؟!
حافظ با بهت او را می نگریست !
تا حالا به یاد نداشت هیچ وقت در زندگی شان سبا چنین سخن گفته باشد یا موضعی بگیرد .
پچ پچ کرد :
– سبا !
اما او سری تکان داد و با خشم گفت :
– چیه ؟! چی میخوای بگی ؟! مگه دروغ میگم ؟! هر آدمی یه جفتی میخواد برای خودش ! یکی که وقت خوبی و بدیش ، کنارش باشه ! منو ببین . .
حتی منی که اینجام و شوهرم اون سرِ کشور ، بازم وقت و بی وقت که دلم تنگ می شه و خسته میشم ، هر ساعتی که باشه بهش زنگ میزنم و درد و
دلم رو میگم . تو میخوای با کی حرف بزنی ؟! با من ؟ حنا ؟! سبحان ؟! خودت هم خوب میدونی یه حرفایی رو آدم به پدر و مادرش که هیچ ، خواهر و
برادر که هیچ ، حتی با خدا هم نمیتونه بزنه ! دهن نمیتونه باز کنه و بهش بگه خدا اینه دردِ من ! با اینکه میدونی که میدونه ! دست از سرت برنمیدارم
حافظ . نمیذارم واسه خاطرِ یه زنیکه ای که نمیدونم چه غلطی کرده ، زندگی و جوونیِ خودت رو تباه کنی !
او را پس زد و با قدم هایی سنگین به سمتِ اتاقی رفت که با فرزندانش در آن ساکن شده بود .
نگاهِ حافظ هم از لایِ در به او خیره ماند که به آرامی درون تشک نشست و با آهستگیِ هر چه تمام تر سر روی بالشت نهاد . . .
این را کجایِ دلش می گذاشت ؟!
41#
***
درِ حیاط را پشت سرش کوبید و کلید را در جیبش انداخت و از همان جا صدایش را بالا برد :
– سبا ؟! سبـا !
یاسمین از پله ها پائین دوید :
– دایی مامانم خُل شده !
حافظ اخم کرد و دست پشت کمر او گذاشت :
– یعنی چی ؟! مامانته ها !
یاسمین شانه بالا انداخت و همپای قدم های بلند او ، تند تند از پله ها بالا دوید و با نفس نفس گفت :
– دایی . . دایی سبحان میگه !
کفش هایش را پشت سرش پرتاب کرد و خودش را داخل خانه انداخت :
– سبا ؟!
حنا با ویلچر از اتاق بیرون آمد و با نگرانی گفت :
– دیوونه شده این دختره !
سرش را تکان داد :
– دوباره چی شده ؟!
کنار ایستاد تا او داخل شود :
– میگه میخوام برم خونه ! سبحان داره باهاش حرف میزنه .
حافظ با ابروهایی در هم تنیده ، در درگاه اتاق ایستاد و رو به سبایی که وسایلش را درون ساک می چپاند غرید :
– باز که تو سیمات اتصالی داده !
سبا با صورتی عرق کرده سمت او چرخید . دست به کمر شد :
– به تو ربطی داره ؟!
ابروهای حافظ بالا پریدند . این دختر عجیب دلش کل کل با او را می خواست :
– مراقب حرف زدنت باشا . حواست باشه داری با کی حرف میزنی !
سبا قری به سر و گردنش داد و پوزخند زد :
– اوه ! ببخشید حواسم نبود جنابِ حافظ الدین شاه ! تعظیم عرض شد !
و تا آنجایی که شکم برآمده اش اجازه می داد ، با تمسخر خم شد .
حافظ لب هایش را کج و کوله کرد و نگاهی به برادرش انداخت . سرش را جنباند :
– این چی میگه ؟!
سبحان هم عصبی بود و نگاهش تیره و خشمگین :
– نمیدونم والا . جنی شده . میگم شوهرت تو رو سپرده دستِ ما . میگه شوهرم بی جا کرده . من خودم میتونم از خودم مراقبت کنم !
سبا که سعی می کرد ساک را روی زمین بکشد و به سمت دراور ببرد تا لباس های بچه ها را خارج کند ، ایستاد و عرق پیشانی اش را گرفت :
– اینو جا ننداز ها ! اینم گفتم که شوهرم اگه می خواد کسی مراقبم باشه ، خودش میتونه تشریف بیاره !
حافظ نمی فهمید چرا ناگهان سبا چنان نسبت به همه ی آنها پرخاشگر شده است .
پیش رفت و مچِ دستِ او را چسبید :
– بذار سر جاش اینا رو ببینم . . .
سبا اما با تقلا سعی داشت دستش را از میان پنجه های او برهاند :
– ولم کن ببینم !
اما حافظ او را محکم تر به سمت خودش کشید و درون صورتش و از میان دندان های چفت شده اش غرید :
– اون روی سگِ منو بالا نیار !
سبا عصبی خندید و مشتی به روی سینه ی او کوبید :
– این روزا مگه رویِ دیگه هم داری ؟!
حافظ سر پیش برد و زیر گوشش ، با خشم زمزمه کرد :
– اگه به خاطرِ بحثِ دیشبِ که سعی نکن با این کارا منو نرم کنی ! تمومش کن !
سبا اما دندان قروچه ای کرد و به همان صورت جوابش را داد :
– همونطور که زندگی تو به ما ربط نداره ، زندگی ما هم به تو ربط نداره !
این حرف ها برای حافظی که تمام عمرش را وقف آنها نموده ، سنگین و دردآور بود .
او را به عقب هل داد و صدایش را بالا برد :
– یالا . . جمع کن برو . . زود .
سبحان با تعجب و هشدار او را خطاب قرار داد :
– چی میگی تو ؟!
اما حافظ بی توجه به او ، دستش را در هوا تکان داد :
– زود ! زودتر . . .
سبا دندان روی هم سائید و لب روی هم فشرد .
با خشم کشو را بیرون کشید و لباس ها را چنگ زد و درونِ ساک چپاند .
حافظ در همان حال که اتاق را ترک می کرد ، غرید :
– میرم یه تاکسی بگیرم زودتر شرت رو کم کنی !
حنا با نگرانی به دنبالش آمد و با بغض گفت :
– حافظ . . . حافظ نکن ! تو چرا اینجوری میکنی خب ؟!
اما او با خشم و عصبانیت کتانی به پا کرد و از حیاط گذشت . . .
حافظ نبود اگر او را به خانه اش نمی برد و همانجا ول نمی کرد !
***
یاسمین زیر زیرکی نگاهش می کرد . حرف هایش را به او زده بود .
پول کرایه را پرداخت کرد و ساک را به دست گرفت :
– برو تو . . .
سبا دمِ در ایستاد و دست روی لنگه ی بازِ در گذاشت :
– بفرما برو ! دیگه وظیفه ات رو انجام دادی !
حافظ چشم غره ای به او رفت و با دست به شانه اش کوبید :
– برو عقب ببینم . . . خودت به درک ، اون بچه ی تو شکمت که گناه نکرده .
دوقلوها از کنار آنها چون جت به داخل خانه دویدند و حافظ هم ساک ها را از میانِ درِ بازِ ورودی ، داخل گذاشت .
باز به یاسمین نگاه کرد که بدون کوچکترین لبخندی او را می نگریست .
یاسین که پشت سر او بود ، چشمکی برایش زد . لبخندی به رویش پاشید و به سمت سبا چرخید . صورتش از حالت افتاد :
– از این به بعد هر بلایی سرت بیاد دیگه ما هیچ مسئولیتی نداریم . خودتی و خودت !
