رمان شیطان یاغی پارت 135

4.4
(98)

 

پاشا مات شد…
افسون و چشمان پر از آبش دلش را آتش زد…
از لحن و بوی حرفش حس مالکیت می بارید…

-افسون…؟!

دخترک اشکش را پاک کرد و دوباره توی سینه اش کوبید…
-قبل از من با چند نفر خوابیدی…؟!هان با چند نفر عوضی…؟!

پاشا دو دستش را گرفت و دخترک را سمت خود کشید…
– آروم باش…!!!

دخترک سر بالا انداخت…
-نمی خوام لعنتی… نمی خوام… چرا تو باید با اون بخوابی و بعدش بیای با منی ازدواج کنی که هیچ مردی جز بابام لمسم نکرده،  هان….؟!

پاشا دست دور کمرش انداخت و دخترک را محکم توی آغوشش فشرد…
افسون داشت تقلا می کرد تا رها شود اما پاشا این اجازه را بهش نمی داد…

چیزی وجود پاشا را قلقلک داد و خوشش آمد از اینکه افسون برای اولین بار توسط خودش زن شده بود…

-آروم باش افسون،  حرف می زنیم…!!!

اما دخترک به هیچ صراطی مستقیم نبود و داشت از درون متلاشی می شد…

-چطور اروم باشم وقتی فکر می کنم چطور بوسیدیش؟ اصلا چطوری باهاش سکس داشتی…؟!

دخترک را محکم گرفته بود و داشت کنترل اعصابش از دستش در می رفت…
-اون زمان تو نبودی افسون و منم هیچ کسی رو جز تو نبوسیدم….!!!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [12/09/1402 09:56 ب.ظ] #پست۳۹۱

 

-نبوسیدی؟ مگه میشه…؟!

پاشا از فرصت استفاده کرده و دخترک را سمت دیوار برد و او را بین خودش و دیوار حبس کرد…
-نبوسیدم… من با هرکی سکس داشتم خودش خواسته هیچ وقت کسی رو مجبور نکردم…!!!

افسون دست توی سینه اش گذاشت تا کمی فاصله ایجاد کند که پاشا نگذاشت و بهش چسبید…

-ولی بازم توی اصل ماجرا فرقی نمی کنه… تو با هرزه ها خوابیدی پس تو هم یه…

پاشا بین حرفش پرید و با لحن ترسناک و پر اخطاری زمزمه کرد: فقط کافیه اون کلمه از دهنت دربیاد افسون، مطمئن باش دیگه هیچ رحمی بهت نمی کنم…!!!

افسون بغض کرد و چانه اش لرزید.
پاشا به قدری ترسناک حرف زده بود که دخترک حساب برد…

-حق نداری تهدیدم کنی لعنتی…؟! خوبه منم برم با ده نفر بخوابم و بعد ب…

پاشا چنان فکش را چنگ زد که حرف در دهانش ماند…
فشار دستان مرد، درد طاقت فرسایی به جانش ریخت و بدتر چشمان سرخش بود که خوف در دلش انداخت…

-گفتم مواظب حرف زدنت باش اما گوش نکردی…! تو خودتو با یه مشت جنده مقایسه می کنی بی عقل…؟!

خیره چشمانش شد و با مکث ادامه داد: من اگه خواستمت و باهات ازدواج کردم برای این بود که پاک بودی نه مثل اونا هرزه و جنده…!!!

اشک های دخترک ریختند و دل مرد را آتش زد…
پاشا آب دهان قورت داد و افسون با نگاهی پر از خشم و نفرت توی چشمانش خیره شد و محکم غرید…
-ازت متنفرم پاشا سلطانی چون تو هم با اون هرزه ها هیچ فرقی نداری…!!!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [13/09/1402 10:11 ب.ظ] #پست۳۹۲

 

پاشا لحظه ای خون به مغزش نرسید و بدتر با لحبازی های دخترک بد به سرش زد و طوفانی نگاهش کرد…

-که من هرزه ام… باشه پس خودت خواستی…!!

