پاشا مات شد…
افسون و چشمان پر از آبش دلش را آتش زد…
از لحن و بوی حرفش حس مالکیت می بارید…
-افسون…؟!
دخترک اشکش را پاک کرد و دوباره توی سینه اش کوبید…
-قبل از من با چند نفر خوابیدی…؟!هان با چند نفر عوضی…؟!
پاشا دو دستش را گرفت و دخترک را سمت خود کشید…
– آروم باش…!!!
دخترک سر بالا انداخت…
-نمی خوام لعنتی… نمی خوام… چرا تو باید با اون بخوابی و بعدش بیای با منی ازدواج کنی که هیچ مردی جز بابام لمسم نکرده، هان….؟!
پاشا دست دور کمرش انداخت و دخترک را محکم توی آغوشش فشرد…
افسون داشت تقلا می کرد تا رها شود اما پاشا این اجازه را بهش نمی داد…
چیزی وجود پاشا را قلقلک داد و خوشش آمد از اینکه افسون برای اولین بار توسط خودش زن شده بود…
-آروم باش افسون، حرف می زنیم…!!!
اما دخترک به هیچ صراطی مستقیم نبود و داشت از درون متلاشی می شد…
-چطور اروم باشم وقتی فکر می کنم چطور بوسیدیش؟ اصلا چطوری باهاش سکس داشتی…؟!
دخترک را محکم گرفته بود و داشت کنترل اعصابش از دستش در می رفت…
-اون زمان تو نبودی افسون و منم هیچ کسی رو جز تو نبوسیدم….!!!
🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [12/09/1402 09:56 ب.ظ] #پست۳۹۱
-نبوسیدی؟ مگه میشه…؟!
پاشا از فرصت استفاده کرده و دخترک را سمت دیوار برد و او را بین خودش و دیوار حبس کرد…
-نبوسیدم… من با هرکی سکس داشتم خودش خواسته هیچ وقت کسی رو مجبور نکردم…!!!
افسون دست توی سینه اش گذاشت تا کمی فاصله ایجاد کند که پاشا نگذاشت و بهش چسبید…
-ولی بازم توی اصل ماجرا فرقی نمی کنه… تو با هرزه ها خوابیدی پس تو هم یه…
پاشا بین حرفش پرید و با لحن ترسناک و پر اخطاری زمزمه کرد: فقط کافیه اون کلمه از دهنت دربیاد افسون، مطمئن باش دیگه هیچ رحمی بهت نمی کنم…!!!
افسون بغض کرد و چانه اش لرزید.
پاشا به قدری ترسناک حرف زده بود که دخترک حساب برد…
-حق نداری تهدیدم کنی لعنتی…؟! خوبه منم برم با ده نفر بخوابم و بعد ب…
پاشا چنان فکش را چنگ زد که حرف در دهانش ماند…
فشار دستان مرد، درد طاقت فرسایی به جانش ریخت و بدتر چشمان سرخش بود که خوف در دلش انداخت…
-گفتم مواظب حرف زدنت باش اما گوش نکردی…! تو خودتو با یه مشت جنده مقایسه می کنی بی عقل…؟!
خیره چشمانش شد و با مکث ادامه داد: من اگه خواستمت و باهات ازدواج کردم برای این بود که پاک بودی نه مثل اونا هرزه و جنده…!!!
اشک های دخترک ریختند و دل مرد را آتش زد…
پاشا آب دهان قورت داد و افسون با نگاهی پر از خشم و نفرت توی چشمانش خیره شد و محکم غرید…
-ازت متنفرم پاشا سلطانی چون تو هم با اون هرزه ها هیچ فرقی نداری…!!!
🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [13/09/1402 10:11 ب.ظ] #پست۳۹۲
پاشا لحظه ای خون به مغزش نرسید و بدتر با لحبازی های دخترک بد به سرش زد و طوفانی نگاهش کرد…
-که من هرزه ام… باشه پس خودت خواستی…!!
بی رحمانه به سمت لبانش هجوم برد و با خشونت تمام شروع به بوسیدن لب هایی کرد که تا قبل از ان نوازش می شدند…
اشک های افسون مظلومانه می بارید و پاشا چون گرگی زخم خورده از حرف های دخترک به جانش افتاده و قصد تکه پاره کردنش را داشت…
دندان روی لب پایینش گذاشت و با حرص فشار داد که آخ پر درد دخترک در دهانش خارج شد.