سبا لب می جوید و با حرص نگاهش می کرد . بدون گفتن حرف دیگری و با نگاه کوتاهی به خواهرزاده هایش خانه را ترک کرد . . .

42#
***
روی سکوی جلوی خانه ای نشسته و دست روی سینه گره کرده بود.
خمیازه ای کشید و به ساعت نگاهی انداخت .
از هفت عصر گذشته بود .
باز هم خمیازه ای کشید و دستی روی صورت سائید .
چشمانش خسته بودند و نگاهش خواب آلود .
شبِ گذشته را تا دیروقت بیدار بود و نمی توانست لحظه ای بیارامد .
با اینکه سبا را به خانه اش برده و نسبت به او غضب کرده بود ، اما باز هم دلش نمی آمد از او دست بکشد .
جاسوس هایش فعال بودند !
صبحِ اولِ وقت یاسین از همان گوشیِ معمولیِ بدونِ دوربینی که برای هر کدام از آنها خریده بود ، برایش پیامکی ارسال نموده و از خوب بودنِ حال
مادرش اطمینان داده بود .
اما او نمی توانست از خواهرِ کوچکش دور بماند .
مگر می شد کسی را که خودش یک تنه بزرگش کرده بود ، حالا به خاطر یک بحث کنار بگذارد ؟
هر چند از او دلگیر و ناراحت شد ولی هر چه که پیش می آمد ، سبا دخترِ کوچکِ بی پناهش بود .
طعمِ مادر وپدر داشتن را نچشیده و با بغضِ یتیمی بزرگ شده بود .
و با وجود همه ی این دلایل ، باید از او مراقبت می نمود.
امروز را مرخصی گرفته بود ، نمی توانست با خیالِ ناراحتش با دقت کار کند .
صفحه ی تلفن همراهش را روشن کرد . خبری نبود . . .
هوفی کرد و ایستاد . کش و قوسی به تنش داد و چند گامی این طرف و آن طرف رفت .
چند ساعتی می شد که نزدیکِ خانه ی خواهرش کمین کرده بود .
برای مراقبت از آنان ، صبرش صبرِ ایوب بود !
می دانست دیر یا زود تحملِ سبا تمام می شود . نمی توانست با آن حال و روز و با دو فرزندِ پر شر و شورش ، تنهایی دوام بیاورد .
مهم ترین مساله ای که اعصابش را بیشتر تحریک می کرد ، مسائل مالی بود .
نمی خواست سبا از پولی که کاظم برایش می فرستد خرج کند . با آمدنِ فرزندِ سوم ، بی شک مخارجشان سر به فلک می گذاشت ؛ باید آنچه که به
دست می آوردند را ذخیره می کردند .
و تلاشِ حافظ برای گرداندنِ خانواده ، اعصابِ خسته اش را خسته تر می نمود .
کمکِ هیچ یک را نمی پذیرفت . نه سبحان و نه کاظم .
اصرار کاظم برای اینکه امورِ خانواده اش را خودش بگرداند ، فایده ای نداشت .
حرفِ حافظ این بود که سبا فعلا در خانه ی آنهاست پس خرجِ او هم بر عهده ی برادرش است .
گوشه ی چشمش را خارش داد و صدای زنگِ اس ام اسش باعث شد تندی دست در جیب کند :
– دایی . . . مامانی خوب نیست !
به سرعت برق و باد از خیابان به سمتِ کوچه ی آنها دوید و با کف دست روی در کوبید .
در کسری از ثانیه یاسمین در را گشود ؛ سرش را تکان داد :
– چی شده ؟!
یاسمین انگشتِ تپلش را به سمت خانه گرفت :
– ضعف کرده !
حافظ نچی کرد و با اخم کفش هایش را به گوشه ای پرتاب کرد .
سبا روی زمین نشسته و پاهایش را دراز کرده بود و یاسین تند و تند بادَش می زد .
کنارش نشست و سبا نق زد :
– داداش . .
حافظ با خشم غرید :
– کوفتِ داداش . . دردِ داداش . . . زهرِ مارِ داداش . . .
سبا بغض کرده بود . رنگ به رخسار نداشت و دستانش می لرزیدند .
حافظ سرگرداند و رو به یاسمین گفت :
– آب قند بلدی درست کنی فرفره ؟!
دخترک سرش را جنباند و فرز به سمت آشپزخانه دوید . یاسین هم به دنبال خواهرش رفت . .
حافظ دست انداخت و دکمه ی بلوزِ سبا را باز کرد و بادبزن را به دست گرفت . با عصبانیت گفت :
– بیا ! تونستی مراقبت کنی از خودت دیگه ؟! نه ؟!
لب های خواهرش آویزان بودند . کمی خودش را با دست هایش بالا کشید :
– کجا بودی که تندی اومدی ؟!
چشم غره ای برای او رفت و از مچِ دستِ سبا کشِ مویش را بیرون کشید و موهایش را دسته کرد و آنها را بالای سرش بست .
با دست ، عرقِ صورت و گردنش را گرفت و لحظه ای بعد یاسمین لیوان به دست کنارش بود .
با قاشق قند ها را حل کرد و لیوان را به لب دخترکش چسباند :
– بخور ببینم . . . احمق !
چشمان سبا ناراحت و بغض کرده به او دوخته شدند و لبانِ بی رنگش ، اندک اندک آب قند را فرو بردند .
حافظ سر به سمت یاسین چرخاند :
– چی شد ؟!
خواهرزاده ی مظلومش ، لب جلو فرستاد :
– داشت تختِ اینو وصل می کرد!
و با انگشت به شکمِ مادرش اشاره زد .
حافظ نگاه ترسناک و پر غضبی به خواهرش انداخت و در همان حال که به چشمان او خیره بود ، بچه ها را خطاب قرار داد :
– شماها برین وسایلتون رو جمع کنین !
سبا به اعتراض دستِ او را پس زد که حافظ انگشت اشاره روی لب هایش چسباند :
– یعنی بگی نه میزنم دهنت رو پرِ خون میکنم !
و سبا بعدِ چند ماه هنوز به این لحنِ بد و تندِ برادرش عادت نکرده بود .
بغض کرد ، چشمانش خیس شدند و آرام لب زد :
– مامانمو میخوام !
حافظ دردمندانه پلک روی هم گذاشت و انگار کسی او را درونِ دریایی از یخ انداخت .
پوفی کرد و دستانش را دورِ شانه ی او گره زد و سرش را به سینه چسباند .
همیشه و همیشه این نگاهِ حسرت زده ی سبا خارِ چشمِ او بود .
با اینکه خودش مادر شده و زنی مستقل بود اما . . .
دخترک هیچ وقت نفهمید بودنِ مادر در لحظاتِ حساس زندگی چه قدر لذت بخش است !
روی موهای پریشانش را بوسید و سبا بینی بالا کشید :
– ولی بگما ! من ولت نمیکنم !
حافظ با بیچارگی خندید و سر روی سرش گذاشت :
– سرتق !
آرام دست روی شکمش لغزاند و زمزمه کرد :
– ان شاءالله که این یکی مثل تو نیست !
و لرزیدنِ شانه های خواهرش نشان از خنده داشت .
43#
***
سبحان آرام آرام با تلفن سخن می گفت و حنا قربان صدقه ی خواهر و خواهرزاده اش می رفت .
