افسون
یاد ان مرد که می افتم تمام تنم می لرزد.
نگاه جدی و سردش با ان چشمان آبی زیادی ترسناک بودند.
من جانش را نجات داده بودم و او برایم تعیین تکلیف می کرد…
ولی یک چیزی از حرف هایش مانند حرف های عمه ملی بودند و ان هم اعتماد نکردن به عمو جلال…!
با ترس نگاه موبایلی که بهم داده بود، کردم…
جوری بهش خیره شده بودم که انگار بمب بود.
وای خدا از ترس و بی خبری کم مانده بود، غش کنم.
بالاخره موبایل را روشن کردم…
گفته بود شماره را به هیچ کس ندهم…!
گوشی خوش دستی بود.
وارد برنامه هایش شدم که با دیدن اعلان پیامی بالای صفحه، اب دهانم را قورت دادم.
این مرد، دستوراتش هم مانند خودش عجیب غریب و ترسناک بود.
اما خدایی بوی عطرش یا همان چشمان آبی و بی نظیرش معرکه بودند… اصلا هیکلش هم زیادی قشنگ و مردانه بود… لامصب خالکوبی هم داشت…!
اصلا خاک بر سر من که داشتم به این مرد دیوانه فکر می کردم.
پیام را دیده و باز کردم…
«تا دو روز دیگه باید از اون خونه برین.»
اب دهانم را به سحتی فرو دادم…
مگر الکی بود که دو روزه بار ببندیم و بریم…؟!
اصلا کجا باید می رفتیم…؟!
برایش تایپ کردم.
«قبلا گفتم و الان هم میگم بودن و نبودن ما به شما ربطی نداره اقای محترم… لطفا مزاحم نشین.»
پشت بند ان هم یک استیکر عصبانی گذاشته و گوشی را خاموش کردم…
از اتاق بیرون رفته و وارد آشپزخانه شدم…
عمه ملی مشغول پاک کردن سبزی بود…
-بیا دختر کمکم کن، عصری سفارش کیک داریم و باید زودتر بریم قنادی و تا اخر شب تحویل بدیم…!
با حرف های عمه ملی یاد ان مرد افتادم…
اگر ان مرد درست بگوید و جانمان در خطر باشد، چه…؟!
برای خودم ناراحت نبودم و تمام نگرانی و ترس من عمه ملی بود…!
تا خواستم جواب عمه ملی را بدهم تلفن خانه زنگ زد.
لب هایم عین ماهی باز و بسته شد و به اجبار بلند شده و سمت هال رفتم…
شماره ای نیفتاده بود…
با ترس و لرز گوشی را برداشتم…
-افسون همین الان اون گوشی کوفتی رو روشن می کنی وگرنه میام در خونتون و کاری که اون جلال بیشرف می خواست انجام بده رو خودم تموم می کنم…!
دهانم باز ماند و اصلا فرصت حرف زدن بهم نداد و تق گوشی را قطع کرد.
عمه ملی صدا بلند کرد.
– کی بود افسون…؟!
من بیچاره میان زمین و هوا مانده بودم و با صدایی که انگار از ته چا ه بود، جواب دادم: مزاحم… بود عمه جان…!
سریع گوشی را گذاشتم و سمت اتاقم رفتم.
در را هم قفل کردم. ـ
می ترسیدم گوشی را بردارم…
اما ان مرد هم هیچ شوخی در حرف و لحنش نداشت.
گوشی را برداشته و روشنش کردم که سریع زنگ خورد.
باز هم شماره ای نیفتاده بود.
اب دهانم را فرو دادم و تماس را وصل کردم…
– بله…؟!
-افسون تو تنها دختری هستی که داری منو عصبانی می کنی و من هیچ بلایی سرت نمیارم…!!!
عین سگ می لرزیدم و ترسیده بودم…
-ش… شما… کی… هستین… اقا…؟!
صدای فندک آمد و بعد مکثی صدایش را شنیدم…
– مهم نیس من کی هستم اما نیازی هم نیس از من بترسی دخترجون…!
-ولی… شما… زیادی… مشکوکید…!
-مشکوک بودن یا نبودن من مسئله مهمی نیس… مهم اینه که به عمه ملی جونت میگی امروز به هیچ وجه قنادی نمیرین…! افسون دارم تاکید می کنم، نمیرین و اون مردی که اومده سفارش داده، از طرف عمو جلالته…!
قلبم پر ضرب و تپش به سینه ام کوبیده می شد.
-از.. از کجا… باور کنم…؟!
-امیر پاشا سلطانی دروغ نمیگه و نامرد هم نیست…! افسون به هیچ وجه نمیری، فهمیدی…؟!
جواب ندادم که خودش ادامه داد: رفتنت بدتر من و عصبانی می کنه و عصبانیت من اصلا خوب نیست…!
گوشی را بدون آنکه منتظر حرف من باشد، قطع کرد و من با نگرانی روی تخت فرود آمدم…!
عقلم می گفت حرف های ان مرد اصلا منطقی نیست که بخواهم بهش فکر کنم و بترسم ولی دلم هم آشوب بود.
انگار از چیزی می ترسیدم.
شاید اتفاقی…؟!
شاید هم یک خبری…؟!
ناهار را خورده و عمه ملی داشت قران می خواند.
کنارش رفتم و پیشش نشستم.
نیم نگاهی بهم کرد و مشغول خواندن شد.
دست هایم را در هم گره کرده بودم و بین گفتن و نگفتن بودم که عمه ملی بالاخره قران را بست و بوسید…
سمتم برگشت…
-چی داری با خودت دو دو تا چهارتا می کنی و نمیگی…؟!
سعی کردم لبخندم پر استرس نباشد ولی بود.
-نمی دونم چطور بگم عمه ولی… ولی میشه امروز و نریم قنادی…؟!
عمه ملی ابرویی بالا انداخت.
دستی روی پیشانی ام گذاشت.
-خواب نما شدی دختر…؟!
-نه عمه جان اما حس بدی دارم…!
عمه ملی اخم کرد.
توی چشم هایم خیره شد.
-چی شده افسون…؟!
-طوری نشده… ولی خب میشه نریم…؟!
عمه ملی چشم باریک کرد.
-راستش و بگو افسون…!
سر پایین انداختم…
-خب راستش چند روزه همش فکر می کنم یکی داره تعقیبم می کنه… حس بدی دارم عمه…!
و نگفتم باعث و بانی این اتقاقات یک غولتشن بیشعوری هست که دیروزم من و دزدید و حتی بغلش هم رفتم…!
چشم های عمه به یکباره پر از ترس شد و توی جایش پرید.
-چرا بهم نگفتی افسون… تو شرایط و موقعیت ما رو می دونی و حرفی نزدی…؟!
-ببخشید ولی نخواستم نگرانتون کنم…!
عمه پوزخند زد: نگرانی رو تو چی می بینی دختر…؟! وای که از دست کارات دیوونه میشم…!
با تردید گفتم: عمه امروز نریم قنادی…؟!