بی رحمانه به سمت لبانش هجوم برد و با خشونت تمام شروع به بوسیدن لب هایی کرد که تا قبل از ان نوازش می شدند…

اشک های افسون مظلومانه می بارید و پاشا چون گرگی زخم خورده از حرف های دخترک به جانش افتاده و قصد تکه پاره کردنش را داشت…

دندان روی لب پایینش گذاشت و با حرص فشار داد که آخ پر درد دخترک در دهانش خارج شد.
رحم نداشت.
شبیخون زده بود به جان و روحش…
مکیدن و گاز گرفتن هایش باعث شد شوری خون را احساس کند و خمار جدا شد…
نگاه لب پاره شده اش کرد و اشک هایی که صورتش را شسته بود…

دلش به رحم نیامد و دو دستش را با یک دست پشت سرش قفل کرد تا دخترک توان تقلا نداشته باشد و این بار بوسه های وحشیانه اش سمت گردنش رفت…

افسون با درد گریه می کرد و ملتمسانه پاشا را صدا زد اما مرد گوشی برای شنیدن نداشت…
-پاشا خواهش می کنم… دردم میاد عوضی… اخ…!!!

زیر گردنش را درست روی رگ برآمده اش را با دندان های تیزش گاز گرفت و بعد مک محکمی بهش زد که تن دخترک سست شد…

-خدا… ازت… نگذره…. ولم کن… لعنتی…!!!

تا امتداد گوشش بالا رفت و ان را هم با حرص گاز گرفت و جیغ دخترک هوا رفت…

لب به گوشش چسباند و با خشم گفت: تاوان حرفت سنگین تر از ایناست…!!!

دستش را از فکش برداشت و پایین برد…
کش شلوارش را کنار زد و دست داخل شورتش فرو برد…
با حس داغ دست مرد روی پایین تنه اش تنش لرزید و به تقلا افتاد اما مرد بی هیچ مهلتی انگشتش را توی واژنش فرو برد که چشمان دخترک از سوزش تا ته باز شدند…!!!

🔥شیطان⚔یاغـــی🔥, [14/09/1402 09:57 ب.ظ] #پست۳۹۳

 

دیگر نتوانست مقاومت کند و اشکش چکید… معصومانه توی چشمان مرد نگاه کرد و با بغض گفت: خواهش می کنم پاشا… توروخدا…!!!

دست مرد از حرکت ایستاد و محو چشمان خمار و پر اشک دخترک شد…
تیله های سیاهش مظلومانه می درخشیدند و معصومیتش را به رخ مرد می کشید که کلافه دستش را از شلوارش بیرون کشید و با خشم از لای دندان های کلید شده اش غرید…

– من لاشی و حرومزاده نیستم افسون… با هر خری بودم خودش خواسته و من فقط تو رو خواستم…!!!

دخترک تنها با چشمانی دودو زن نگاهش کرد و اشک دیگری از دیدگانش چکید که نگاه مرد را به دنبال خود کشید…

اب دهانش را قورت داد…
-سعی کن بفهمی که هرچی بوده مربوط به گذشته من بوده… دلم نمی خواد یه بار دیگه بحثش رو پیش بکشی… من نسبت به تو و زندگیم متعهدم…!!!

بعد از حرفش به یکباره فاصله گرفت و با قدم های تند و شتاب زده از اتاق بیرون زد…!!!

افسون هق زد و روی زمین نشست…
خودش هم نمی دانست چه مرگش شده اما او هم به هیچ عنوان دوست نداشت همچین موضوعی پیش بیاید و فردی از راه برسد و ادعای مالکیتی روی پاشا داشته باشد…!!!

****

-اردشیر وارد بازی شده…!

پاشا نگاهش نکرد.
هنوز از افسون و حرفش هایش عصبانی بود…
او را متهم به چیزی کرده بود که هیچ وقت در زندگی اش خودش هم ان را قبول نداشت…!!!

-می دونم فقط حواست به محموله ها باشه… اسلحه ها نباید به دستش برسن…!

-حواسم هست اما پلیس بدجور موی دماغ شده…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 98

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
8 ماه قبل

ممنون قاصدک جان امروز ده بار اومدم تو سایت دوتا رمان قبلی فایل بودن لطفا پشت سرهم فایلا رو نذار 🙏😍

camellia
8 ماه قبل

دست شما ادمینِ محترم درد نکنه.ممنون از پارت گزاریتون.خبری از “قانون عشق”نیست?

مدیر
پاسخ به  camellia
8 ماه قبل

اونو خود نویسنده میزاره که فعلا گفته نمینویسه

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x