حافظ هم روی زمین نشسته و با غیظ به پیامکِ زیبا خیره بود .
مگر می شد کسی آنقدر بی عار و پررو باشد ؟!
دست روی سینه اش کشید . قلبِ بیچاره اش درد می کرد !
از این همه سختی و فشار و حالا یک زن که دست از سر او بر نمی داشت !
حافظ که بخشید . . حافظ که کوتاه آمد . . .
حافظ که نخواست به جبرانِ زخمی که به غرور مردانه اش زدند ، زخم به آنها بزند . پس چرا رهایش نمی کرد ؟!
هوفی کرد و سر بالا گرفت . ایستاد و سیگار را از روی طاقچه ی مزین به ترمه برداشت که حنا هشدار داد :
– برو بیرون !
نچی کرد و با گام های بلند از خانه بیرون زد .
با اینکه بهار آمده بود اما گاهی هوا چنان سرد می شد که مجبور بودند خودشان را بپوشانند .
به خود لرزید و روی پله نشست . با اولین پک ، سرفه اش گرفت و حس کرد استخوان هایِ سینه اش به درد آمدند .
سیگار را با حرص روی زمین و زیر پایش انداخت .
به ترکِ شاخه های درختِ گوشه ی حیاط خیره شد . پوزخند زد . .به خودش . . به خیالاتش !
او که آنقدر خانه شان کوچک بود که از روی پله می توانست ترکِ درخت را ببیند ، چطور فکر می کرد می تواند کنار زیبا بایستد ؟!
عقلش را خورده بود !
– داداشی ؟!
چرخید ، حنا با همان چشمانِ همیشه غمگین او را می نگریست هر چند این روزها . . .
چشمانِ غمگینش برق می زدند !
روی پله نشست :
– جانِ دلم حنا خانم ؟
صدای جلو آمدنِ چرخِ ویلچرش را می شنید ، دستانش از پشت دورِ گردنِ او حلقه شدند و حافظ شانه به پاهای او تکیه زد و تنش را عقب برد . لب های
صورتی رنگِ خواهرش روی موهایِ تیره ی او نشستند .
حنا چهره ای شبیه یک عروسک داشت !
نه خیلی زیبا و خیلی افسانه ای اما . .
معصومیت و ملاحتِ چهره اش دل از همه می برد .
گونه روی سرِ برادر کوچکش فشرد :
– از من ناراحت شدی ؟!
حافظ به خنده افتاد ، چرخید و به صورتِ مهتابی رنگش خیره شد :
– آخه آدم میتونه از دست تو ناراحت بشه ؟!
حنا لبخند کوچکی زد :
– هوم . . نه . . از بس خانـــومم !
خنده ی حافظ بلندتر شد و بی اراده روی زانو خودش را بالا کشید و تنِ نحیفِ حنا را میانِ بازوانِ قطورِ مردانه اش فشرد:
– ای من قربون خانمیت برم حنا خانمی .
حنا روی گونه ی زبرش را لمس کرد . تصاویر واضحی از آمدنِ آن پسرکِ تپل مپل و کله سیاه به یاد نداشت اما گریه های مادرش را خوب در خاطر حک
کرده بود .
از شادی سلامتیِ فرزندش !
لبخند کمرنگی زد . حافظ ، حافظِ ستونِ خانه شان بود . . .
پچ پچ های همسایه ها مادر را آزار می داد . احتمال می دادند شاید پدر زن دیگری بگیرد تا بتواند برایش فرزند سالمی به دنیا بیاورد .
اما حافظ به سان یک معجزه رخ نمود .
با همان تنِ کوچکش شد پهلوان و زیر آوارِ سقفِ خانه شان قامت راست کرد .
نهالِ کوچکِ خانواده ی زجرکشیده ی آنها کم کم رشد کرد .
دوید ، خندید ، دست به هم کوبید ، مدرسه رفت ، با سواد شد .
حالا روبروی او نشسته و دل آزرده بود از عشق .
این را می فهمید !
با پوست و گوشت و استخوان حس می کرد که حافظ را دردِ دل است که رنجانده .
روی پیشانی اش را بوسید :
– میبینم روزی رو که بچه ات رو بدی دستم ؟!
لبخند از رویِ لبِ حافظ پر کشید و پلک هایش روی هم آمدند .
هیچ نگفت !
صدای جیغ و داد یاسین و یاسمین بود که آنها را به خود آورد . حافظ عقب کشید و پشت ویلچر او ایستاد و به سمت داخل هلش داد .
دوقلوها دورِ اتاق می دویدند و از شادی جیغ می کشیدند . انگار سبحان به آنها وعده ای داده بود .
حافظ به او نگاه کرد و تعجب کرد از گونه ی گل انداخت و چشمانِ برّاقش !
همه ی آنها را یک چیزی می شد !
***
پشت در ایستاده بود و به جایی می نگریست که روزی خرده های غرورش بر کفِ آن ریخت .
آبِ دهانش را فرو برد .
باید دلیل این اصرار او را می فهمید !
زیبا که به عالم و آدم فهماند می تواند به جنباندن یک انگشت و یک اشاره ، ساده دلانی چون او را عاشقِ خود کند . .
او که به نامزدِ سابقش فهماند برای او ارزشی ندارد و حاضر است با هر کسی باشد جز او .
پس چرا دست از سرش بر نمی داشت ؟!
حتما باید حافظ تیغِ انتقام برایش می کشید تا کوتاه می آمد ؟!
هوفی کرد .
چشمانش را محکم بست و زنگ را فشرد .
انگار خودِ او نمی خواست این جدل پایانی داشته باشد !
#44
زیبا که در را گشود ، گردن کج کرد و به صورتش خیره ماند .
مثل همان روز اول زیبا و بلکه زیباتر بود اما . . .
حافظ پوزخند زد و داخل خانه شد . همانجا در سرسرای ورودی ایستاد ، آن راهروی کوچک چندین بار شاهدِ دوخته شدنِ دست های لاک زده ی زیبا به
دورِ گردنِ او بود . .
با پا در را بست ، زیبا روی مبلی نشست :
– نمیای تو ؟!
قدمی جلو رفت :
– چیو میخوای ثابت کنی ؟!
زیبا سوالی نگاهش کرد . حافظ شانه بالا انداخت :
– چرا دست از سرم برنمیداری ؟! تو که کارت رو کردی . . به اون چیزی که میخواستی رسیدی . به عالم و آدم نشون دادی که یه عالمه پسرِ خر و ساده
مثه من تو کوچه و خیابون ریخته که با یه اشاره ات خام میشه . چرا ول نمیکنی ؟!
زیبا با کف دست به کنار خودش کوبید :
– بشین حرف بزنیم !
حافظ باورش نمی شد !
آنقدر خونسرد ؟!
انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود .
حافظ صدایش را بالا برد :
– بشینم کنارت ؟! حرف بزنیم ؟! از چـی ؟! از چی زیبا ؟!
او هم ایستاد و پیش آمد :
– از خودمون . . از همه ی اتفاقایی که افتاد .
حافظ عصبی خندید و دست در جیب برد . از عصبانیت عضلات تنش به لرزه افتاده بودند .
غرید :
– خودمون ؟ چه خودمونی ؟! از اول هم خودمونی در کار نبود ! از اول هیچی بین ما نبود ! منو بازیچه ات کردی . . . ثابت شد ؟! به همه فهموندی تکی ؟!
آسی ؟! خیــــلی شاخی ؟! شاخ خانم ! دیگه دنباله ی منو نگیر !
