رمان شیطان یاغی پارت 27

4.6
(57)

 

 

 

افسون

 

کیک ها را توی یخچال جا به جا کرده و سپس در را بستم…

از صبح آنقدر خودم را مشغول کرده بودم تا به ان مرد و کارهایش فکر نکنم…

به نظرم تعادل روانی نداشت.

یک بار ان چنان اخم می کرد که از ترس توی خودت خرابکاری می کردی و بار دیگر ظاهر خونسردش حرصت را در می آورد ولی دیشب گرمی چشمانش را حس کردم و از درون لرزیدم…

 

 

این مرد خطرناک بود.

باید دوری می کردم اما دور شدن ازش محال بود چون تا سرم را می چرخاندم، کنارم ظاهر میشد.

راه فراری نبود…

 

 

-افسون جان خانوم احتشام باهات کار داره…!

 

لبخندی به روی شاگرد عمه ملی زدم و سمت آشپزخانه رفتم.

عمه ملی همچنان خشمگین بود و اگر می توانست گردن پاشا را می زد.

 

پاشا…!

امیر پاشا سلطانی…!

ابرویی بالا انداختم، نامش هم مانند صورت و هیکلش پر ابهت بود و به قول بهار لامصب عجب چیزی بود…!

 

 

سری برای افکار بچه گانه ام تکان داده و پیش عمه ملی رفتم.

– باهام کار داشتین عمه جان…؟!

 

عمه ملی سمتم چرخید و کمر راست کرد.

– وای خدا کمرم داره تیکه میشه… ببین افسون یه سفارش هست که باید خودت بری البته خودم باید می بردم که وقت نمی کنم و زحمتش میفته گردنت…!

 

 

لبخند زدم و عمه ملی را در آغوش گرفتم.

-قربونتون برم شما فقط دستور بده من اجرا می کنم ملیح بانو…

 

سپس گونه اش را هم بوسیدم که خندید و قربان صدقه ام رفت.

 

رفتن به ادرسی که عمه ملی نوشته بود، جایی پایین شهر بود که خیلی هم مهم نبود اما خب پاشا گفته بود تحت هر شرایطی باید مراقب باشم…

 

شانه بالا انداختم و بعد از دودوتا چهارتا کردن شانه ای بالا انداخته و برای رفتن آماده شدم…

 

حین خارج شدن از قنادی عمه ملی با سرعت کنارم آمد و با نگرانی گفت: دورت بگردم عمه جان درسته پسره گفته دیگه خطری نیست اما خیلی خیلی مراقب خودت باش…!

 

#

 

 

لبخندی به رویش زدم.

-قربونتون برم مواظبم…!

 

 

عمه ملی دلواپس بود و انگار ان کارش انقدر مهم بوده که حتی ریسک خطرش هم به جان خریده بود.

 

-در دسترس باش بهت زنگ میزنم…

 

چشم روی هم گذاشتم: مواظبم…!

 

از قنادی بیرون زدم و کنار خیابان ایستادم و منتظر تاکسی شدم که ماشین سیاه رنگی جلوی پایم ترمز کرد.

با تعجب و ترس قدمی عقب گذاشتم که شیشه ماشین پایین امد و من با چشمانی درشت شده کامران را شناختم…

 

-بفرمایید خانوم، آقا دستور دادن جایی میرین برسونمتون…!

 

 

نیشم باز شد و چشمانم برق زد…

-سلام آقا کامران راضی به زحمت نیستیم…

 

خنده اش گرفت.

-اختیار دارین خانوم وظیفه اس…!

 

از خدا خواسته درب ماشین را باز کرده و سوار شدم.

لبخند از روی لبم کنار نمی رفت.

پاشا گفته بود که قول نمی دهد و عمل می کند و من چقدر ان لحظه با وجود آنکه ان مرد برایم ناشناخته ترین موجود روی زمین بود بهش ایمان اوردم.

 

 

کامران حرکت کرد و با دادن آدرس بار دیگر تشکر کردم…

از پشت سر به قد بلند و شانه های پهن مردی که محافظ بود نگاه کردم و ناخوداگاه با پاشا مقایسه اش کردم…

 

 

پاشا هم دست کمی نداشت اما او گنده تر بود و من کنارشان فنچی بیش نبودم…

خنده ام گرفت برای خودم و افکارم… سر تکان دادم که گوشی که پاشا داده بود، زنگ خورد…

 

ابروهایم بالا رفت…

شک نداشتم که می خواست آمار بگیرد.

 

تماس را وصل کردم…

-سلام…

 

-همراه کامرانی…؟!

 

اخم کردم.

باز هم سلام نکرد… بی ادب بود دیگر…

 

-بله زیر سایه لطفتون دارن بنده را مشایعت می کنن…!

 

 

 

 

 

-داره وظیفش و انجام میده…!

 

خواستم درشت بارش کنم که نگاهم به کامران افتاد و منصرف شدم…

لبخند ژوکوندی زدم: خب اگه امارتون تموم شده، قطع کنم…؟!

 

 

صدایش با کمی مکث شنیدم…

-اون جعبه رو برای کی می بری…؟!

 

 

ابروهایم بالا رفت.

تا حالا مرد فضول ندیده بودم که به لطف پاشاخان رویت کردم…

-کنجکاوی در این حد برای یه مرد اصلا درست نیست حضرت آقا…!

 

 

نفس بلندی کشید و صدایش کمی از حد خودش بالاتر رفت.

– هی دختر اینقدر جواب سر بالا بهم نده… پای جونت درمیونه و یه اشتباه باعث میشه دیگه صبحی نداشته باشی تا بلبل زبونی کنی…!

 

 

در دم دهنم بسته شد و اخم کردم.

حق داشت اما خب حرف هایش کمی زور داشتند.

-خب درسته حق با شماست اما خب این دلیل نمیشه به بهانه نجات جون من بخواین کنجکاویتون رو رفع کنین…!

 

 

لحظه ای سکوت شد و بعد صدای نفس سنگینش را بیرون داد…

– افسون فقط دعا کن که دستم بهت نرسه که اون زبونت و از حلقومت می کشم بیرون…!

 

-شما…

 

در دم ساکت شدم چون گوشی را بدون خداحافظی قطع کرد.

در کل این مرد هیچ ادبی نداشت…

 

-خانوم رسیدیم…!

نگاه از موبایل گرفتم و به کامران دادم.

لبخندی به رویش پاشیدم…

– ممنون لطف کردین…!

 

– خانوم وظیفه اس اما این کوچه اصلا ماشین رو نیست، باید پیاده بریم…!

 

-باشه… تا اینجا زحمت کشیدین بقیه رو خودم میرم…!

 

-نه خانوم بنده هم همراهتون میام…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 57

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x