با خستگی وارد ویلا شد اما با شنیدن صدای جیغ ملیحه که اسفندیار را صدا می زد بند دلش پاره شد…
سمت طبقه بالا قدم تند کرد و با دیدن اسفندیاری که سعی داشت افسون را بغل کند، با شتاب سمتشان دوید.
با نگرانی نگاه افسون و چشمان بسته اش کرد…
افسون را از اسفندیار گرفت و سمت اتاقشان رفت…
دخترک را روی تخت خواباند و سمت ملیحه برگشت.
-چی شده…؟!
ملیحه با چشمانی اشکبار گفت: اومدم بهش سر بزنم دیدم روی زمین افتاده…!!!
پاشا گوشی اش را درآورد تا به نریمان زنگ بزند که اسفندیار گفت: باید ببریمش بیمارستان…!!!
پاشا از شدت ناراحتی و نگرانی اش اخم کرد.
-نمیشه…!
اسفندیار با جدیت گفت: مگه نمی بینی حالش و باید ببریمش بیمارستان…!!!
پاشا نگاه جدی و وحشی اش را توی چشم های عمویش دوخت: دارم می بینم حال زنم خوب نیس اما نمی تونم سر جونش ریسک کنم…!!!
***
اسفندیار چشم بست انگار ماجرا بدتر از اون چیزی است که فکرش را می کرد…
ملیحه روی مبل نشسته بود و توی آغوش آذر گریه می کرد…
نریمان کیفش را بست و سمت پاشا رفت.
-بدنش بیش از حد ضعیف شده که باعث شده بیهوش بشه… یه نمونه خون هم ازش گرفتم تا جواب آزمایشش نیاد، هیچی نمی تونم بگم…!!! بهتره غذاهای مقوی بخوره تا کمی مقاومت بدنش برگرده…!!!
ملیحه یک دفعه خودش را از آغوش آذر بیرون کشید و گفت…
-احتمالش هست که باردار باشه…؟!
🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [05/02/1403 09:51 ب.ظ] #پست۴۹۲
نفس در سینه پاشا حبس شد.
یک لحظه داشت با خود مرور می کرد که او کی آخرین بار پریود شده بود.
نگاهش سمت نریمان رفت.
-میگم که تا جواب آزمایشش نیاد، هیچ نظری نمی تونم بدم…!!!
آذر و اسفندیار لحظه ای چشمانشان چنان برق زد که از خدا خواستند کاش باردار باشد.
ملیحه باز هم خواست سوال بپرسد اما زبان به دهان گرفت و سکوت کرد.
نریمان قصد رفتن کرد و پاشا هم به دنبالش رفت…
پاشا در را آرام بست و رو به نریمان خیلی جدی گفت: افسون واقعا بارداره…؟!
نریمان پر اخطار بهش نگاه کرد.
-زنت افسردگی گرفته پاشا…!!!
پاشا جا خورد.
این دیگر از کجا آمده بود…؟!
-اشتباه می کنی، افسون حالش خوب بود فقط این چند روز…
نریمان حرفش را قطع کرد.
-فقط این چند روز حرف نمی زده، گوشه گیر شده بوده، میلی به غذا نداشته، بیشتر روز رو می خوابیده، از اتاق خارج نمی شده…!!!! همه اینا نشونه افسردگیه پاشا… نمی تونم نظر دقیقی بدم که حامله هست یا نه اما قطعا افسون افسرده اس که اگه به دادش نرسی اوضاعش بدتر میشه…!!!
-خودت که می دونی درگیر بودم…!!!
-می دونم اما زنت مهمتره پاشا مخصوصا اگه حامله باشه و با این افسردگی همه چیز بدتر میشه…!!!
پاشا عصبانی بود.
-میگی چه غلطی باید بکنم…؟!
نریمان شانه بالا انداخت.
-نمی دونم زن توئه ببین چی خوشحالش می کنه تا از این فضا دورش کنی…در ضمن جواب آزمایش رو تا دو ساعت دیگه برات میفرستم…!
🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [08/02/1403 03:07 ب.ظ] #پست۴۹۳
نریمان حرفش را زد و رفت اما پاشا با روح و روانی خسته خواست وارد اتاق شود که ملیحه بیرون آمد و خیلی جدی گفت: باید حرف بزنیم…!!!
الان حوصله ای برای حرف زدن نداشت…
چشم های خسته اش را مالید.
-بعدا حرف بزنیم خانوم احتشام…؟!
ملیحه قاطعانه ایستاد.
-نمیشه همین الان باید حرف بزنیم…!!!
مرد نفسش را بیرون داد و به اجبار سر تکان داد…
-باشه بفرمایید.
ملیحه بغض کرد و اشک از چشمانش سرازیر شد…
-موقعی که پدر و مادرشم مردن همینطوری شد… افسون عاشق میثم بود… اونقدری که بهش وابسته بود به مادرش نبود…
آب دهان فرو داد و ادامه داد: الان هم درست مثل اون موقع ها شده… افسون عاشقته… دیوانه وار هم عاشقته…!!! اون توی تو هم مردی رو دیده که همه جوره حامی و پشت هست هم پدری رو که از دست داده…!!! بال و پر دخترم شکسته پاشا چون فک می کنه دوسش نداری…!!!
ضربان قلب پاشا اوج گرفت.
حرفی نزد اما به زن نگاه کرد که چگونه داشت اشک می ریخت برای دختری که بزرگش کرده بود.
نگاه ملتمس ملیحه از روی مرد برداشته نمی شد.
می دانست پاشای سرسخت اهل حرف زدن و جواب پس دادن نیست اما باید می فهمید که افسون بهش احتیاج دارد.
اشک هایش را پاک کرد.
-افسون توی این خونه حس زندانی بودن رو داره…! خودش گفت دارم تو این خونه خفه میشم…! می دونم که اون بیرون براش خطرناکه اما اینجوری هم بچم داره از دست میره…!!!
هق هق ملیحه بلند شد که اسفندیار و آذر هم بیرون امدند.
-افسون بهوش اومد…!!!
🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [09/02/1403 10:16 ب.ظ] #پست۴۹۴
پاشا تنهایی وارد اتاق شد و با دیدن افسونی که داشت به سختی نیم خیز می شد قدم تند کرد…
-بلند نشو…!!!
افسون با تعجب نگاهش کرد.
پاشا کنارش نشست و رویش خم شد.
نگاهشی توی صورتش چرخاند و با دیدن تیرگی زیر چشم و آب شدن گونه های برجسته اش دلش به درد آمد…
-پا.. شا…؟!
ناخودآگاه می خندد…
-جون پاشا موفرفری… چیکار کردی با خودت…؟!
دخترک بغض کرد.
-من… حالم… خوبه… فقط… فقط یهو… چشام سیاهی رفت…!!!
بغض صدای شکسته اش حال پاشا را هم بهم ریخت که مرد روی تخت رفت و کنارش خوابید و افسون را توی آغوشش کشید…
-خوب بودی و بیهوش شدی…؟!
چانه افسون لرزید و ناگهان هق هق گریه اش هوا رفت…
دردش پاشا بود که این روزها اصلا نداشتش…!!!
پاشا به خود فشردش و سر درون موهایش برد و با دلتنگی موهایش را بو کشید…
چطور توانسته بود این چند وقت خودش را از این بو دریغ کند…؟!
گذاشت دخترک یک دل سیر گریه کند تا آرام شود.
بلد نبود حرف بزند اما می توانست تمام روز همانطور دخترک را در آغوش بگیرد تا آرام شود…
افسون آرام تر شده بود که خودش را بیشتر چسباند و عطر تن مرد را دلتنگ بو کشید…
پاشا موهایش را کنار زد و کمی فاصله گرفت.
نگاه چشمان خمار و اشک الود دخترک کرد و بی اختیار رویش را بوسید.
-آروم شدی خوشگله….؟!
یه زمانی عاشق این رمان بودم,الان اینقدر دیر به دیر پارت گزاری میشه که پارت قبل یادم رفته😔
خسته نباشین جناب مدیر.رمان دونی رمز عبورم رو تایید نمیکنه لطفا یه راهنماییم بکنین ممنون