زیبا اما بازوی او را چسبید :
– من نمیخواستم بازی ات بدم !
حافظ دستش را به شدت عقب کشید و داد زد :
– نمیخواستی ؟! نمیخواستی ؟! زیبا من خَرَم ؟! درسته به روت نمی آوردم به تموم اون چیزایی که ازم مخفی میکنی شک دارم ، ولی احمق نیستم ! من
دوست داشتم . . میفهمی ؟!
یقه ی لباسش را چنگ زد و او را بالا کشید :
– دوست داشتم ! ولی ندارم ! دیگه ندارم ! درگیرِ یه اشتباه نمیمونم !
زیبا پوزخند زد و سرش را بیشتر جلو آورد :
– پس چی باعث شده انقدر عصبانی باشی ؟! اگه برات مهم نبود و نیست . . . .
حافظ لبخند تلخی زد :
– تو برام مهم نیستی . . . .ولی غرورم هست ! شخصیتم هست ! چیزایی که تو نداری !
او را به عقب هل داد و خیره در نگاهش ادامه داد :
– منو میشناسی ؟! چی ازم میدونی ؟! که پدر و مادرم مُردَن ؟! که خواهر و برادر بزرگم از روز اول زندگی شون معلول بودن و من مسئول زندگی شونم ؟!
که یه خواهر کوچیکتر دارم که به خاطر شرایط زندگی مون بیش از حد بهم وابسته اس ؟! که کارگرِ ساده ی کارگاه چوب بری ام و دست و بالم تنگه !؟
چی تو من دیدی که فک کردی هر کاری بخوای میتونی باهام بکنی ؟! فک کردی نفهمیدم هر کاری میکنی که یه جوری منو وابسته ات کنی که
چشمام رو ببندم رو همه چیز ؟! زیبا . . . من ساده هستم . . عاشق هستم. . .حتی گاهی احمق هم میشم . . . ولی بیشرف و بی ناموس نیستم ! ولی منو
تو چشم پدرت و اون نامزدِ بی غیرتت ، بی ناموس نشون دادی . که واسه خاطرِ پولت و هیکل و قیافه ات دنبالت موس موس میکنم . چی رو میخوای
توجیه کنی ؟! دست از سرم بردار !
زیبا در سکوت نگاهش می کرد !
چیزی در این مرد از بین رفته بود و آن ، آرامشش بود . . .
بیقراری و تلاطم وجودش را حس می کرد .
زبان روی لب کشید :
– من . . . من میخوام برات توضیح بدم ! بذار حرف بزنم !
حافظ از کوره در رفت ، اصرارهایش روانش را به هم میریخت :
– درباره ی چی ؟! درباره ی چی ؟! درباره ی چی لعنتی ؟!
زیبا دستِ لرزانِ او را گرفت :
– که چرا اون کار رو کردم . . که چرا تو رو دنبال خودم کشیدم و بعدش . .
حافظ دستش را از میان انگشتان او بیرون آورد و خنده ای کرد ، تلخ و دردناک . عصبی و پر تشنج :
– واقعیت رو کوبیدی تو صورتم که لایق دوست داشته شدن نیستی !
گردنِ زیبا سرخ شد و پره های بینی اش تند و تند باز و بسته شدند . خشم کم کم بر او هم مستولی می شد :
– تو حق نداری درباره ی من اینطوری حرف بزنی !
حافظ ابروی چپش را بالا فرستاد و سرش را جنباند :
– اِ ؟! که حق ندارم ؟! تو کی هستی که واسه من حق و ناحق کنی ؟! فک کردی منم مثه بقیه ام که هر غلطی بکنی باز نازت رو بکشم ؟! دیدی که . . .
حتی لایق این ندیدمت که در حد زنای خیابونی باشی برام ! با اینکه خودت هی میخواستی باهام باشی ، نادیده ات گرفتم . . میدونی چرا ؟! میدونی ؟!
با پشت دست روی شانه ی زیبا چند ضربه زد و صدایش را پائین آورد :
– چون لایقش نبودی ! چون من هر چی که باشم ، هر زندگی ای که داشته باشم ، تک تک سلولای تنم ، تک تکِ احساساتم ارزش داره . تا یه جایی
ازت بازی خوردم ، ولی از یه جایی به بعد احتیاط کردم . . . . چون میدونستم یه چیزی این وسط درست نیست ! گذاشتم دلم گیرت بمونه ، ولی دیگه
نذاشتم تموم زندگیم رو درگیرِ خودت کنی . . . تو لذتِ درست عاشق شدن رو ازم گرفتی ، فرصتِ اینکه از دوست داشتن و دوست داشته شدن لذت ببرم
و عشق کنم از اینکه یکی منو همینطوری میخواد رو ازم گرفتی ؛ ولی نذاشتم تموم اون شخصیتی که واسه خودم ساخته بودم رو زیر سوال ببری . الانم
نمیذارم . . . نمیذارم بازم زندگیم رو خراب کنی و همه چی رو به هم بریزی . دست از سر من بردار زیبا !
زیبا نفس نفس می زد . خشمگین بر سرش فریاد کشید :
– بفهم داری با کی حرف میزنی !
حافظ خندید و دست به کمر شد :
– اتفاقا خوب میدونم دارم با کی حرف میزنم . . .
صدایش را پائین آورد و سر جلو فرستاد :
– با یه زنِ بی ارزشِ دوزاری .
زیبا دست بالا آورد برای نشاندنش در صورتِ حافظ که نگاهِ پر اخم و پر خونِ او که به سرعت به سمت دستش دوید ، باعث شد آن را مشت کند .
حافظ سری به افسوس برایش تکان داد و چرخید تا برود که زیبا آرام گفت :
– من میخوام ادامه بدیم حافظ . . . . من هنوز میخوام کنارت باشم . . .
45#
حافظ ایستاد ، چشم هایش را تنگ کرد و نیم رخش را به سمت او چرخاند .
انگار آنچه را که گوش هایش می شنید ، باور نمی کرد !
زمزمه نمود :
– چی ؟!
زیبا دست هایش را بی هدف در هوا تکان داد و قدمی به او نزدیک شد :
– میخوام هنوز . . . هنوز با هم رابطه داشته باشیم . . . با هم دوست باشیم !
حافظ ابتدا تک خنده ای کرد و سمت او چرخید . سرش را اندکی جنباند و سپس بلندتر خندید . به زیبا اشاره زد و سپس به خودش :
– من . . و تو ؟! تو . . تو و من ؟! هه . . هه . . هه هه !
گوشه ی لبش را جوید و دستی به پشت گردنش کشید . انگشت اشاره اش را بالا آورد و بینی او را لحظه ای نشانه رفت . :
– محض اطلاعت باید بگم . . . . تو به عشق و علاقه ی من خیانت کردی عزیزم . . . محض اطلاعت باید بگم که تو منو زیرپات گذاشتی . . . .
صورتش سخت شد و با عصبانیت سرش را جلو انداخت و درون صورتِ او با صدای بلند تشر زد :
– حالا چه با هم بودنی لعنتی ؟!
زیبا ترسیده و یکه خورده ، قدمی عقب رفت . حافظ نفس عمیقی کشید و با انگشت اشاره روی سینه ی او کوبید :
– دست از سرِ من بردار . . . آدم بخشنده ای نیستم ، ولی نمیخوام دستم واسه انتقام گرفتن از کثافتی مثل تو نجس بشه . پس اگه میخوای بابت تموم
اون حس حماقتی که باعث شدی داشته باشم ازت انتقام نگیرم ، دیگه سراغم نیا !
