چشمان دخترک درشت شد.
-پاشا این چه حرفیه… خب نپوشیدم اشکالی داره…؟!
مرد نگاه معنی داری بهش کرد.
-اشکال که نه خیلی هم خوبه منتهی اگه فقط تو اتاق خوابمون اینجور باشه…!!!
افسون چینی به دماغش داد.
-خوشم نمیاد پاشا، احساس خفگی بهم دست میده…!
پاشا خوشش نیامد و فشاری به نوک سینه اش داد…
-تو غلط می کنی خوشت نمیاد… سوتین نپوشی که نوک سینت میزنه بیرون…!
دخترک معترض شد.
-داری گیر میدیا… اصلا بهت نمیاد از این مردای غیرتی باشی…؟!
پاشا کل سینه دخترک را در مشتش فشرد که ناله اش هوا رفت.
-اینجور نگام نکن افسون، پاش بیفته که بخوای از خط قرمزام رد بشی، می تونم بدترین مردی بشم که تو تمام زندگیت می بینی اما وقتی به حرفم گوش بدی، دنیا رو به پات می ریزم…
افسون شاکی خواست خودش را عقب بکشد که پاشا نگذاشت و دست دور کمرش پیچید و تخت سینه اش چسباند.
چانه اش را آرام چنگ زد و نزدیک لبش زمزمه کرد.
-حق اعتراضم نداری مو فرفری…!!!
و بی آنکه فرصتی بدهد لب روی لبش گذاشت…
****
-بابک حواست و جمع کن… مشکلی پیش بیاد از چشم تو می بینم…!
-راننده ها رو دزدیدیم و جاش بچه های خودمون گذاشتیم… همه چیز همون طوری میشه که تو می خوای…؟!
پاشا لبخند مرموزی زد و با نگاهی به ساعتش گفت: تا یه ساعت دیگه تو انبار می بینمت…!
🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [14/01/1403 09:59 ب.ظ] #پست۴۷۶
نگاهی به دور و اطراف کرد و با دیدن دو محافظ مسلح وارد انبار شد.
افرادش با محموله هایی که دزدیده بودند را سرتاسر انبار را پر کرده بودند.
بابک جلو آمد.
-بیا اینم از جنسا… چیکارشون کنیم…؟!
-فعلا هیچی…!
پاشا سمت جعبه های چوبی رفت و با دیدن اسلحه ها چشمانش برق زد.
سود خیلی خوبی دارد.
بابک نگران بود اما بدتر از ان از وجود محموله ها می ترسید تا جنگی به پا شود…
-پاشا نمیشه که اینا رو اینجا گذاشت…؟!
پاشا نگاه خونسردی بهش انداخت.
-نگرانیت بیخوده…!
-خونسردی تو هم رو مخمه… نگرانم پاشا…!!!
پاشا هم بود اما باید ریسک می کرد.
درافتادن با این جماعت ریسک بود ولی برای ماندن و زندگی کردن باید سر نترسی داشت…
-جای محموله رو عوض می کنیم فردا معامله میشن… اما اون دخترا رو فعلا توی خونه قدیمی نگهشون دار تا هرکدوم رو بفرستیم سر زندگیشون…!!!
نفس راحت بابک از گلویش خارج شد و با خنده ای گفت: می دونستم یه فکرایی براش داری…!
پاشا سمت محافظین برگشت.
-همه چیز رو پاکسازی کنین و از راه مخفی همه رو خارج کنین…!!! به احتمال زیاد اینجا لو میره…!!!
بی شک فردا طوفان در راه بود…!
🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [15/01/1403 09:47 ب.ظ] #پست۴۷۷
کارشان تا صبح طول کشیده و بعد از ان هم بدون نگاهی به دخترها، ان ها را به بابک سپرد و به ویلا برگشت.
مثل همیشه آرام و آهسته قدم برمی داشت تا صدایی ایجاد نشود…
اما وقتی خواست از پله ها بالا برود اسفندیار صدایش کرد…
-پاشا…؟!
پاشا سمتش برگشت…
-بگو اسفندیار…؟!
اسفندیار سیگارش را آتش زد و خیلی جدی گفت: خیلی سعی کردم پدرت رو از این جماعت جدا کنم اما نشد چون تا خرخره فرو رفته بود ولی تو دیدی عاقبت کارشون رو اما درست جای پای اون گذاشتی…!!!
داشت گذشته را پیش می کشید و او آنقدر خسته بود که حوصله شخم زدن گذشته ها نداشت…
نگاهش ترسناک شد.
هیچ انعطافی توی نگاهش نبود.
-اصلا وقت خوبی برای حرف زدن نیست…!
اسفندیار نگران بود.
سالها خودش را تبعید کرد تا دست این جماعت به او نرسد و خاطرات برادرش تکرار نشود اما نشد…
پاشا بدتر و یاغی تر از کل ایل و تبارش بود…
-تو الان زن داری، بفهم پاشا که حداقل به خاطر جون اون طفل معصومم شده خودت رو از این کثافت بیرون بکشی…!!!
این کثافتی که او می گفت از همان بچگی پایش گیر بود.
منتهی اسفندیار فرار کزد و او ماند و بار همه را به دوش کشید…
صورتش از خشم و حرص سرخ شده بود.
چشمانش کاسه خون بود.
نزدیک مرد شد و با لحن خشنی غرید.
-نمیشه اسفندیار… شاید اگه تو هم نمی رفتی من توی منجلاب این کثافت اسیر نمی شدم اما نبودی و من تا خرخره گیر کردم…!
🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [18/01/1403 09:58 ب.ظ] #پست۴۷۸
اسفندیار جا خورد و چه بد که حق با پاشا بود.
از نظر خودش تقصیری نداشت اما نتوانست با مرگ برادرش و زن برادرش کنار بیاید و رفت بدون آنکه با خود فکر کند پاشای بیست ساله چه خاکی بر سرش بریزد…!
نگاهش را به چشمان آبی پاشا دوخت که پر بود از آتش و نفرت….!
این نگاه را تمام این سالها در چشمانش دیده بود.
-من نگرانتم پاشا…!
خشم وجودش را پر کرده بود…
-نباش عمو… مثل تموم این سالها بزار کارم و بکنم…!
اسفندیار عصبانی شد.
-تموم این سالها نبودم چون داغ برادرم و زنش جگرم و سوزوند… من و آذر آواره غربت شدیم…!
دستان پاشا مشت شد.
تیر خلاص را زد.
-می تونستی من و هم با خودت ببری اما نبردی…!!!
حال اسفندیار هم خوب نبود.
-حال آذر خوب نبود…!
پاشا دیگر حوصله کش دادن بحث را نداشت…
-اسفندیار بهتره تمومش کنی…!
مرد سری تکان داد.
-باشه من بیشتر به خاطر افسون گفتم…!!!
افسون…!
برای او و به خاطر او هرکاری می کرد.
مخصوصا الان که دلتنگش بود…
بدون آنکه جوابی به عمویش بدهد فقط نگاه کرد و بعد به سمت اتاق خوابشان پرواز کرد…
دلتنگ دلبرکش بود…
دوست نداشت به گذشته فکر کند اما اسفندیار با حرف هایش او را درگیر کرده بود که تمام وجودش پر از خشم و نفرت شده بودند و باید خود را خالی می کرد.