رمان شیطان یاغی پارت 9

4.4
(56)

 

 

 

 

پاشا با اخم و نگاهی سرد و ترسناک نگاهش کرد…

 

-مگه نگفتم ساعت هشت خونه باش…!

 

رنگ دخترک پریده بود اما سعی کرد توجهی نکند…

اخم های ظریفش درهم شد.

– منم گفتم به شما ربطی نداره…!

 

 

ابروی پاشا بالا رفت.

بهار و تارا با چشمانی از حدقه درآمده نگاه مرد جذاب و خوش هیکل رو به رویشان می کردند و به این فکر می کردند ربط افسون و این مرد جذاب چی می تواند باشد…؟!

 

 

مرد کمی خودش را سمت افسون جلو کشید و درست مماس با گوشش پچ زد: می دونی چیه…؟! از این به بعد همه چیزت به من ربط داره فرفره خانوم…!

 

 

نگاه مات افسون توی چشم های مرد دوخته شد.

نمی گذاشت یک غریبه برایش تصمیم بگیرد…

– شما حق ندار…..

 

 

امان نداد دخترک حرف بزند.

کلافه بلند شد و دست دخترک را کشید.

افسون بی هوا بلند شد و تقلا کرد، صدایش را بالا برد…

-به چه حقی بهم دست میزنی گنده بک…؟! ولم کن عوضی…!!!

 

بهار بلند شد…

-اقا داری چیکار می کنی…؟!

 

تارا هم با دهان باز نگاه دوخت.

-چرا همچین می کنی؟ تو کی هستی….؟! ولش کن….

 

 

پاشا بی اهمیت دخترک را دنبال خود کشید که کامل شال از سرش افتاد…

-ولم کن بیشعور و حمال … بهار زنگ بزن پلیس…!!!

 

 

افسون تقلا می کرد و با جیغ جیغ هایش ارامش کافه را بهم ریخت که گارسون امد و بابک از ترس آنکه به پلیس زنگ نزنند با نیش خندی فیلم بازی کرد…

-یه دعوای خانوادگیه….!

 

 

بهار و تارا بلند شدند و با غیظ جلو آمدند…

خواستند مثلا از دوستشان دفاع کنند که ناگهان پاشا دست زیر زانوی افسون انداخت و یک ضرب دخترک را بالا کشید و روی کولش انداخت و از کافه خارج شد…

 

 

 

 

 

افسون وقتی به خود امد که مرد غریبه ای او را روی کولش انداخته، با تمام زورش جیغ کشید…

-کثافت گوریل تو کی هستی…؟! تارا، بهار نجاتم بدین…!!! بیشعور بدترکیب من و بزار زمین….

 

 

و پشت سر هم جیغ کشید و با مشت های کوچکش به کمر پاشا می کوبید…

 

 

تارا و بهار پشت سر بابک از کافه بیرون زدند و با تعجب نگاه مرد و دوستشان کردند…

بهار خواست جلو برود که بابک دست بهار را گرفت.

 

-بزارین این مسئله بین خودشون حل بشه…

 

 

بهار هاج و واج نگاهش کرد.

– اصلا مگه به افسون می خوره دوست پسر داشته باشه… گروه خونیش به اینا نمی خوره اقا…

 

 

تارا اما توجهی نکرد…

-افسون دوست پسرش کجا بود… بهار اینا دزدن… باید زنگ بزنیم به پلیس…

 

 

و سمت ماشینی که افسون داخلش بود، رفت که ماشین با سرعت زیادی از کنارشان رد شد و بابک هم با تک بوقی سوار ماشین محافظ ها شد و به سمت دو دختر گفت: نگران نباشین تا دو ساعت دیگه خونه اس…!

 

 

تارا و بهار ترسیده یکدیگر را نگاه کردند و می ترسیدند زنگ عمه ملی بزنند…

-تارا چیکار کنیم…؟!

 

 

-نمی دونم صبر کنیم اگه تا دو سه ساعت دیگه خبری نشد، زنگ می زنیم پلیس….!

 

بهار فکرش درگیر دوست پسر داشتن افسون بود…

– به نظرت دوست پسرش بود…؟!

 

 

تارا شانه بالا انداخت.

-من باور نمی کنم ولی فکر کنم از اون بچه پرروهاس که بدجور افسون چشمش رو گرفته که اونجور مثل گونی سیب زمینی دختره رو رو کولش انداخت و رفت…!

 

 

بهار چشم باریک کرد: فکر کنم پسره از اون خرپولا باشه… دیدی قیافه و ماشینا رو… ای خدا شانس بده… بریم خونه عمه ملی، این افسون در به در شده بیاد ببینم چیکار کرده که اینقدر خر شانسه…!

 

 

 

افسون ترسیده بود اما با خشم و صورتی سرخ شده نگاه مرد کرد. ـ

-تقصیر منه که جونت و نجات دادم، باید می ذاشتم بمیری…! چی از جونم می خوای دیوونه…؟! چرا ولم نمی کنی…؟!

 

 

پاشا با لذت نگاهش کرد و نیشخندی کنج لبش نشست…

-مگه نگفتم تا ساعت هشت بیشتر نمون…؟!

 

بعد اخم هایش توی هم رفت.

-اونوقت تو با دوستات پا شدی رفتی کافه…!

 

افسون مشتی توی سینه پاشا زد…

-به توچه هان…؟!

 

پاشا داشت عصبانی می شد.

دخترک انقدرها هم گیج و منگ نبود و به وقتش می توانست چنگ هم بیندازد…

– همه چیز تو به من ربط داره افسون…!

 

افسون وحشی شد.

ترسیده بود.

جیغ کشید:  ولم کن عوضی… بزار برم… تو دیگه کدوم خری هستی…؟!

 

 

پاشا داغ کرد و بازوی دخترک را گرفت و سمت خود کشید  که افسون تو بغلش افتاد…

دخترک را روی پایش نشاند و با وجود تقلاهای افسون بدتر عصبانی شد و فک ظریفش را محکم چنگ زد و با خشم نگاهش کرد و از بین دندان های چفت شده اش غرید.

 

– دو دقیقه عین آدم بشین تا حرف بزنم… وحشی نشو دختر که من صد درجه بدتر از توام و جوری تیکه پاره ات می کنم که اثری ازت باقی نمونه…!

 

 

ترس را توی چشمان سیاه دخترک حس کرد و بدتر قطره اشکی بود که از گوشه چشم چپش چکید و قلب مرد در سینه اش لرزید که متوجه شد و نشد…!

 

-بزار… برم…!

 

نفس عمیقی کشید….بوی بهار نارنج را حس می کرد و ناخودآگاه وجودش آرام شد…

نگاهش از چشم هایش گرفت و  روی لب های کوچک و سرخش افتاد…

 

تمام وجودش طلب بوسیدن ان لب ها را داشت که متعجب از حال درونی اش اخمی بر پیشانی نشاند؛  او هیچگاه از بوسه زنی خوشش نمی آمد ولی این دختر…

 

دستش را از فکش برداشت و داخل موهایش برد…

دخترک کم مانده بود از ترس سکته کند…

پاشا داشت دیوانه می شد اما جلوی میل سرکش بوسیدنش را گرفت و با اخمی به پیشانی اش بی هوا گفت: حاج جلال یوسفی رو می شناسی…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زئوس

    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و…
رمان کامل

دانلود رمان سالاد سزار

خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_صنم

  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x