نگاهی پر از تنفر به سرتاپای او انداخت و با گام های بلند خانه اش را ترک گفت .
دستان مشت شده اش می لرزیدند و حس می کرد چیزی میخواهد پیشانی اش را بشکافد . انگار خشم درونِ رگ هایش شورش کرده و قصدِ دریدنِ آنها
را داشت . . .
مشتش را روی دکمه ی آسانسور کوبید و وقتی داخلش شد ، لگدی به دیواره ی آن زد . . . .
کاش می شد دو دستی زیبا را چنگ زد و از ذهنش بیرون انداخت .
***
ریه هایش می سوختند و شقیقه اش نبض می زد .
درونِ اتاقش بست نشسته و پنجره را گشوده بود و بی وقفه سیگار می کشید .
اما حتی بازبودنِ پنجره هم نتوانسته بود جلویِ جمع شدنِ دود را بگیرد .
اتاق از دودِ سیگار تیره شده و سرش سنگین بود .
کامی عمیق گرفت و سرفه ای کرد .
حس بدی داشت .خودش را شکست خورده و تنها می دید . . .
هیچ کس را نداشت که با او از غم و غصه ها و دردهایش بگوید . . .
حس می کرد که می سوزد ، مثلِ جهنم !
و گویی جهنم را با دردهایِ او روشن نگه می داشتند ، مثلِ تک تکِ سیگارهایی که انگار از زخم دلِ حافظ شعله می کشیدند !
آتشِ جانش را به جانِ سیگار انداخته بود و از یکی به دیگری منتقل می کرد .
سر به دیوار پشت سر تکیه داد و سعی کرد بغضش را ببلعد .
نگاهی به لوله ی باریکِ میان انگشتانش انداخت .
مرهم و همدمِ تنهایی هایش شده بود قاتلِ جانش .
تقه ای به در خورد و سرش آرام به سمت آن چرخید . ویلچر سبحان زودتر از او اظهار وجود کرد .
اخمش شدید و صورتش در هم بود .
به محض اینکه تنش داخلِ اتاق شد به سرفه افتاد :
– چه .. چه غلطی . . چه غلطی داری میکنی ؟!
حافظ سیگار را درونِ جاسیگاری خاموش کرد :
– ببند در رو ، دودش بچه ها رو اذیت میکنه .
صدایش گرفته و گرمایِ دود تمام گلویش را به سوزش انداخته بود.
سبحان پوزخندی زد :
– تو اگه نگران اونا بودی کلا این کوفتی رو میذاشتی کنار .
حافظ آه کوتاهی کشید و سپس دست روی صورت .
سبحان پیش آمد و روبرویش ایستاد :
– رفتن بیرون . . . پریا اومد دنبالشون بردشون پارک .
حافظ اخم به چهره نشاند :
– چرا من نفهمیدم ؟!
سبحان با سرزنش او را می نگریست . دردِ حافظِ این سکوت بود !
سکوتی که وجودش را می جوید و روحش را گاز می زد !
باید زبان می گشود و از دردی که قلبش را به خونریزی انداخته ، سخن می گفت تا آرام بگیرد .
اما مهر به روی لب هایش کوبیده و زبانش را برای حرف زدن در این مورد ، کوتاه کرده بود .
زمزمه کرد :
– چی کار داری میکنی با خودت !؟ با زندگیت ؟! با جوونیت ؟!
حافظ چشم های نم دارش را بست و بغض مردانه اش را بلعید :
– چیزی نیست . آروم میشم . . .
سبحان خرناسی کشید و صدایش بالا رفت :
– اینطوری آروم نمیشی ، فقط خودتو با این دود و سیگار خفه میکنی !
حافظ در سکوت نگاهش کرد . بغض هی به در و دیوار گلویش چنگ می انداخت و بالا می آمد و او به سختی آن را پائین می فرستاد . . سیبک گلویش
هی بالا و پائین می رفت . .
سبحان درمانده خودش را جلوتر کشید :
– حافظ . . داداش . . . چیه ؟! چیه که ازش هیچی نمیگی ؟! چیه که تو دلت خفه اش کردی ؟!
پلک هایش را بست . کاش پدر داشت . . کاش مادر داشت . . .
آنوقت هر کسی به خودش جرات نمی داد او را بیازارد . .
یا اگر دردی به جانش می ریختند ، آنها به جنب و جوش می افتادند و بالا و پائین می زدند تا انتقامش را بگیرند . .
مثلا مادرش می رفت درِ خانه ی زیبا و با مشت به آن می کوبید و گیس هایش را دورِ مچ می پیچاند که چرا دلِ پسرِ جوانش را آزرده است ؟!
یا اصلا اگر پدر داشت ، آنقدر اشتباه نمی کرد . فرصت داشت در جامعه بچرخد و آدم ها را بشناسد و کمی هوشیار باشد . .
آنوقت شاید دیگر دل به زیبا نمی بست .
دستی روی گونه اش نشست ، چشم باز کرد .
سبحان گردن کج کرده بود ، لب زد :
– جانِ دلم ؟! چیه ؟! حرف بزن !
حافظ کمر خم کرد و سر روی زانوی او گذاشت . لب هایش را کج و کوله می کرد تا بغضش نترکد .
دست سبحان روی سرش نشست و اولین قطره ی اشک به آرامی از میان مژه هایش بیرون خزید .
سبحان شانه اش را فشرد :
– میدونم هیچ کاری نمیتونم برات بکنم ولی . . .
حافظ با صدای گرفته ای گفت :
– خسته ام سبحان . . خیلی ! کاش می شد جای من رو با مامان و بابا عوض کرد . مثلا من می مُردَم ، اونا زنده میموندن . . شاید همه چی عوض میشد .
. .
سبحان پشت پیراهنش را چنگ زد . لحظه ای نمی توانست تصور کند که قد کشیدنِ او را نبیند !
سرش را بالا آورد و چشمانِ غرقِ خونش ، دلش را از جا کند .
آهسته گفت :
– چی به روزت آوردن ؟! چی به روزِ خودت آوردی ؟!
حافظ گردن خم کرد و پیشانی رویِ زانوی او گذاشت .
زبانش سنگین بود برای حرف زدن ، ولی دلش دیگر تاب نداشت . . . . !!

46#
***
موهای روی پیشانی اش را نوازش کرد ، روی ابروهایش انگشت کشید و پلکش را لمس نمود .
یادش هست آن اوایل که می نشست و صورتش را تماشا می کرد ، رگ های پشت پلکِ او را می دید .
اما حالا هیچ چیز قابل دید نبود . حالا حافظ یک مردِ بزرگ و دلشکسته بود که زیر مژه هایش به سرخی میزد . .
از غصه . . از غم !
– دادا . .
سرش را تندی بالا کرد و انگشت اشاره روی بینی گذاشت :
– هیس !
سبا آرام آرام پیش آمد و کنارشان نشست ، آرام لب تکان داد :
– چی شده ؟!
سبحان لبخند غمگینی زد و چانه بالا انداخت :
– هیچی . . .
حافظ روی بازویش خوابیده بود . .
وقتی حرف زد و از تمام روزهایی که گذراند و آرزوهایی که داشت سخن گفت . .