رحم نداشت.
شبیخون زده بود به جان و روحش…
مکیدن و گاز گرفتن هایش باعث شد شوری خون را احساس کند و خمار جدا شد…
نگاه لب پاره شده اش کرد و اشک هایی که صورتش را شسته بود…
دلش به رحم نیامد و دو دستش را با یک دست پشت سرش قفل کرد تا دخترک توان تقلا نداشته باشد و این بار بوسه های وحشیانه اش سمت گردنش رفت…
افسون با درد گریه می کرد و ملتمسانه پاشا را صدا زد اما مرد گوشی برای شنیدن نداشت…
-پاشا خواهش می کنم… دردم میاد عوضی… اخ…!!!
زیر گردنش را درست روی رگ برآمده اش را با دندان های تیزش گاز گرفت و بعد مک محکمی بهش زد که تن دخترک سست شد…
-خدا… ازت… نگذره…. ولم کن… لعنتی…!!!
تا امتداد گوشش بالا رفت و ان را هم با حرص گاز گرفت و جیغ دخترک هوا رفت…
لب به گوشش چسباند و با خشم گفت: تاوان حرفت سنگین تر از ایناست…!!!
دستش را از فکش برداشت و پایین برد…
کش شلوارش را کنار زد و دست داخل شورتش فرو برد…
با حس داغ دست مرد روی پایین تنه اش تنش لرزید و به تقلا افتاد اما مرد بی هیچ مهلتی انگشتش را توی واژنش فرو برد که چشمان دخترک از سوزش تا ته باز شدند…!!!
🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [14/09/1402 09:57 ب.ظ] #پست۳۹۳
دیگر نتوانست مقاومت کند و اشکش چکید… معصومانه توی چشمان مرد نگاه کرد و با بغض گفت: خواهش می کنم پاشا… توروخدا…!!!
دست مرد از حرکت ایستاد و محو چشمان خمار و پر اشک دخترک شد…
تیله های سیاهش مظلومانه می درخشیدند و معصومیتش را به رخ مرد می کشید که کلافه دستش را از شلوارش بیرون کشید و با خشم از لای دندان های کلید شده اش غرید…
– من لاشی و حرومزاده نیستم افسون… با هر خری بودم خودش خواسته و من فقط تو رو خواستم…!!!
دخترک تنها با چشمانی دودو زن نگاهش کرد و اشک دیگری از دیدگانش چکید که نگاه مرد را به دنبال خود کشید…
اب دهانش را قورت داد…
-سعی کن بفهمی که هرچی بوده مربوط به گذشته من بوده… دلم نمی خواد یه بار دیگه بحثش رو پیش بکشی… من نسبت به تو و زندگیم متعهدم…!!!
بعد از حرفش به یکباره فاصله گرفت و با قدم های تند و شتاب زده از اتاق بیرون زد…!!!
افسون هق زد و روی زمین نشست…
خودش هم نمی دانست چه مرگش شده اما او هم به هیچ عنوان دوست نداشت همچین موضوعی پیش بیاید و فردی از راه برسد و ادعای مالکیتی روی پاشا داشته باشد…!!!
****
-اردشیر وارد بازی شده…!
پاشا نگاهش نکرد.
هنوز از افسون و حرفش هایش عصبانی بود…
او را متهم به چیزی کرده بود که هیچ وقت در زندگی اش خودش هم ان را قبول نداشت…!!!
-می دونم فقط حواست به محموله ها باشه… اسلحه ها نباید به دستش برسن…!
-حواسم هست اما پلیس بدجور موی دماغ شده…؟!
ممنون قاصدک جان امروز ده بار اومدم تو سایت دوتا رمان قبلی فایل بودن لطفا پشت سرهم فایلا رو نذار 🙏😍
دست شما ادمینِ محترم درد نکنه.ممنون از پارت گزاریتون.خبری از “قانون عشق”نیست?
اونو خود نویسنده میزاره که فعلا گفته نمینویسه