رمان شیطان یاغی پارت 28

4.6
(58)

 

 

 

 

راوی

 

-حالا چرا اینقدر عصبانی هستی…؟!

 

با خشم سمت بابک برگشت…

– یه ذره آدمه اما زبونش… آخ از زبون شش متریش…!

 

 

بابک خندید.

– افسون رو میگی…؟!

 

 

پاشا اخم کرد.

-خیالم از کامران راحته اما نمی تونم راحت و بی خیال هم باشم که یه وقت کسی مزاحمشون نشه…!

 

-کامران کارش درسته و نگرانی وجود نداره…!

 

پاشا خیره به گیلاس مشروبش زمزمه کرد: رفتن اون دختر به اون محله خطرناکه…!

 

 

بابک دست در جیب گفت: اون و دیگه عمه خانومش باید بترسه که درسته دختره رو تو دهن شیر فرستاده…!

 

-نمیشه اون دختر و اسیر کرد…

 

-اما به نظرم تا وقتی که زیر بلیط توئه هیچ خطری براش نیست…!

 

 

پاشا نیم نگاهی بهش کرد.

-فقط به حرف نمیشه باید ببینن که اون دختر با منه…!

 

-بازم با خانوم احتشام حرف بزن…!

 

پاشا نوچی کرد.

– نمیشه، شمشیرش و از رو بسته و حاضر نیست ملاقاتی داشته باشیم…!

 

 

بابک پوزخند زد: اینکه کاری نداره… می تونی یه جایی گیرش بندازی و باهاش حرف بزنی و می تونی هم توی عمل بهش نشون بدی…!

 

 

پاشا گوشه لبش بالا رفت: فکر کنم نشونش بدیم اثرش بهتر باشه… تا آخر هفته ترتیبش و بده…!

 

 

گفت و گیلاس پیکش را بالا گرفت و به سلامتی یک ضرب ان را بالا برد.

 

 

 

 

 

شماره کامران را گرفت.

کامران با دیدن نام پاشا خان تماس را بلافاصله جواب داد.

– جانم اقا…؟!

 

پاشا اخمی کرد: چرا اینقدر طولش میدین…؟!

 

کامران نگاهی به دخترک کرد.

– شرمنده اقا هنوز تازه صحبتشون گل انداخته…!

 

-بسته رو به کی می خواست بده…؟!

 

کامران نگاهی به داخل اتاق کوچک و محقرانه کرد…

– یه پیرزن و یه دختر کوچولو هستن که دارن در مورد مدرسه دختره حرف می زنن و انگار خانوم قصد داره کمکش کنه…!

 

 

اخم های پاشا بیشتر و بیشتر درهم شد.

انگار این دختر توی این موقعیت سرش درد می کرد برای دردسر…!

 

 

-صداش بزن و تا نیم ساعت دیگه خونه باشین کامران وگرنه تو باید جوابگو باشی…!

 

 

از حرص ناشی از کارهای مو فرفری دیوانه و زبان دراز سیگاری آتش زد و ان را کنج لبش گذاشت…

باید او را توی چنگش می گرفت و از یک سری چیزها می ترساند تا خودسرانه کاری نکند…

 

 

هرکدام کفتارهای دور و اطرافش منتظر یک طعمه بودند و افسون طعمه ای بود که با وجود نامش روی ان دختر یک طعمه لذیذ برای دشمنانش بود اما خب کسی هم جرات نزدیک شدن به این طعمه لذیذ را نداشت چون پاشاخان بلد بود با یک اشتباه، جان طرف را بد بگیرد…

 

 

 

ردیاب افسون را چک کرد.

کنار چشمانش چین خورد.

دخترک نزدیک خانه اش بود و چیزی تا اتمام نیم ساعت نمانده بود.

 

 

افسون باید موقعیت خطرناکشان را درک می کرد.

خانوم احتشام هم چاره ای جز قبول ان چیزی که پاشا می خواست، نداشت.

ان ها به سادگی از چیزی که افسون داشت نمی گذشتند…!!!

 

 

 

 

 

نفسش سخت شد.

بوی خوش بهارنارنج را خس کرد.

موهای فری نمناکش را با دست لمس کرد و دلش رفت برای تار تار موهایش…

لبخند دلبرانه اش دیوانه می کرد مخصوصا با خجالت امیخته با ان که اثراتش روی گونه هایش کاملا هویدا بود.

 

 

چشمانش…!

امان از ان آهویی های براق و خماری که باعث بالا رفتن ضربان قلبش می شد.

صورت سفید و گردش می درخشید.

لب های سرخش هوس بوسیدن و مزه کردن را به سرت می زد.

 

 

آرام آرام با بالاتنه ای لخت جلو رفت.

دخترک در ان لباس خواب سرخابی بی نهایت زیبا شده بود.

هیکل ظریف و ریزه میزه اش نفسش را بند آورد.

دخترک با تمام ظرافتش توی آغوش بزرگش گم می شد.

بدنش با این فکر به هیجان افتاد و داغ کرد.

 

 

نگاه گرمش به مرد بود و با عشوه و خجالتی لبش را گزید.

خم شد و دستش را روی پای خوش تراشش کشید که نگاه داغ مرد را به خود کشاند.

داشت با کارهایش مرد به ان بزرگی را می کشت…

 

قدم های بلندش سمت دخترک نشان از حال خراب و بی طاقت شدنش بود که بی انعطاف مچ پای دخترک راگرفت و خیلی خشن او را سمت خودش کشید که جیغ دخترک با دامن لباس بالا رفت و شورت نصفه نیمه اش در معرض دید مرد قرار گرفت…

 

صحنه نابی بود.

مرد خم شد و دستش روی ران دخترک گذاشت و ان را فشرد.

با نگاه داغش تن کوچکش را ذوب کرد.

دست بزرگش روی سینه های خوش تراشش گذاشت و او را خواباند…

 

-دلبری کردن عواقب داره مخصوصا وقتی جلوی یه مرد هار و گرسنه باشی…!

 

دخترک ناز ریخت و لب توی دهان کشید که مرد فکش را چنگ زد و انگشت هایش روی لبان سرخ دخترک گذاشت و لمسشان کرد.

 

نگاه سرخ و پر از نیازش به لبان و چشم های خمار دخترک دوخت…

-ببوسم یا از جا بکنمش توله… می دونی وحشی ام و باز ناز می ریزی…!

 

میان ان حجم از خشم و خواستن مرد، دخترک زبانش را از میان دهان جمع شده اش بیرون آورد و ان را روی لبش کشید که مرد به یکباره فرو ریخت و غرشی کرد و بی هیچ رحمی لب روی لبش گذاشت و با تمام وجودش بوسید…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 58

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x