وقتی با بغضِ مردانه ای که باعث می شد فک اش رو هم قفل شود و صدایش بگیرد ، از عشقی حرف زد که جوانه نزده ، لگدش کرده بودند . .
سبا خودش را پیش کشید و به چهره ی خوابیده ی حافظ نگاهی انداخت ، لبخندی زد :
– چه خوابش سنگینه !
سبحان نگاهش را بالا آورد و در سکوت او را نظاره کرد . .
درباره ی چه می گفت ؟!
حافظ آنقدر حرف زد و حرف زد و حرف زد که چشم هایش بی اختیار روی هم آمدند .
سبا اخم کرد :
– چی شده ؟!
سبحان اندکی با کمک دستش ، جا به جا شد . زمزمه نمود :
– برو یه بالش بیار .
واقعا نمی دانست برای برادرش چه کند ؟!
سبا سرجنباند و به آهستگی بلند شد . بالشت کوچکی برداشت و به اتاق بازگشت . سبحان به سختی و با کمک سبا دست از زیر سر برادرش بیرون
کشید و بالشت را زیر سرش سراندند .
پلک های حافظ تکانی خوردند و لای چشمانش اندکی باز شد اما فورا دوباره به خواب رفت . . .
سبا خیز برداشت برای کمک به سبحان که او مانع اش شد :
– نمیخواد . بمون سرجات !
اندکی مشتش را باز و بسته کرد و سپس به سختی خودش را از ویلچری که به دیوار تکیه داده بود ، بالا کشید . با جای گرفتن روی صندلی نفس نفسی
زد و هوفی کرد .
سبا به آرامی پشت ویلچرش ایستاد :
– دیگه یه هل دادنش رو که ازم بر میاد .
سبحان خنده ای کرد و به کمک او از اتاق بیرون رفتند . . .
سر و صدای بچه ها از حیاط می آمد .
سبحان سرکی کشید :
– پریا هم اومده ؟!
سبا اوهومی گفت :
– میگه هوا بیرون خوبه . . . . میگما ، همینو بگیریم برای حافظ ! انقدر ورجه وورجه می کنه حافظ فرصت نمیکنه حرص بخوره !
و به خنده افتاد .
سبحان اما با چشمانی تنگ شده به درِ بازِ خانه و دویدنِ دوقلوها دورِ حوض خیره شد . . .
فکری آرام آرام درون سرش می خزید و بزرگ می شد . . .
سبا شانه اش را فشرد :
– حالا میخوای بهم بگی چی شده ؟!
سبحان سرش را بالا و پائین کرد . تنهایی که نمی توانست . . . !!
***
حنا تمام سعی اش را می کرد که اشک نریزد و سبا از خشم سرخ شده بود .
سبحان دستِ خواهرش را گرفت :
– سبا جان . . نگفتم که اینطوری بشی !
سبا با چشمانی پر آب به او نگریست :
– دختره ی بی شرف ! با همین چنگام چشاش رو درمیارم !
سبحان اخم کرد و تشر زد :
– بهت نگفتم که بری یقه اش رو بگیری و جنجال راه بندازی ! بهتون گفتم که انقدر به پر و پاش نپیچین که هی چی شده چه جوری شده ! حنـــا !
حنا صورتش را میان دستانش پنهان کرد .
نمی توانست جلوی اشک هایش را بگیرد .
بیچاره برادرش !
یک بار دل بسته بود و همان یک بار بدترین تجربه را داشت . .
می دانست . .
می دانست به او ربط دارد !
مشتش را زیر بینی کشید و زمزمه کرد :
– بیچاره حافظ . . .
سبحان دست او را هم گرفت و محکم فشرد :
– الانِ که پریا بچه ها رو بیاره . . . شماها رو اینطوری ببینن مطمئنا میفهمن یه چیزی شده . ذهن اونا رو دیگه به هم نریزیم . تازه پری هم که بفهمه
دیگه واویلاست !
نیم ساعت – چهل دقیقه ای می شد که بچه ها را به همراه پری به دنبال نخود سیاه فرستاده بودند . . .
سبحان آهی کشید و به کاشی های قدیمی و ترک خورده ی زیر پایش خیره شد :
– مثه بمبِ ! هر چه قدر که حرف می زد سبک نمی شد . هی عصبی تر میشه . . . اینطوری آروم نمیگیره . هر چه قدر که می گذره ، بیشتر به هم میریزه
.
نگاهی به خواهرانش انداخت :
– باید یه کاری براش بکنیم . . . . برای اینکه به ما آسیب نزنه داره تو خودش میریزه . هی خودخوری میکنه .
سبا هوفی کرد و هر دو دست را پشت گردن فرستاد و سر به سمت آسمان گرفت :
– پس اون زن چی ؟! به همین راحتی ازش گذشت ؟! به همین راحتی ولش کرد ؟!
سبحان کمی شانه هایش را به عقب کشید و اندکی چهره در هم برد :
– نمیدونم . . . ولی حافظ نمی خواد دیگه درباره اش حرف بزنه . . . حرف زدن درباره ی اون زن عذابش میده . ..
حنا بینی اش را با دستمال کاغذی تمیز کرد و سپس نفس عمیقی گرفت . به آنها نگاه کرد :
– باید فکر و خیالش رو از سرش بندازیم . . . چه میدونم سرشو یه جا گرم کنیم . . . یا . . . یا یکی دیگه رو . . .
سبحان هم سرتکان داد . باید به او می فهماندند این زن دیگر ارزش عذاب دادن خودش را ندارد .
اینکه تمام روزهایِ زندگی اش با درگیرِ آن درد ماندن ، تلف می شود . .
آن هم روزهایی که دیگر هیچ وقت بازگشتی نداشتند . .
اوجِ جوانی اش و زمانی که باید مهم ترین تصمیمات زندگی اش را می گرفت .
سبحان ، حافظ را همان پسرکِ کوچکی می دید که از ترسِ از دست دادنِ مادرشان گوشه ی زیر زمین پنهان شده و پدرشان چندین ساعت کلِ محله را
برای پیدا کردنش زیر و رو نمود !
با یادِ آن روزها لبخند تلخی زد . . .
مادرش سبا را باردار بود و حالِ خوشی نداشت . . .
چند روزی بیمارستان بستری بود و حافظ می ترسید که او نباشد .
به تازگی معنا و مفهوم مرگ را درک کرده بود . . .
و هر کسی که از خانه بیرون می رفت را انگار در آستانه ی از دست دادن می دید .
حالا هم بغض و دردش را گوشه ی دلش پنهان می کرد ، می ترسید غرورش را از دست بدهد . .
حس می کرد دیوارِ غروری که برای خودش آجر به آجر بالا آورده و ساخته بود ، ترک برداشته و حرف زدن از زلزله ای که باعثش شده ، فروریختنش را
در پی دارد .
پس سکوت می کرد و سعی می نمود شانه اش را ستون آن کند تا آوار نشود . . .
چنگ می زد به تلخیِ خیانتی که به دلِ ساده و احساسِ خامش شده بود و با آزار دادنِ خودش ، سعی می کرد روی پا بماند .
سبا دست هایش را محکم روی صورت کشید و نگاهِ او را به سمت خود جلب کرد :
– قبل اون اتفاق بهش میگفتیم ازدواج کن که میومد ما رو قورت بده . چه برسه به الان . . . آخه چه جوری یکی دیگه رو تو چشماش انقدر گنده کنیم که
اون دختره ی عوضی تو فکرش کوچیک بشه . . . ؟!
