-خوش می گذره که همچین ما رو فراموش کردی…؟!
افسون خجالتزده گفت: نه به خدا عمه… فقط خب وقت نشد من بهتون زنگ بزنم…. یعنی پاشا برنامه چیده بود به خاطر همون…
عمه ملی به پهنای صورت خندید و چشمانش برق زد…
-مهم اینه که در کنار شوهرت حالت خوب باشه، به بقیش فکر نکن جونم…!
افسون با یادآوری پاشا و حرف هایش با حرص گفت: سعی می کنم عمه جان… شما خودت خوبی…؟ با آقا اسفندیار خوش می گذره…؟!
زن در جا خجالت کشید…
انگار که اسفندیار کنارش بود….
بعد از گذشت چند سال هنوز هم قلبش با دیدنش تپش می گرفت و چه برسد به الان که با حرف و نگاه هایش بد جور دلبری می کرد…!
افسون با سکوت عمه ملی با شیطنت خندید…
-اینجور که معلومه خیلی سرت گرمه عمه…!!!
زن تشر زد…
-به تو چه بچه… اگه راست میگی تو شوهر خودت و دست به سر کن…!
افسون با آنکه خجالت می کشید اما دوست داشت حرف بزند تا حداقل از احساس عجیب و سردرگمی که بهش دچار شده بود، رها شود…
-شوهر من دست به سر نمیشه… تا میام میگم که این ازدواج برای چی بوده، می دونی چی میگه عمه…؟!
-چی میگه…؟!
-میگه من کار به هیچی ندارم، مهم اینه که اسمت تو شناسناممه و تو هم زنمی…!!!
عمه ملی با صدای بلند خندید…
-والا حق داره… اسمتم که تو شناسنامش هست… زنشی دختر… دیگه به چه زبونی بهت بگه که این زندگی رو قبول کن و بهش فکر کن… پا بده دختر…!!!
#پست۳۴۶
افسون دچار اضطراب شد…
-عمه چطور میشه زندگی بدون عشق…؟
زن لبخند تلخی زد…
-من و اسفندیار عاشق هم بودیم اما به هیج سرانجامی نرسید… قرار نیست تموم عشقا بهم وصل بشن اما عشق بعد از ازدواجی که بوجود میاد هم شیرین و قشنگه…!!!
-یعنی شما دیگه عاشق اسفندیار خان نیستی…؟!
-مگه میشه عشقت رو فراموش کنی دختر…؟! وقتی قلبت یکی رو خواست، دیگه تا آخر دنیا هم همون رو می خواد…!!!
افسون سردر گم کفت: عمه من با پاشا چیکار کنم…؟!
زن متوجه منظور دخترک بود.
سردرگمی اش را حس می کرد و منظور پاشا از این سفر کوتاه دو نفره هم دقیقا نزدیک شدنشان بهم بود….
-بزار اون جوری که دلت می خواد، پیش بره… به پاشا اعتماد کن…!!!
-چون شوهرمه…؟!
-نه چون داره تلاش می کنه تا به چشمت بیاد…
**
-میزاشتیشون توی ماشین ظرفشویی… چرا خودت شستی…؟!
حصار دستانش دور تن ظریف افسون محکم تر شد که دخترک حیرت زده نگاهش را بالا آورد و صورت به صورت مرد شد…
نگاهشان باهم تلاقی پیدا کرد، به طوری که دخترک محو چشمان آبی و بی انتهای مرد شد و حرفی نزد…
پاشا یک وری خندید و دلش رفت برای چشمان خمار و مبهوتش…!!!
خم شد و روی دماغ کوچکش را بوسید…
-محو چی شدی مو فرفری…؟!
#پست۳۴۷
افسون یکه ای خورد و اخم ظریفی رو پیشانی نشاند…
-میشه یکم فاصله بگیرین…؟
پاشا بیشتر به خود فشردش…
-نه خوشگله نمیشه… تازه سرم خلوت شده، می خوام با زنم باشم…!
افسون آخرین ظرف را هم شست و توی آب چکان گذاشت که پاشا دستش را زیر آب برد و ان راشست و سپس شیر آب را بست و دخترک را از ظرفشویی دور کرد…
-بزار سینک و بشورم، چرا همچین می کنی…؟
-کارای واجب تر از سینک هست که باید بکنی خوشگله… فعلا باید به شوهرت برسی…!!!
دخترک را چرخاند که افسون با حرص نگاهش کرد…
-دو ساعته سرت و کردی تو لپ تاپت و یادت نبود زن داری، حالا یادم افتادی…؟!
چشم پاشا برق زد…
-عه پس قبول داری زنمی…؟! به نظرم پیشرفت خوبیه…!!!
افسون وا رفت…
-پاشا من واقعا جدی ام…!
پاشا چانه دخترک را بالا داد و با چشمکی بهش جواب داد: منم کاملا جدی ام منتهی توی تختخواب…!!!
افسون هاج و واج نگاه مرد کرد و کلمه ای به زبانش نمی آمد جز آنکه می خواست جیغ بکشد و دانه دانه موهای مرد را بکشد…
پاشا از موقعیت استفاده کرد و دخترک را سمت خودش کشید…
-برای امشب نظری نداری…؟!
افسون چشم بست تا کمی خود را آرام کند که به محض باز کردن چشم هایش، لب مرد روی لبش نشست و بوسه داغ و دلچسبی را حس کرد که حتی عصبانیتش را از یاد برد…
واییییییییییی مرسی قاصدکی خیلی ممنون این دوتا زوج چه با حالا پاشا چقدر خوب وجنتلمن به عموش رفته 😅😅عمو وبرادر زاده افتادن دنبال عمه وبرادزادش خوبه خییییلی خوبه 😍😍😍😂😂واقعا این رمان خیلی خوبه
میگم قاصدک جان امشب از کفر من تا دین تو رو نمیزاری 🥺
عزیزم امشب میزارمش
ممنونم قربونت برم🥰😘
از من هم مرررررسی.مممماچ.😘
من هم هزارتا مماچ برمیگردونم بت😘😂
مرررسی.مممنونم.دستت درد نکنه.متشکرم.😘😘😘😘😘😘