حنا اخم کرد و ویلچرش را به جلو هل داد . . . . کنارِ حوض ایستاد و به انعکاس صورت خودش در آن خیره شد :
– به زورم شده ، وادارش میکنیم . نمیذارم یکی واسه خاطر هوا و هوس خودش زندگی اش رو خراب کنه . اگه الان نجنبه ، چند سال دیگه اصلا نمیتونه .
بهترین راه اینه همین اولِ کاری که داره خودشو درگیر میکنه ، جلوش رو بگیریم .
سرش را به سمت آنها چرخاند .
می دانست آن ها هم به یک چیز فکر می کنند . .
اگر کسی او را از بهشت به جهنم هل داده بود ، آنها هم با داغ تر کردنِ این جهنم وادارش می کردند باز به بهشت فرار کند !
***
حافظ با ابروهای بالا رفته به پریا و زهره می نگریست که هر دو لپ شان از غذا پر بود و با دوقلوها بر سر خوردن رقابت می کردند .
پیشانی اش را خاراند :
– میگما . . . . عمه نگران نمیشه احتمالا ؟!
پریا لقمه ی بزرگی را به گوشه ی لپش فرستاد و در همان حال که سعی می کرد آن را ببلعد جوابش را داد :
– هم . . .چرا . . . . چرا نا . . . نگران . . . نگران بشه ؟! هیم . . هوم . . .
حافظ همانطور متعجب سر به سمت سبا چرخاند که با دوقلو ها درگیر بود .
آنها را هم یک چیزی شده بود !
کمی گرفته بودند . . .
و تا آنجایی که می توانست سعی می کرد به سبحان نگاه نکند .
نمی خواست بابت حماقتش سرزنش شود . .
به برادرش اعتماد داشت و می دانست از رازهای او به کسی چیزی نمی گوید !
حتی اگر آنها خواهرانش باشند .
زهره لیوانی آب را پر سر و صدا خورد و هوفی کرد :
– وای . . . من نمیتونم برم خونه . . وای من همینجا میخوابم !
و بی توجه به آنها کنارِ سفره دراز کشید .
حنا خنده کنان سینیِ رویِ پایش را به سمت پریا گرفت .
با آمدنِ دخترعمه ها به خانه شان ، حافظ همیشه سعی می کرد از آنها دور باشد !
چون به علت درس و مشغله هایشان هر چند وقت یک بار به آنها سر می زدند اما همان یک بار برای هفت پشت شان کافی بود !
پریا پیاله ی ماستش را پیش کشید و با چشم دنبال نمک گشت :
– میگما . .. سبا . . . نمک کو ؟!
سبحان نمکدان را از روی سینیِ خودش به سمت او گرفت :
– رو سفره نمی ذاریم . .. سبا زیاد نمک میخوره فشارش میره بالا . تا حد امکان از دسترسش دور نگه میداریم !
سبا چیشی گفت و با چشم غره ای تکه ای از کتلت را جدا کرد و به آرامی خورد .
می توانست حس کند که سبحان زیر چشمی پریا را زیرنظر دارد .
او هم زیر زیرکی او را دید زد .
پریا و حافظ ؟!
مسلما حافظ با این حال و روز به سخت ترین شکل ممکن تن به رابطه ای جدید و درگیرِ زندگی مشترک شدن ، می داد ؛ ولی مطمئن بود با پیشنهاد
دادن پریا ، احتمالا چند پایِ دیگر قرض خواهد گرفت و از ایران خواهد گریخت !
خنده اش را خورد و چشمانش را چرخاند و با دیدنِ نگاهِ خیره ی او به ظرفِ غذایش و گرفتگی اش ، پکر شد .
خدا لعنت کند آن زنی را که بدون فکر به عاقبتِ تصمیماتش ، بر سرِ زندگیِ دیگران خراب می شود .
آهی کشید و نگاهش به چادرِ گلی اش که روی مبل بود ، خیره ماند . . .
باید کاری می کرد . .
باید !
47#
***
صدای جیغ جیغِ دوقلوها و زهره از حیاط می آمد !
حافظ هم بی حوصله و خسته و کسل از هوای بهاری ، روی زمین دراز کشیده و ساعدش را روی چشمانش گذاشته بود شاید بتواند لحظه ای بیارامد .
پریا هم محکم و تق تق روی دکمه های ماشین حسابش می کوبید .
دست از روی چشم برداشت و زیر زیرکی او را پائید :
– نمیخوام اینو بگم ها . . . ولی شما تو خونه خودتونم میتونید درس بخونیدا !
پریا بی اینکه نگاهی به او بیندازد ، روی برگه ها عددی را یادداشت کرد :
– نمیشه . سبا ازم خواست با دوقلوها یه کم ریاضی کار کنم .
حافظ ابرو بالا انداخت و اندکی سرش را روی بالشت جا به جا کرد . مثلا آنها چه ریاضی ای داشتند که نیاز بود پریا با آنها تمرین کند ؟!؟!؟!
نچی کرد و به پهلو چرخید که چیزی محکم روی کمرش کوبیده شد :
– هــوی ! ادب داشته باش . . . . پشتش رو کرده به من !
حافظ خنده اش را بلعید و پلک هایش را بست .
روابط خانوادگی آنها کمی بعد از فوت پدر و مادرشان محدود و کم شد .
همه از آنها دوری می کردند انگار می ترسیدند که مسئولیت او و خواهر و برادرانش به گردن شان بیفتد !
خاله ، دایی ، عمه و عمو . . هیچ کس حاضر نشد حتی یک سال کنارشان بماند و آنها را کمک کند تا بتوانند روی پای خودشان بایستند . .
حافظ گاهی به آنان حق می داد . . هر کدام زندگی ای جدا داشتند و با فردی غریبه خانواده ای تشکیل داده بودند ولی اینکه حتی احوالی از آنان نگیرند
برایش سنگین بود .
این شد که کم کم ، ترجیح داد دیگر آنها به سراغ فامیل هایشان نروند .
و گاهی ، سالی ، ماهی آنها به زحمت خبری به صورت تلفنی از آنها می گرفتند . . .
دخترعمه ها و دخترخاله شان ، بیشتر از همه پیگیر آنها بودند ، آن هم نه آن زمانی که به حضور فامیل و دوستی نیاز داشتند . .
وقتی که دیگر از آب و گل درآمده و می توانستند برای خودشان تصمیم بگیرند .
هن و هنی که سبا می کرد ، زودتر از او حضورش را اعلام می نمود .
کلافه از خواب و بی خوابی اش ، نشست :
– مجبوری هی این پله ها رو بالا و پائین بری . . . .؟!
همانجا کنارِ در نشست و پاهایش را دراز کرد :
– بله که مجبورم . من نرم ، کی کارایِ منو میکنه ؟!
حافظ بی حوصله و بد اخلاق بالشت را برداشت و ایستاد :
– جون به جونت کنن ، احمق و بی فکری !
سبا لب برچید و زیر چشمی به پریا نگاه انداخت .
دیگر به این بداخلاقی های زبانیِ او عادت کرده ولی اینکه برابر کسی غیر از خانواده ی خودش این رفتار را تکرار کند ، ناراحت کننده و زننده بود .
پریا اخم کرده ، مستقیم به او نگاهی کرد و سپس به حافظ :
– از کی تا حالا دهنت شده دروازه ی چاه توالت ؟
اخم حافظ اندک اندک گشوده شد و چشم گشاد کرد :
– با من بودی ؟!
پریا خودکارش را روی دفترش انداخت :
– نه پس ! با عمه ام بودم ! بله که با تو بودم . . خجالت نمیکشی با خواهرت اینطوری حرف میزنی ؟!
حافظ با گام هایی بلند خودش را به او رساند و غرید :
– تو کی باشی که بخوای کارای منو زیر سوال ببری ؟!
پریا بی اینکه تغییری در وضعیتش دهد ، زل زده در چشمان او جوابش را داد :
– مهم نیست من کی ام ، مهم اینه که نمیذارم دهنت رو باز کنی و هر چی دلت خواست به دخترداییِ من بگی !
حافظ تک خنده ای عصبی تحویلش داد و دست به کمر شد :
– هه . . این بچه رو باش ! یادت باشه دخترداییِ تو ، خواهرِ منه ! در ضمن . . اون زمانی که شماها باید کنارمون می بودین و نمی ذاشتین هر کس و
ناکسی دهن به تحقیر ما باز کنه کجا بودین ؟! اونجا که بقال و چقال و خراز و خیاط ، واسه خاطرِ حسابِ دفتری مون با نگاهشون ، هر چی دلشون
میخواست میگفتن شما کجا بودین ؟!
سبا با کمک دیوار ایستاد و گامی جلو آمد . نامِ برادرش را با هشدار خواند :
– حافظ !
این پریشان خاطریِ برادرش آزارش می داد .
مگر حافظ کسی بود که به همین راحتی زبان به توهین و گلایه بگشاید یا به کسی تندی کند ؟!
حتی در بدترین شرایط شان هم سر به زیر انداخت و در سکوت تلاش کرد تا با عمل ، جوابِ حرف هایی که آزارشان را می داد ، بدهد اما . .
برادرِ آرام و سخت کوشش را چه شده بود که زبانش به تندی می چرخید ؟!
پریا دندان روی هم سائید و برابرش ایستاد . هیکل ریزه میزه و قدِ کوتاهش در برابرِ حافظ ، خنده دار بود اما سر بالا گرفته و با خشم او را می نگریست :
– من مسئولِ جوابِ دادنِ کارای مامان و بابا و فامیلم نیستم . من مسئولِ کارایِ خودمم . از وقتی هم که تونستم و شرایطم اجازه داد تنهاتون نذاشتم .
حق نداری منو بابت چیزی که توش دخیل نبودم ، مواخذه کنی !
دخترکِ دبیرستانی زیاد از حد گستاخ بود . حافظ مچِ دستِ لاغرش را چسبید :
– منو ببین دختر . . . من انقد از این زندگی زخم خوردم که دیگه خونی تو تنم نیست ، تحمل توک زدنِ یه جوجه کوچولو رو ندارم ! فامیلمی ، اومدنت
خواهرا و برادر و خواهرزاده هام رو خوشحال میکنه ، خوشحالم پس ! اما خودم زیاد اعصاب درستی ندارم و بیشترین چیزی که این روزا میخوام اینه که
کسی پا رو دمم نذاره !
او را به عقب هل داد و به سمت اتاقش رفت که پریا با صدای بلند او را مخاطب قرار داد :
– سگ جان ! دمت رو جمع کن ، چون اشتباهی ممکنه زیر پای خیلیا بره !
حافظ به تندی سر روی گردن چرخاند که سبا با احساس خطر ، خودش را به او رساند و دست روی کمرش گذاشت :
– قربونت برم . . . برو بخواب داداشم . . برو بخواب قربون چشمات برم . . . خسته ای ، پریا هم یه چیزی گفت دیگه !
حافظ چشم غره ای برای دخترعمه اش رفت و هوفی کرد . در این همه بدبختی واقعا حوصله ی کل کل کردن با او را نداشت !
بهتر بود همان درسش را بخواند تا یک سالِ دیگر پشت کنکور نماند !
سبا در را بست و لب به دندان گرفت :
– پری !
پری اما شانه بالا انداخت و دوباره جلوی دفترش نشست :
– همینه که هست ! مادر نزاییده کسی بهم حرف بزنه و جواب نخوره !
سبا به خنده افتاد و دست روی شکم گذاشت .
شک داشت نقشه ی سبحان بگیرد و آنها را بتوانند به هم وصله بدهند .
به خصوص بافاصله ی سنی و اخلاق شان !
روی مبل نشست و از ظرفِ حاویِ کشمش و نخود روی میزِ کناری اش ، مشتی برداشت و دانه دانه به دهان گذاشت . .
کمی باید از آنها زمان می خواست . .
اگر می شد !
اگر حدسش درست می بود . .
اگر !
48#
***
آفتابِ ملایمِ یک صبح بهاری می تابید و باد ، پرده را به رقص در می آورد . .
از کیکِ خانگیِ خوش عطر رویِ میزِ کوچکِ گوشه ی آشپزخانه به آرامی بخار بر می خاست .
نسیمِ خنک روی صورتش می لغزید و باعث می شد چشمانش با باز شدن مخالفت کنند . .
نفس های موجودِ کوچکِ درون آغوشش به آرامی در گردنش می پیچید و باعث پدیدار شدنِ لبخندِ کوچکی روی صورتش می شد .
میان پلک هایش را اندکی فاصله داد و به چهره ی معصومِ یاسمین خیره شد .
دوباره چشم هایش را بست و او را بیشتر به سینه چسباند .
و این سرآغازِ یک طوفانِ سهمگین بود . . .
***
سبحان با اشتیاق برش های بزرگِ کیک را در دهان می گذاشت و به به و چه چه می کرد .
حنا با متانت تکه ی کوچکی را زیر دندان فرستاد :
– کی بیدار شدی اینو پختی ؟!
سبا نیشخندی زد و شکلات آب شده را روی برشِ کیکش خالی کرد و در همان حال جوابش را داد :
– از دیشب تو فکرم بود ، همه اش خواب میدیدم دارم کیک میخورم ! صبح که بیدار شدم دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم !
و چنان با ولع کیک را خورد که دهانِ همه را آب انداخت .
حافظ همانطور که به او خیره بود و آبِ دهان فرو می برد ، به کیکش نگاه کرد و دست به سمت سس شکلات برد و اندکی روی آن ریخت :
– ولی این دلیل نمیشه بی احتیاطی کنی !
سبا چشم غره ای به او رفت و تکه ای دیگر برای خودش برداشت :
– دیگه یه جوری رفتار میکنی انگاری من مصنوعی ام ! این دو تا رو هم من زائیدم ها !
و همزمان با برادرش کیک را بلعید !
حافظ هومی گفت و چشم بست . . سبا حق داشت آن همه در فکرِ آن کیک باشد !
عطر و طعمِ خوشِ دارچین و سیب زیر دندان می رفت و ترکیبش با شکلات ، مزه ای بی نهایت دلپذیر به آن بخشیده بود .
سرش را تکان داد :
– دستت درد نکنه !
سبا بشکنی زد و باعث شد او چشم بگشاید ، لبخند دندان نمایی تحویلش داد :
– چه عجب بالاخره شما از یه چیزی راضی بودی !
حافظ لب هایش را اندکی کِش آورد و هیچ نگفت و تنها اندکی از چایش نوشید .
یاسین روی پای او چرت می زد و گاهی هم ناخونکی به کیکش . . .
دستی روی سرش کشید :
– بخور دیگه . . . دیر میرسی مهدها .
لب های کوچکش را کج و کوله کرد و خمیازه ای کشید :

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x